You can give
and give
and give love
and still not run out of it,
cause you're full of it,
you're made of it.
- Sonali Sharma"هری؟" لویی زمزمه کرد، اما مرد حتی یه ذره هم تکون نخورد. رعد و برق شدیدی میزد و لویی نگران جاناتان بود که از خواب بپره و قلبش درد بگیره، یا خونهاش سرد بشه و شومینه طبق معمول از کار بیفته. حتی نگران گلها بود و نمیفهمید چرا اینقدر بیقراری میکنه.
"هری عزیزم یه لحظه چشمهاتو باز میکنی؟" آروم شونهاش رو تکون داد و اون با خستگی چند بار پلک زد تا بتونه لویی رو واضح ببینه.
"چی شده؟" کمی با گیجی به مرد خیره شد. ناگهان از خواب پرید و انگشت اشارهاش رو زیر بینی لویی قرار داد تا نفسهاش رو حس کنه. "خدای من خدای من! باید بریم بیمارستان!"
لویی تلخ خندید. نفس عمیقی رها کرد و وقتی هری بازدمش رو احساس کرد با خیال راحت سرش رو روی سینهی لویی گذاشت، اونقدر ترسیده بود که هنوز قلبش تند میزد. دیگه عادت کرده بود همیشه با این ترسها بخوابه. حالا با دقت به ضربان منظم قلب لویی گوش میکرد و برای چند ثانیه فقط شکر میکرد که اون حالش خوبه.
"قراره بارون شدیدی بیاد. میری جاناتان رو بیاری اینجا؟ خونهاش امن نیست."
هری چشمهاش رو مالید، سرش رو بلند کرد و با کلافگی به اطرافش نگاه کرد که تو تاریکی فرو رفته بود. خواست چراغ رو روشن کنه اما اتفاقی نیفتاد. یه دفعه آهسته خندید و سرش رو انداخت پایین.
"چه خوابی دیدم...! فِردی بزرگ شده بود. شاید دو متر از هر دومون بلندتر بود و ما مثل آدم کوچولوها بودیم. داشت سعی میکرد تو رو بغل کنه، من میدونستم اگه بغلت کنه نفس تنگی میگیری و داشتم تلاش میکردم دورت کنم. اما تو ترجیح میدادی بری بغلش و من... یه جورایی ترسناک بود. داشتم به زور میکشیدمت تا به سمتش نری و تو فریاد میزدی که رهات کنم." به چهرهی آروم لویی خیره شد که با شیفتگی نگاهش میکرد، انگار محو حرفهاش شده بود. با شرمندگی لبخند زد و باز چشمهاش رو مالید. "احمقانهست میدونم. فقط خیلی خستهام."
لویی در جواب گونهاش رو نوازش کرد و دید که چطور سرش رو کج میکنه تا دوام این نوازش رو بیشتر کنه. "اگه میتونستم تنها برم بیدارت نمیکردم هری..."
"الآن میرم عشق. همینجا بمون زود میام."
لویی گوشیش رو از میز کنار برداشت و فلش رو روشن کرد. "بیا اینم نور؛ نخوری زمین! مراقب باش."
هری گوشی رو گرفت و قبل رفتن نور رو سراسر اتاق گردوند تا همه چیزو چک کرده باشه. "تو بخواب. تا بیام طول میکشه. از رعد و برق که نمیترسی هوم؟"
لویی خندید. "نه، اتفاقا خیلی قشنگه."
"میدونی این خیلی خاصه که فکر میکنی این قشنگه... آدمای زیادی نیستن که رعد رو اینطور توصیف کنن."
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...