In a world where you can be anything, be kind.
تقریبا نیم ساعت بود که بیدار شده بود. باید بلند میشد و اون پمادی که دکتر هریس روش تاکید داشت رو برای لویی میزد، اما نمیتونست از خیره شدن به چهرهی آروم لویی که تو خواب، هر چند ثانیه یک بار بخاطر نامنظم بودن تنفسش نفس عمیق میکشید دست بر داره. این دقیقا همون دلیلی بود که هری نخواست دفعه قبل کنار لویی بخوابه.
با فاصله از لویی دراز کشیده بود تا تو خواب بهش برخورد نکنه، و حالا سر جاش نشست تا بهتر به موجود زیبای رو به روش خیره بشه. اینطور که لویی بدون لباس خودش رو لای ملافههای سفید پوشونده بود، و هری یه تتو رو روی بدنش تشخیص داد، کنجکاوش کرد که اون رو ببینه. یادش اومد که دیشب به قدری از کوفتگیها و زخمهای بدنش ترسیده بود که اصلا به اون توجه نکرد.
ملافه رو به آرومی پایین کشید تا با یه نوشته کمی پایینتر از ترقوههاش مواجه شه: it is what it is
لبخند زد. انگار کل شخصیت لویی تو همین جمله خلاصه میشد. با این جمله تمام زندگیش رو به سُخره گرفته بود، و به تمام مشکلات میخندید. خواست ملافه رو پایینتر بکشه که لویی تکون خورد. سرفه کرد و چشمهای پف کردهاش رو باز کرد. چند ثانیه طول کشید تا متوجهی موقعیتش بشه. و وقتی اتفاقات دیشب رو مرور کرد، و یادش اومد که چه روز پرحادثهای رو پشت سر گذاشته، یه لبخند خسته به هری تحویل داد.
"آمم... صبح بخیر؟" هری دستپاچه شده بود و حتی نمیدونست چرا سوال میپرسه.
"مگه صبح نیست استایلز؟" لویی نسبت به دیشب خیلی تو حرف زدن راحت تر بود.
"چرا. هست."
"داشتی چیکار می کردی همم؟" لویی چشم های آبیش رو ریز کرد و مشکوک به مرد خیره شد.
سعی کرد سوالش رو نادیده بگیره و بدون اینکه جواب بده از جاش بلند شد و به سمت میز کوچیکی رفت که چراغ خواب اونجا قرار داشت و از روش پماد رو برداشت.
"باید این پماد رو بزنی. بعد صبحانه میخوری و میریم بیمارستان."
"مثل اینکه داشتی تتوهامو نگاه میکردی؟" لویی بی توجه به حرف هری پرسید.
"آره تاملینسون داشتم بهشون نگاه میکردم."
هری کنار مرد که خوابیده بود نشست و ملافه رو کاملا از روش برداشت تا پماد رو روی زخم هاش بزنه. لویی خندید. "حالا چرا اینقدر عصبی میشی!"
لویی نفسش رو حبس کرد وقتی انگشتهای مرد با لطافت پماد رو روی زخم روی پهلوش پخش کردن، برای چند ثانیه با حیرت به چهرهی هری دقیق شد که حالا فرصت داشت به تتوی دوم لویی نگاه کنه.
اون فقط دو تا تتو داشت که محال بود کسی اونها رو وقتی لباس پوشیده ببینه. هری شانس این رو داشت که اونها رو ببینه و لمس کنه، به بهانهی پماد. و این براش یه پیروزی بود.
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...