wherever you go I will show my face
waiting for your heart-warming glow
to gaze over my days
I'm a sunflower for you"قمارِ سختی بود مهربانم. انصاف نبود اینگونه یکدیگر را ببازیم. انصاف نیست اینگونه تمام شود. من یک دوستت دارم از تو طلبکارم، چه خواهی کرد؟ در این لحظاتِ آخر هم طلبم را نمیدهی؟ من به امید همین کلمات زنده ماندهام، بیرحمانه نیست ناامید کردنِ من؟ به حرمت تمام بغضهایی که پنهان کردهام، تمام اشکهایی که نریختم، مرا دوست بدار. من سخت به دیوارِ دوستداشتنت چنگ زدهام، که اگر چیزی نگویی، اگر همهی عمر را در بلاتکلیفی سر کنم و تو نباشی، حداقل بیتوقع دوستت داشته باشم. اما درد دارد، باور کن. درد دارد.
محبوبم، من از ابتدا تو را آغاز خواهم کرد. میروی، و من مدام تکرارت میکنم. آنقدر این جاده را ادامه میدهم تا بازگردی و باقیِ مسیر را با هم برویم. اکنون بیا فریب بخوریم که طول نخواهد کشید، که تنها یک روز میروی و بازخواهی گشت. هرچند همین یک روز دوری از تو چقدر مشکل است... شبها بدون تو صبح نمیشوند، صبحها ادامه نمییابند. مثل ساعتی که خوابیده است، روی عقربهی زمانی که آخرین بار میبوسمت، روزگارم بدون تو پیش نمیرود."
به دیوار تکیه داده بود و مردد به شمارهی ناآشنا نگاه میکرد. از مدتها پیش غرور براش بیمعنی شده بود. اگه راهی باقی بود باید میرفت، و این آخرین مسیر بود. اما هر بار که به شماره نگاه میکرد به حال و روزِ خودش میخندید. بیدفاع و ناتوان، تنها کاری که از دستش برمیومد التماس کردن به پایِ کسی بود که خودش از همه بیشتر شکسته بود. بیخیالِ عاقبتش فقط دکمهی تماس رو فشرد و اجازه داد هر اتفاقی که قراره بیفته، فقط بیفته. بوق منقطع مثلِ عقربههای ساعت کند میرفت. وقتی فکر کرد که شاید اون قرار نیست جواب بده بوق قطع شد، و لهجهی غلیظ بریتانیایی زن شنیده شد.
"سلام؟"
زنگ زده بود که مقاومت کنه، اما در برابر صدای محکم و قدرتمند جِین که تماما لبریز از غرور و اعتماد به نفس بود، فکر کرد چقدر ضعیف و شکننده شده. از پشت افتاده بود تو درهای که انتهایی نداشت، و اونقدر به سقوط عادت کرده بود که فریادهاش تو نطفه خفه میشدن. هری آدمِ آرومی نبود، فقط عادت کرده بود ساکت بمونه و بقیه همه چیزو ازش بگیرن. این بار اما فرق میکرد، لویی همه چیز بود...
"سلام؟ شما؟"
"هری هستم. استایلز."
سکوت ممتدی برقرار شد، تا جایی که هری به صفحهی گوشی نگاه کرد تا مطمئن شه اون قطع نکرده. جِین هنوز روی خط بود، و شاید اون هم ناگهان برای حرف زدن مضطرب شده بود. هر چی که بود، داشت با رقیبی صحبت میکرد که لویی رو با قلبش در اختیار داشت، نه قدرت.
"لویی خوبه؟"
هری پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. احساس درد تمام سینهاش رو فرا گرفته بود و تا معدهاش پیش میرفت. از اینکه جِین اینقدر زیبا اسم لویی رو تلفظ میکرد، اینقدر لطیف راجع بهش میپرسید و نگرانش بود، فقط بیشتر عصبی میشد.
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...