I've shown you the most damaged parts of my soul, and you've shown me how it still shines like gold.
"عزیزترینم، در هر مهربانی قطرهای توقع، و در هر پاکی جرعهای ناپاکی وجود دارد. من نه مهربان هستم نه پاک. راهِ زیادی را دویدهام، هر بار خستهتر از قبل در انتظارِ یک قدم از سوی تو چشم دوختم به ترسهایِ ممتدی که گامهایت را با خود عقب میکشیدند... چقدر فاصله خواهی گرفت تا یک روز کوفتگیِ راهی که دویدهام دلت را بسوزاند؟
بیا و در من شمعی روشن کن. خستهام عشق! خستگی گامهایم را کوتاه کرده است. قلبم گویی عشقی هزارساله را به دوش میکشد. مرا دوست بدار! من محتاج دوست داشته شدن هستم. من نیازمند یک نوازش، من نیازمند یک بوسهی عاشقانه هستم. کاش تمامیِ عشقها متقابل بودند..."
دفترو بست. هر چقدر هم مینوشت سبک نمیشد، کلمات با بی رحمی قلبش رو چنگ میزدن و سخت تنها بود. جاناتان تمام روز خونه نبود. غروب که شد خونه نبود. و وقتی هری به خونه برگشت هیچ کسی نبود که یه فنجون چای یا قهوه دستش بده تا شاید فراموش کنه چند ساعت پیش چقدر بخاطر حواس پرتیهای خودش ضررمالی کرده. اما حداقل اونقدر اهمیت داشت که جان براش نامه ای روی در باقی بذاره:
"رفتم سری به تیموتی بزنم. امروز صبح سکته قلبی داشت. امشب تنها نمون. وقتی شبها تنهایی خوابم نمیبره."
کراوات مشکی رو از گردنش شل کرد و روی مبل نشست. با گیجی به اطرافش نگاه میکرد انگار به سختی در تلاش بود که محیط اطرافش رو به یاد بیاره. همه چیز از نظرش غریب بود. آباژورهای چوبی، دیوارهایی که با تابلوهای قیمتی پوشیده شده بودن، تمام اون گلدونهایی که جان هر روز صبح از گلهای باغچه توشون قرار میداد. تو این خونه چیکار میکرد؟ اصلا به طور معمول تو خونه وقتی تنها بود باید چیکار میکرد؟
چقدر دوست داشت دست لویی رو بگیره و فرار کنه. یه فرارِ دو نفره. از این شهر به شهر دیگه، از این کشور به هر کشوری. از موناکو به فلورانس، از پاریس به رم. هر جایی که لویی آرزو میکرد. هر چیزی که اون میخواست...
اما تنها بود، و کی بهتر از خودش میدونست که وقتِ ابراز عشق به کسی، در مقابل مدام سکوت شنیدن تا چه حد دردناکه... شانس، تقدیر یا سرنوشت؟ هر چی که بود حالا عاشق مردی بود که تمام زندگیش تو فرزندی خلاصه میشد که در همه حال اولویت داشت. هری میدونست که این منطقی و درسته. اما خسته بود. خستگی از تنش نمیرفت. کوفتگی ها مثل بختکی مدام به پشتش میکوبیدن.
صدای زنگ تلفن طوری پخش شد انگار تمام دیوارها رو بیدار کرد تا با انعکاس صدا یادآوری کنن چقدر دیروز، امروز، و همیشه تنهاست. بعد از چند ثانیه روی پیغامگیر رفت.
"شاهزاده ی عزیزم؟ خونه ای؟" صدای لطیف و آرامش بخش لویی بود که با زیباترین الفاظ صداش میزد. دلش میخواست گوشی رو برداره اما یه حس قویتر جلوش رو گرفت. میخواست بشنوه. میخواست برای چند لحظه هم که شده دوست داشته بشه...
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...