Chapter 21

3K 581 178
                                    

Happy new year! Here's the gift :)

دفترش رو باز کرد و روی تخت نشست. هر از چند گاهی خنده اش می گرفت که تقریبا هر دو صفحه در میون یه نقاشی از فردی وجود داشت. ‌‌‌‌‌‌‌بعضی صفحه ها پر شده بود از متن های پراکنده لویی که حتی خاطره ی کامل هم نبودن. شاید فقط یک خط نوشته بود و دفتر رو انداخته بود روی میز چون هر چی بیشتر می نوشت، کمتر حسش رو منتقل می کرد.

"امروز فردی کوچولو اونقدر تو بغلم خندید که جین حسودیش شد."
"فردی بالاخره تونست رو پاهاش راه بره. من اونجا نبودم ولی جین قسم خورده که اون لحظه رو برام فیلم گرفته."
"جین واقعا دست پخت محشری داره، اما فردی باعث شد کیک امروز رو بسوزونه و اون واقعا شرمنده شد. اما حتی کیک سوخته ی جین هم خوشمزه اس."
"فردی مثل مامانش واقعا پسر اجتماعی و خوش اخلاقیه. خدا رو شکر اخلاقش به من نرفته."
"پسرمون چهاردست و پا رفت به آشپزخونه و کل پاکت شیر رو روی زمین خالی کرد. بهش افتخار میکنم، اما خوشحالم که جین خونه نبود چون قرار بود از شدت وسواس موزائیک رو نابود کنه."

لویی می خوند و می خندید. انگار تمام این اتفاقات همین دیروز افتاده بودن. بین اون صفحات دست نوشته های جین هم با لویی ادغام شده بود. جین با خط زیباش چندجایی اشتباه املایی، و حتی بعضی جاها اشتباه گرامری ازش گرفته بود. اون درباره ادبیات خیلی سخت گیر بود، و بعضی صفحات رو باسلیقه طراحی کرده بود. لویی عاشق اون طراحی ها بود.

گوشی به طرز دلهره آوری روی میز ویبره رفت، ساعت از نیمه شب گذشته بود، و لویی با دیدن اسم J روی صفحه قلبش ریخت. عجیب بود که حالا، وقتی به دفتر خاطرات نگاه مینداخت جین زنگ زده بود. با تردید جواب داد.

"جین؟ فردی خوبه؟ چیزی شده؟"

می تونست خنده ی شکسته ی جین رو بشنوه که با آه خفیفی تموم شد. "آره خوبه. منم خوبم اگه میخواستی بدونی..."

"خوشحالم که خوبی." لویی نمی تونست دروغ بگه، واقعا از اینکه می شنید حال جین خوبه خوشحال شد چون وقتی اون خوب باشه، فردی هم خوبه.

"واقعا؟ چرا خوشحالی؟"

"دیروقته. چرا زنگ زدی؟"

لویی خیلی واضح میتونست بغض جین رو بشنوه، اون می خندید و میون خنده ها متوقف می شد و یک باره گریه می کرد. لویی تمام این ها رو متوجه شد اما هنوز درک نمی کرد.

"من پاول رو دوست ندارم. اوه خدای بزرگ لویی بهم نخند ولی پاول تا همین یک ساعت پیش اینجا بود که بتونیم بعد خوابیدن فردی شب رو با هم بگذرونیم اما من... نمی تونم. باهام چیکار کردی؟ حتی نمی تونم به پاول نگاه کنم و به تو فکر نکنم! مثل احمقا رفتار کردم. بهش گفتم خیلی کار دارم و اون باید بره. مثل احمقا."

"تو احمق نیستی جین."

"چرا هستم. الان دقیقا یه احمقم که بهت زنگ زدم چون دلم برای صدات تنگ شده بود."

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now