Chapter 3

3K 672 260
                                    

too much darkness for a rainbow...

"باباااایییی" فِردی طوری به سمت لویی می‌دوید که انگار شکلات دیده، و لویی تو ابرها پرواز می‌کرد. وقتی پسرک تو آغوشش جا گرفت اون فقط امیدوار بود که این آخرین بار نباشه. "بابایی دلم برات تنگ شد!"

"اوه واقعا؟ دل منم برات تنگ شده بود بهترین پسر دنیا!"

"بابا منو نمیبری بیرون؟" نگاه لویی به پشت سر فردی افتاد که جین کنار چارچوب در منتظر یه مکالمه بود. مکالمه ای که از قبل بازنده اش انتخاب شده بود. "آره عزیزم، ولی باید اول با مامان صحبت کنم. حالا تا تو یکم بازی کنی میام. باشه؟" فردی چند بار سریع تایید کرد و دوید به سمت اسباب بازی هاش‌. لویی منتظر موند تا جین شروع کنه. اون چند قدم جلو اومد.

"اخراج شدی." جین این جمله رو طوری ادا کرد که تمام سلول های بدن لویی فریاد بزنن "البته که اخراج شدم. خودت باعثش شدی." اما سکوت کرد.

"از پاول کمک می‌گیرم تا عدم ثبات روانیت رو ثابت کنم. با یکم فشار حتی نایل هم وسوسه می‌شه شهادت بده!"

لویی چیزی نگفت و فقط به بازی فردی خیره شده بود. جین ادامه داد. "این سکوتت. اینکه هر وقت باید یه چیزی بگی هیچی نمیگی. هر وقت باید یه کاری کنی هیچ کاری نمیکنی. اینا آزارم میده‌."

لویی خندید و آهسته سر تکون داد: "چی می‌خوای بشنوی؟"

"نمی‌دونم. من فقط... فقط ازت عشق می‌خوام. تو..." هنوز هم وقتی حرف از عشق می‌شد، دوست داشت لویی برای یک بار هم که شده صادقانه دوستش داشته باشه‌. نه تظاهر و نه هیچ دروغی نمی‌تونست جای عشق رو در قلب زن بگیره.

"من عاشق بچمونم. نمی‌خوام فکر کنی با این کارهات چیزی عوض می‌شه. تو مادر خوبی هستی، بهتره به عنوان مادرِ بچه‌مون هم که شده این‌قدر آزارم ندی."

"تو هم بهتره به عنوان یه پدر به خودت بیای و یه بار برام توضیح بدی که چرا نمی‌خوای باهامون زندگی کنی و با فردی باشی؟"

"چون دوستت ندارم."

"به غیر از اون."

"دوست داشتن مهم ترین دلیل منه."

نزدیک بود که گریه کنه، اما نفس‌های عمیق می‌کشید و انگار درگیر یک جنگ درونی بود تا اَشک‌هاش به چشم‌هاش برگردن. "فِردی، پسرم بیا تو."

فِردی که تعجب کرده بود چند لحظه‌ی با حیرت به پدر و مادرش نگاه کرد. "اما من می‌خوام با بابا برم بیرون."

"بابا براش یه کاری پیش اومده درسته؟ امروز نمی‌تونه. شاید بعدا."

لویی شکنجه می شد. لویی با هر کلمه می مرد. و وقتی فردی با اون نگاه معصومانه اش خواهش می کرد، چی می گفت؟

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now