Chapter 13

2.7K 609 200
                                    

"هری؟" لویی اونقدر آروم اسمش رو صدا زد که بعید می دونست حتی اگه بیدار بود صداش رو می شنید.

"هری؟ بیدار شو." سعی کرد یکم بلندتر گفته باشه. اون حتی تکون هم نخورد، همونطور خودش رو بغل گرفته بود و تو خواب عمیقش سیر می کرد.

لویی بی هوا دستش رو جلو آورد و بینی هری رو قلقلک داد که باعث شد اون صورتشو تکون بده و وقتی دید نمی تونه رها شه دستش رو آورد جلو تا چیزی که فکر می کرد حشره اس رو دور کنه که دستش به دست لویی برخورد کرد. چشم های خواب آلودش رو باز کرد و با دیدن لویی و اینکه انگشتش رو گرفته لبخندِ خسته ای تحویل داد. و لویی غرق چال گونه هاش شد.

"صبح بخیر..." هری با صدای گرفته اش گفت در حالی که دست لویی رو تقریبا بغل کرده بود.

"پاشو بیا صبحانه بخور استایلز وقت ندارم، دیر میرسم."

"میخوای مرخصی بگیری ازم؟" هری گفت درحالی که خمیازه می کشید.

"شوخیت گرفته؟" لویی خندید. "میخوام برم سر کار!"

"خب حالا اینقدر کار کار نکن. باشه." هری با بی حوصلگی نشست و لویی دستش رو کشید. هری مثل بچه هایی که قهر میکنن نگاهش کرد، انگار که لویی نباید بیدارش میکرده. اون شب هری مجبور شد روی همون مبل سه نفره بخوابه، و لویی رفت به اتاقش. البته که تعارف کرد جاهاشون رو عوض کنن‌، اما هری سرسختانه مخالفت کرد.

"خدایا! استایلز تو رئیسمی ناسلامتی!"

"باشه باشه." هری ناله کرد و بلند شد. "باورم نمیشه من حتی مسواک ندارم!"

"شاید چون قرار نبود بمونی؟"

هری ابروهاش رو بالا انداخت. "شاید لازم نیست سر صبحی عوضی باشی؟"

لویی چشم هاش رو چرخوند و به سمت صبحانه ای که آماده کرده بود اشاره کرد. "بشین."

"تو نمیشینی؟"

"من خوردم."

"چرا منو صدا نکردی با هم بخوریم؟"

"چون بیدار نشدی. تو واقعا خوابت سنگینه هری." البته که دروغ گفت. لویی اون شب نتونست بعد ساعت چهار و گفت و گویی که رد و بدل شد بخوابه. بنابراین خیلی زودتر از حد معمول صبحانه خورد، چطور دلش میومد هری رو که اونطور خودش رو بغل کرده و خواب بود بیدار کنه؟

"من تنهایی دوست ندارم صبحانه بخورم. دروغگو." هری دست به سینه ایستاد.
اون واقعا باید ذخایر اطلاعاتش رو راجع به زبان بدن روی یه نفر دیگه امتحان میکرد نه لویی، چون لویی پر از دروغای کوچیک بود.

"هری دیرم شده واقعا وقتش نیست الان!" لویی با کلافگی گفت و خواست از کنارش رد بشه تا بره و لباس های کارش رو بپوشه که هری جلوش ایستاد. لویی نفسش بند اومد وقتی به سینه ی هری برخورد کرد. و تقریبا لب هاش به هم دوخته شد وقتی به چشم هاش نگاه کرد.

Drowning In Your BreathOnde histórias criam vida. Descubra agora