but nothing ever felt like home
"پس از این هر قطرهی بارانی که مرا لمس کند، تو خواهی بود."
"بهترم. فقط هنوز تب دارم. سر دردم از بین رفته." لویی به نایل توضیح داد که پشت خط بود.
"داروهات یادت نره."
"برو به کارت برس اینقدر بهم زنگ نزن."
اون روز لویی باید به شرکت میرفت، با اینکه حالا سرپا شده بود و میتونست راه بره، خودش غذا بپزه و نفس بکشه، ولی باز کمی تب داشت. اول صبح سعی کرد نادیدهاش بگیره، اما کار آسونی نبود وقتی تمام بدنش درد میکرد.
تصمیم گرفت نره. میتونست بعدا برای استایلز توضیح بده. حتی میتونست باهاش تماس بگیره، این فکر بهتری بود. لویی اما، نمیخواست با صدای گرفتهاش صحبت کنه. برای همین با یه پیام کوتاه: "سلام. متاسفم امروز نمیتونم به شرکت بیام. حالم خوب نیست." قضیه رو تموم کرد. نایل تمام روز دنبال تعمیرِ گوشیش رفته بود و وقتی سالم تحویلش داد قسم خورده بود اگه باز تکرار بشه باید دورش رو خط بکشه.
لویی مشغول درست کردن ناهار شد. تو یخچال جز چند تکه نون و دوتا تخم مرغ پیدا نمیشد. پس با همونا نیمرو درست کرد تا معدهاش رو آروم کنه.
یه سر و صدایی از بیرون باعث شد کارش رو متوقف کنه. بلند شد و بی حال به سمت در رفت و بازش کرد. با دیدن خانم استون، صاحب خونهی پیرش متعجب شد.
"اوه... خانم استون. حالتون چطوره؟"
خانم استون که اون همه سر و صدا رو برای کشیدن وسایلی که خریده بود و به خونه میبرد روی زمین بوجود آورده بود، با خوشرویی لبخند زد. "اوه تاملینسون! وقتی تو خوش حساب باشی من عالیم."
لویی حس بدی داشت. این پیرزن تقصیری نداشت که لویی بیکار شده بود. "من همین هفته از اینجا میرم. نگران اجاره نباشید جورش میکنم."
خانم استون اول متعجب شد بعد خندید. "شوخی میکنی؟"
لویی شونه هاش رو بالا انداخت. "نه من واقعا متاسفم. تمام تلاشمو میکنم این اجاره رو بهتون تقدیم کنم."
خانم استون اخم کرد و چروکهای صورتش دو برابر شد. "تاملینسون! اون دوستت که همهاش منو خانم دوست داشتنی صدا میزنه (این رو با نازِ خاصی گفت و گونههاش گل انداختن) پول این چهار ماه رو بعلاوه چهار ماه دیگه حساب کرد."
لویی نمیتونست بگه که از این حرف تعجب کرده یا خنده اش گرفته. چون هر دوتا حس رو با هم داشت. چه شوخی بی مزهای! نایل پول نداشت اجارهی خودش رو بده!
"شوخی میکنید؟" وقتش بود که لویی بپرسه.
"نه." پیرزن کوتاه جواب داد و خودش رو کشون کشون به طبقه ی بالا می برد.
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...