Chapter 31

3.6K 551 919
                                    


اینم موردن هال. فقط کافیه در ماه دسامبر، و در غروب تصورش کنید.

 فقط کافیه در ماه دسامبر، و در غروب تصورش کنید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

No matter what happens, love is never a mistake

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

No matter what happens, love is never a mistake.

رو به روی خونه که ایستاد، اضطراب وحشتناکی داشت. به طرز خنده داری انگار برای اولین بار بود که لویی رو می‌دید، انگار برای اولین بار بود می‌فهمید عاشقش شده. مضطرب بود، مثل مردی که یه روزگاری تو بچگی آرزوی عشق کرده بود، مثل مردی که سالها منتظر یه بوسه بود...

و وقتی در به روش باز شد، حس کرد هیچ وقت به این اندازه خوشبخت نبوده. چشمهای آبیِ مشتاقی که نگاهش می‌کردن شاید هرگز به اندازه ی خودش عاشق نبودن، اما خوب یاد گرفته بودن عاشقانه نگاه کنن. نه مثلِ نگاه یک مرد به مرد دیگه، بلکه درست مثل نگاه یک عاشق به عاشقی دیگه...

"اسب سفیدت کو شاهزاده‌ ی من؟" لویی با لبخند پرسید، و هری می‌تونست قسم بخوره اگه فرصتی داشت شاید می‌رفت و یک اسب می‌آورد، یا شاید اگه امکانش بود تک تک اون کلماتی که از لب های لویی رها می‌شدن رو می‌بوسید.

"اسب سفید ندارم، اما امیدوارم این ها رو قبول کنی."

دست راستش رو که تا حالا پشتش پنهان کرده بود جلو آورد، چشمهای لویی گرد شدن، با ناباوری نگاهش رو بین هری و دستش می‌چرخوند و سعی می‌کرد حرف بزنه.

"خدای من! نرگس! من... چطور... از کجا؟ الان نیمه ی دسامبره!"

لویی حالا داشت بی اختیار روی پاهاش می‌پرید. نرگس ها رو که گرفت به قدری محکم هری رو بغل کرد که نزدیک بود بیفته. و لحظه ی بعد تمام صورت هری رو غرق بوسه هایی کرده بود که هری آرزو می‌کرد هیچ وقت تموم نشه...

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now