smile the pain away.
روز اول کار برای لویی مثل یه وقت گذرونیِ ساده بود. تقریبا فقط آشنا شد، و کار اصلی از فردا صبح شروع می شد. لویی نگران نبود، چون رئیسش رو می شناخت. و هر از چندگاهی تعجب می کرد که چرا تو همون لحظه ی اول اخراج نشده. اگه لویی بود حتما هری رو اخراج می کرد...
ولی بعد از فکر خودش خندید، چون اون امکان نداشت هری رو اخراج کنه. و مهم تر از همه... امکان نداشت یه شرکت داشته باشه.
چند وقتی بود به این نتیجه رسیده بود که هر چی بیشتر میگذره بیشتر به وجود هری تو لحظاتش عادت میکنه. حتی وقتی تو افکارش رژه می رفت، لویی شکایتی نداشت. اون جزوی از اتفاقات و افکار ناخودآگاهِ ذهنش شده بود. و باید اعتراف می کرد نمی خواست روز اول کار باهاش اونقدر بد رفتار کنه، فقط دست خودش نبود.
صدای زنگ در باعث شد مجبور شه از تختش بلند شه. و وقتی به در رسید، صورت جِین رو توی تصویر دید.
قلبش تندتر زد، اگه برای فِردی اتفاقی افتاده باشه لویی نمیتونست حتی یه لحظه بیشتر نفس بکشه!
در رو با سرعت باز کرد و به سمتش دوید. ثانیه ها به قدر ساعت ها می گذشتن، و وقتی جین بالاخره به در رسید لویی با ترس پرسید: "فِردی کو؟ حالش خوبه چیشده؟ مریض شده؟"
"یا خدا لویی آروم باش پسرم حالش خوبه!" و پسرم رو از قصد گفت، البته.
لویی نفس عمیق کشید و تلاش کرد آروم باشه چون حس می کرد نفس کشیدن براش سخت شده. بنابراین به سمت آشپزخونه رفت تا داروهاش رو بخوره بدون اینکه جین رو به داخل دعوت کنه.
البته جین داخل شد و در رو بست.
"قرص میخوری؟ برای مشکلات روانیته؟"
لویی نفس عمیقی کشید تا سرش فریاد نزنه.
"برو. مهم نیست چرا اومدی فقط برو."
"شرط میبندم دلت نمیخواد این خبر رو از دست بدی." جین گفت و روی مبل لم داد. لویی نمیتونست انکار کنه که مشتاق بود بشنوه چی باعث شده بعد از سه سال جین پاش رو تو این خونه بذاره.
"این خونه هنوز عطر قدیمو میده..." جین با صدای پایین گفت.
"هیچیِ این خونه عطر قدیم رو نمیده."
"راست میگی." جین گفت در حالی که تو فکر فرو رفته بود.
"چرا اومدی؟"
اون کیف گرون قیمتش رو باز کرد تا یه پاکت از توش در بیاره و اون رو به سمت لویی گرفت.
"شکایته."
"شکایت؟" لویی با تعجب پرسید.
"میخوام ازت شکایت کنم."
"این بار برای چی؟" لویی واقعا گیج شده بود.
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...