and your eyes speak a thousand words...
لویی چشم هاش رو باز کرد تا با پسری مواجه بشه که خودش رو توی صندلی جمع کرده و موهای موج دارش روی چهره اش پراکنده شده بودن. خودش رو سخت بغل گرفته بود، و لویی می دونست که شب سردی رو پشت سر گذاشته. اون نتونست در برابر لبخند ریزی که توی چشم هاش شکل می گرفت مقاومت کنه.
حالش خیلی بهتر شده بود. تا جایی که راحت بلند شد و تخت رو مرتب کرد. سعی کرد پانسمانش رو عوض کنه. پانسمان خونی رو انداخت توی سطل زباله ی درمانگاه و زخمش رو با سرم تمیز کرد. البته سرش خیس شد چون نمی دید مایع رو کجای سرش میریزه. هنوز بدنش داغ بود و یه تب کمی رو توی تمام بدنش احساس میکرد که باعث کسلیش می شد. صدای قدم های آروم رو میشنید که به سمتش میان.
"بدش به من." هری سرم رو ازش گرفت و به نرمی موهای لویی رو کنار زد تا مایع رو روی زخم بریزه.
"دیشب خیلی سرد بود؟" لویی پرسید.
"نه، چطور؟"
"آخه خودتو بغل کرده بودی."
هری کوتاه خندید. "اوه اونو میگی... من عادتمه."
موهای مرد رو با لطافت کنار میزد. دوست داشت مدتی هر چند کوتاه اونها رو لمس کنه. مراحل پانسمان رو به کندی انجام میداد. نمیخواست زود تموم شه و پشیمون شه که چرا نهایت لذت رو نبرده.
"زخمت یکم عمیق بود لویی. واقعا چطور اون لحظه متوجه نشدی؟"
"عصبی بودم."
"عصبی میشی بامزه میشی."
"اوه شرط می بندم هنوز عصبانیتمو ندیدی که میگی!" هری نتونست به اجاره خونه و عواقبش فکر نکنه.
"هری، تموم شد؟"
"آمم... آره." دستش رو برداشت و فاصله گرفت. لویی سرش رو بالا آورد تا بهش لبخند بزنه.
"بهتری؟"
"گفتم که خوب میشم. حالا وسایلتو بردار استایلز، میریم."
هری اطرافش رو نگاه کرد و متوجه شد وسیله ای نداره. پس بهتر بود داروهای لویی رو می برد.
وقتی خارج شدن اولین نفری که دیدن نایل بود که با بی قراری از راهروی طولانی درمانگاه به سمتشون میومد. "لوووییی!" از دور با لبخند و دست های باز و آماده ی بغل سمتش اومد و لویی رو بغل گرفت. "دلم برات تنگ شده بود رفیق."
"من بیشتر." نایل یکم به سرش نگاه کرد و پانسمانش رو بررسی کرد. بعد هم رو به هری برگشت و لبخندش بزرگتر شد.
"آم... من شما رو می رسونم." هری گفت.
"نه. با نایل میرم."
نایل تایید کرد. "ماشین بیرونه، مقصد منو لویی هم یکیه پس با هم میریم."
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...