He was authentical in a world full of lies.
جاناتان تمام هفته به خونهی هری نیومده بود. گاهی اتفاقی توی باغ همدیگرو میدیدن، اما حتی هری هم متوجه شده بود پیرمرد تلاش میکنه تا در توانش هست وارد فضای خصوصیشون نشه. حالا که فِردی نبود جاناتان هم بیشتر اوقات توی خونهاش مشغول میشد. یه اتاقک داشت که از چوبهای خشک یا تکه شاخههایی که توی باغ میافتاد وسایل چوبیِ قابل استفاده میساخت. گاهی هم که از خونه خسته میشد با احتیاط بررسی میکرد هری و لویی توی باغ نباشن، و بعد میرفت تا کمی به گلها برسه.
بار آخری که تو باغ هری رو دیده بود خیلی صریح براش توضیح داده بود. "یه چند وقت فکر کن من اینجا نیستم، تو خونهام میمونم. سعی کنید بیشتر با هم باشید. شما هیچوقت فرصت نداشتید کاملا تنها باشید." و هری افتخار کرد که پیرمرد اینقدر فهمیده در برابر این موضوع رفتار میکنه، گرچه این رو هم میدونست که بودن جاناتان دلگرمکنندهترین موهبتیه که به دست آورده.
و حالا هری بین ملافههای سفید تختش، زیر بوسههایی که لویی روی کتفش رها میکرد نفسهای عمیق میکشید. روی شکم خوابیده بود و لبهای لویی روی پوست لطیفش کشیده میشدن. بدن قدرتمند هری با هر بار بوسیده شدن ضعیفتر میشد، تا جایی که با اندک لمسی آروم میلرزید انگار که در مقابل این مرد هرگز این زور و بازوها نمیتونستن قدرتی رو ثابت کنن.
"شاهزادهی من؟" لویی توی گردن مرد صدا زد و دید که اون چطور نفس لرزونی رها میکنه و لبش رو میگزه. "همه چی تو شرکت خوب پیش میره؟ این چند روز که بر میگردی خیلی خستهای."
"هوم... به جای تو الآن یه خانم کار میکنه. بد نیست، اما اصلا مثل تو منظم و دقیق نیست."
"چیز دیگهای نیست که اذیتت کنه؟" لویی حس کرد عضلههای کتف هری منقبض میشن. لبهاش رو با اضطراب خیس کرد و اجازه داد بدنش زیر بوسههای ریز لویی آروم بگیره.
"فقط اینکه میدونم تو شرکت نیستی... همین که نیستی خستم میکنه. دائم دلم میخواد برگردم خونه. این جالبه، یه روزی از برگشتن به خونه وحشت داشتم، اما حالا عاشق اینجام. عاشق همه چیز این خونهام. مثل این میز چون میدونم هر شب قبل خواب ساعتت رو روش میذاری، یا اون حوله چون تو دستهات رو باهاش خشک میکنی. من عاشق اون صندلی راحتیام چون روش میشینی و مثل گربهها خودتو جمع میکنی."
هری چشمهاش رو بست وقتی لویی آروم توی گردنش خندید. حس کرد میتونه همینطور تا ابد تو همین وضعیت بمونه، وقتی صدای خندهی لویی اعماق قلبش رو لمس میکرد. از امروز صبح چیزی شبیه یه اعتماد بنفس بود که میخواست تو وجود لویی زیاد کنه. اون هر بار از اینکه نفس کم بیاره میترسید و وقتی به اجبار از اسپری استفاده میکرد خجالت زده میشد. امروز که از خواب بیدار شدن، هری طوری رفتار کرد انگار هیچ قوایی نداره و ضعیف و خسته خودش رو به تخت چسبونده بود.
ESTÁS LEYENDO
Drowning In Your Breath
Fanficراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...