Chapter 33

3.8K 522 521
                                    

Ps. I never told you, but I was falling in love, too.

دقیقه‌ها بود که بیدار شده بود‌. شاید حتی به یک ساعت می‌رسید و حالا زمان رو تو چهره‌ای خلاصه کرده بود که توی خوابی شیرین غلت می‌زد و با هر بار ناخودآگاه حرکت دادنِ انگشت‌هاش روی سینه‌ی هری، تو وجود مرد غوغا به پا می‌کرد.

تماشای یه چهره‌ی آشنا و ثابت برای یک یا دو ساعت، کار یه انسان معمولی نیست. و هری هر بار چشمهاش رو می‌بست، دلهره‌ی ندیدن لویی دلش رو چنگ می‌زد و باز به خیره شدن ادامه می‌داد.

مربعی از نور کف اتاق گسترده شده بود و درست از شب قبل، تمام شهر پوشش سفید به تن کرده بود. هری فکر کرد برای این موجود خارق‌العاده که کنارش به زیباترین نحو نفس می‌کشید چه هدیه‌ی سال نویی مناسبه؟ اصلا کدوم مغازه هدیه‌ای در شان اون می‌فروشه؟

"اونقدر زیبایی که انصاف نیست..." زیرلب زمزمه کرد.‌ بازوش از دیشب زیر سر لویی بود و حالا کاملا خواب رفته بود، اما بی خیالِ گز گز دستش، از قلقلک لطیف موهای لویی روی پوستش لذت می‌برد. طوری بغلش گرفته بود که اگه تنفسش رو حس نمی‌کرد بعید نمی‌دونست تا حالا از فرط محکم در آغوش کشیدن نفس‌هاش محو شده باشن.

هر بار با یادآوری چند ساعت پیش و شبی که بینشون گذشت قلبش دیوانه‌وار می‌تپید. به نقطه‌ای رسیده بود که فکر می‌کرد تمام زندگیش تجربه‌های غلطی از همبستر شدن داشته، و دیشب همه‌ چیز از یاد رفت. انگار قبل از لویی، با هیچ کس و هیچ وقت رابطه‌ای نداشته.

انگشت‌هاش رقص‌کنان از کتف برهنه‌ی مرد به سمت کمرش رفتن. لویی اونقدر خسته بود که به پیچیدن ملافه‌ها دور خودش اکتفا کرده بود و حالا زیر نوازش‌های هری آروم تکون می‌خورد و بیدار می‌شد.

"عشق؟ چشمهای قشنگتو باز کن و ببین برف اومده."

اخمِ ظریفی بین ابروهای لویی شکل گرفت، اما طولی نکشید که لبخند زد. چشمهاش رو باز کرد و چندین بار پلک زد تا به نور عادت کنه. به آهستگی تکون خورد و حتی وقتی تو اوج خستگی و کوفتگی بود اول نگاه کرد تا مطمئن شه ملافه‌ها بدنش رو می‌پوشونن، بعد با لبخند به اولین رنگ سبز امروزش خیره شد.

"صبح بخیر..."

"صبحت بخیر زیبا."

لویی با خجالت روش رو برگردوند. لبخند شیرینی روی لبهاش شکل گرفته بود و هری می‌تونست قسم بخوره برای یه لحظه خاطره‌ی دیشب براش زنده شد. حتی می‌تونست ببینه که اون چطور از فکر کردن بهش هم گونه‌هاش سرخ میشن.

"همه‌اش خواب بود؟" زیرلب پرسید. چشمهاشو بست وقتی هری بوسه‌ای رو شقیقه‌اش رها کرد، و دستش به نرمی گونه‌اش رو نوازش داد.

"نه عشق، خواب نبود. اما مثل یه رویا زیبا بود." دست‌ هری برای بار دوم روی کمرش نشست و شروع کرد به آهستگی ماساژ دادن.

Drowning In Your BreathNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ