Chapter 9

2.6K 635 141
                                    

شارلوت هر از چند گاهی طوری با چشم‌های درشتش به لویی نگاه می‌کرد که مغز مرد به تمام راهی که تا اینجا اومده بود تف مینداخت. کاش نمی‌اومد.

اما حالا اینجا بود، و منشیِ شرکت و اون لبخندای هر پنج ثانیه پنج بارش آزارش می‌داد. بنابراین وقتش رو گذاشت تا از کاغذ دیواری‌ها و صندلی‌های باشکوه این طبقه لذت ببره. حتی چندتا قاب نقاشی هم بودن که لویی ازشون سر در نمی‌آورد، اما هری قطعا جزو افرادی بود که ساعت‌ها به یه نقاشی زل می‌زنن تا زوایای پنهانش رو کشف کنن. لویی حوصله‌اش رو نداشت.

درب آسانسور باز شد تا هیکل بلند هری از اون خارج بشه و با دیدن لویی برای چند لحظه مکث کنه‌. لویی وقتی فهمید مرد تقریبا چند ثانیه‌ست که بی حرکت ایستاده و با حیرت نگاهش می‌کنه متوجه شد که از اومدنش تعجب کرده، اونم خیلی زیاد...

از جاش بلند شد و جلو اومد. "آقای استایلز؛ صبحتون بخیر." و با لبخندی که زد هری رو گیج تر کرد. واقعا هری رو تو کت و شلوار می‌پرستید و به زحمت چشمهاش رو به چهره‌اش دوخته بود.

"آ.آقای تاملینسون؟ خانم برون چرا به من خبر ندادید که ایشون اومدن؟"

شارلوت با اضطراب بلند شد.‌ "عذر می‌خوام آقا من فکر می‌کردم شما خبر دارید!"

"خب، آقای تاملینسون لطفا بفرمایید داخل." هری حرکت کرد و با دستش لویی رو به جلو راهنمایی کرد. لویی خواست عقب‌تر حرکت کنه اما هری رسما مانع شد و درو باز کرد تا اول لویی وارد بشه. بعد که خودش وارد شد درو بست.

این اتاق؟ اوه لویی فکر نمی کرد اتاقی که تو این طبقه باشه اینقدر بی آلایشه. فکر میکرد قراره با یه چیز خارق العاده مواجه بشه، اون قسم می خورد حتی به طلاکاری ها و میز دوازده متری و فرش های اصیل هم فکر کرد، اما اونجا مثل یه محیط کاری معمولی و منظم بود که همه چیز سر جای خودش قرار داشت. یه قفسه ی کتاب روی دیوار نصب شده بود و یه پنجره به سمت برج های شهر داشت که مطمئنا شب ها جزو زیباترین منظره ها محسوب می شد.

"بشین لویی." هری گفت، اما حالت دستوری نداشت. بلکه با لبخند بود. لویی نشست، روی یکی از دو تا مبلی که رو به روی میز کاری قرار داشت‌. هری روی مبل رو به رویی نشست.

"من حتی تصورش هم نمی کردم بیای. ممنونم."

"آره، همین که اومدم پشیمون شدم! اینجا پر از آدمای مزخرفه!" لویی خیلی رک گفت.

هری خندید، اونقدر هول شده بود که نمی‌دونست باید از کجا شروع کنه. فقط هر چند ثانیه یک بار چنان مبهوت چهره‌ی لویی می‌شد که به اجبار مچ خودش رو می‌گرفت و نگاهش رو به اطراف می‌سپرد.

"خب، اینجا کجاست و قراره چیکار کنم و اینکه چرا همه ازینکه قرار بود بیام طبقه شش متعجب شدن؟"

"چقدر سوال داشتی، می‌بینم." خندید و ادامه داد. "اینجا یه شرکت تجاریه؛ ما مواد بهداشتی صادر می‌کنیم‌. و چون تخصصی در این امور نداری، امیدوار بودم بخش امور مالی رو بر عهده بگیری. چون اون دقیقا در تخصص توئه‌."

لویی بلافاصله متوجه‌ی طعنه‌ی پشت این حرف شد. می‌خواست بازی کنه؟ لویی بدش نمی‌اومد.

"من تو این کار تخصص دارم آقای استایلز، گرچه شما همیشه تو کارم خیلی دخالت می‌کنید."

"شاید چون برخلاف اخلاق گند تو من آدم بااخلاق‌تری هستم که سعی میکنه به دنیا کمک کنه؟"

"یعنی تو به همه دنیا اینطوری کمک میکنی؟ بغلشون می کنی و با خودت میگی که اوه عالی شد من خرشون کردم؟"

هری سکوت کرد. چشمهاش روی مرد ثابت مونده بودن که با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخته بود. باورش نمی‌شد این موضوع رو پیش کشیده، و تو ذهنش دنبال جواب می‌گشت. جواب زیاد داشت، اما چیزی نبود که قابل گفتن باشه‌.
چی می‌گفت؟ می‌گفت نه لویی اگه کسِ دیگه‌ای جرعت کنه بهم بگه پولدار کثیف دهنش رو صاف می‌کنم، تو داری باهام از بغل حرف می‌زنی؟ البته مطمئن بود لویی برای این هم جواب داشت.

"در هر صورت تو هر چی هستی به خودت مربوطه." لویی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت. پیروز شده بود. و منظورش چیه هر چی هستی؟

"برو سر کارت." هری با کلافگی گفت.

"کجا برم؟ من چیزی از اینجا نمی‌دونم."

"مطمئنم شارلوت خوشحال می‌شه راهنماییت کنه‌." اینو با یه لبخند و ابروهای بالا انداخته گفت، که باعث شد لویی برای چند لحظه بین تمام دل‌مشغولی‌هاش فکر کنه که اون چقدر زیباست! طوری که لبخند می‌زد و هر دو چال گونه‌اش بی‌وقفه پدیدار می‌شدن، مردمک‌های سبزش می‌درخشیدن انگار که همیشه شاد بود و می‌خندید. لویی بلند شد تا فراتر از این‌ها درباره‌ی رئیسش فکر نکنه.

"نمیبینمت." وقتی می رفت گفت.

"اوه باشه، منم نمیبینمت." هری تکرار کرد و می تونست شرط ببنده لویی لبخند زد. مطمئن بود.

لویی نمی‌دونست که وقتی از شارلوت خواست اون رو راهنمایی کنه، و در تمام طول نشون دادن ساختمان شرکت و آشنایی با کارمندای مرتبط با لویی، هری با یه لبخند احمقانه روزش رو می‌گذروند، و از اینکه یه موجود از خود راضی به نام لویی تاملینسون تو شرکتش نفس می‌کشید، خوشحال بود.

Drowning In Your BreathDonde viven las historias. Descúbrelo ahora