Chapter 2

3.5K 727 432
                                    

But why does it rain hardest on people who deserve the sun?


"هزینه چقدر می‌شه؟"

"شیش هزارتا."

چشم‌های لویی گرد شدن. "داری جدی میگی؟" بزاق دهانش رو به زحمت پایین فرستاد، و نمی‌دونست باید چیکار کنه. مدام نگاه‌های مضطربی به نایل مینداخت و دوباره به تعمیرکار.

"داداش یعنی هیییچ راهی نداره مثلا چهار هزارتا بشه؟" نایل یه جوری خواهش می کرد که انگار لویی از پس دوهزارتا کمتر بر میومد.

"شوخی میکنی؟ شاید حتی بیشتر شد اونوقت تو میگی چهار؟"

"نایل، بریم." لویی دستور داد.

"کجا ما که درستش نکردیم."

"بریم."

نایل ساکت شد و با هم نشستن تو ماشینی که واقعا هیچیش شبیه به ماشین لویی نبود و البته رانندگی باهاش هنوز برای مرد سخت به‌نظر می‌رسید. طوری رانندگی می‌کرد که بعید نبود کاملا غیر عمد باز هم به در و دیوار بزنه.

"لویی مراقب باش." نایل گفت وقتی خیلی به جدول نزدیک می‌شدن.

"الان چیکار کنم؟"

"ماشینتو بفروش." که البته پیشنهاد جدیدی نبود.

"من می خواستم ماشینو بفروشم تا اجاره رو بدم و زندگیم بگذره تا کار پیدا کنم." لویی همونطور که با حرص دست هاش رو به فرمون می کوبید گفت.

"تصادف تقصیر تو بود لویی، کاریش نمیشه کرد. مگر اینکه طرف باهات کنار بیاد." نایل با نگرانی به خیابون نگاه می کرد و تو دلش به رانندگیِ افتضاح لویی فحش میداد. حتی سعی کرد پیشنهاد بده که تا خونه پیاده روی کنه، اما دلش نمیخواست لویی رو با ماشینی که هیچ چیزی ازش نمیدونست تنها بذاره.

"عمرا." لویی تقریبا داد زد.

"یعنی چی عمرا؟ مگه پولدار نیست شاید کنار اومد؟"

"میگم عمرا ازش بخوام کنار بیاد. ماشینو میفروشم."

"هر طور میل خودته." نایل نفس عمیق کشید وقتی لویی بالاخره کنترل ماشین رو به‌دست گرفت و کمی عادی رانندگی کرد.

~~~~


ماشین فروخته شد، و هزینه ی تعمیرات ماشینِ هری جمع شد.
البته بماند که لویی چقدر از اینکه مجبور بود تمام سرمایه ی زندگیش رو برای تعمیر یه ماشین بده ناراحت بود. مجبور شده بود علاوه بر اون، مقدار زیادی از پس اندازش رو هم روش بذاره تا بتونه بالاخره اون رو تعمیر کنه. لویی ترجیح میداد جیب هاش خالی باشن ولی از هری خواهش نکنه که محض همون آرامشی که همیشه توی چشمهاش موج میزد از اشتباهش بگذره. هر چی باشه این پول برای اون مرد حکم پول خرد رو داشت.

لویی طبق آدرسی که روی دستش نوشته شده بود، و حالا پاک شده و توی ذهنش حک شده بود رفت. تقریبا ساعت یازده شب بود، و کوچه های شهر کمی خلوت تر از معمول بودن. چیزی نمونده بود که لویی از خستگی زیاد باز هم تصادف کنه. تازگی به رانندگی خودش واقعا شک می کرد. ذهنش به قدری مشغول بود که نمیتونست تمرکز کنه. ولی بالاخره رسید و وقتی با خونه ی رو به روش مواجه شد از شدت حیرت دهنش باز موند.

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now