🍀 Part: 1 🍀

5.5K 748 99
                                    

سلام به تمام جوجه‌هایی که قراره این داستان رو بخونن🙂
فقط میتونم بگم امیدوارم بهتون خوش بگذره😂😉❤️
درمورد اسم فیک هم هر کی بیاد ایراد بگیره با پنجولام پوستشو خط خطی میکنم. ☹️

پ.ن: دارم دوباره ادیت می‌کنم...
امروز ۱۴۰۳/۱/۲۲

_________________________________________

آروم در رو که براش از قبل باز کرده بودن باز کرد و سرش رو اول از همه وارد کرد تا چک کنه سگی نداشته باشن.
بعد از نگاهِ مختصری به هیبتِ حیاط و خونه و باز شدن دهنِ کوچیکش، بالاخره بدنش رو هم حرکت داد و کمی به جلو خم شد، ولی با گیر کردن بند کوله‌اش به گیره‌ی دروازه، دوباره عصبی به عقب برگشت و بعد از آزاد کردن بند کوله‌اش، یه کشیده‌ی کوچولو به در زد، که البته بیشتر دست خودش رو درد آورد و دوباره نگاهش رو به جلوش داد و با قدم‌های آروم و کمی تا حدودی مشکوک خودش رو بیشتر به داخل حیاطِ بزرگ وارد کرد.
از میون درخت ها گذشت و از دیدن باغِ بزرگ، تو دلش کلی ذوق کرد.
اگه می‌تونست اینجا بمونه کلی کیف می‌کرد، اینجا بزرگ بود و در ضمن، باغ هم داشت!
این نکته نباید فراموش میشد...
با توجه به رشته‌ی عزیز و دوست داشتنیش می‌تونست کلی از کاراش رو اینجا انجام بده.
_اینجا...
با صدای مردی که از بالای ایوان خونه بهش اشاره زد، سرش رو طرفش گرفت و با لبخند خجلی فوری تا کمر خم شد و به سمت در ورودی پا تند کرد.
وارد سالن بزرگ خونه شد که برعکس بیرونش مدرن‌تر بود، با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت و دوباره با صدای همون مرد از بالای پله‌ها به سمتش رفت و وقتی که درست روبروش قرار گرفت باز هم تا کمر براش خم شد و در مقابل سلام و احوال پرسی گرمِ مرد، اون هم مودبانه واکنش نشون داد و دست‌های هم رو به گرمی فشردن.
_بیون بکهیون، درسته؟
_بله بله...
مرد با لبخندی گفت و دست لاغر و شکننده‌ی پسرک رو بیشتر فشرد و ولش کرد و با چشم‌های شفافش مشغول برانداز بکهیون شد.
_به آقای چویی گفته بودم یه نفری رو بیاره که خوب از پسش بر بیاد...
_من میتونم...باور کنین...من کمربند مشکی تکواندو دارم...میتونم...
بک هُل شده گفت و مرد از واکنشش بلند خندید.
_البته که میتونی، ولی من منظورم باغ بود...فک نکنم جوونی مثل تو وقتی برای سر و کله زدن با گل و گیاهای منو داشته باشه!
_برعکس خیلی هم وقت دارم، در واقع هم وقتشو هم حوصلشو...من راستش رشته‌ام مهندسی کشاورزی‌ـه و با دیدن باغِ تو حیاط از شدت خوشحالی تو مرز انفجارم...
مرد باز هم خندید و با علاقه‌ی بیشتر بکهیون رو سمت مبل‌ها راهنمایی کرد.
_خوبه...خیلی خوبه، کار باغ به اندازه‌ی کافی زیاد هست و منم خیلی رو گُل و گیاهام حساسم، چون اینجا یکم زیادی از شهر دوره هم باید برات سخت باشه، میخوام از کاری که قراره بکنی مطمئن باشی، چون من قراره برم خارج از کشور و تا چند ماه اومدنم اصلا حتمی نیست، درواقع خودم به کار و بار اینجا می‌رسیدم ولی اوضاع جوریه که باید چند وقت برم و اگه بخوای وسطای کار کنار بزنی مطمئنا خیلی عصبانی میشم...
_نه نه بخدا کنار نمیزنم...میتونم، دوست دارم، همه کاری هم ازم بر میاد اصلا نگران نباشین...
_دانشگاه چی؟ میری؟
_بله، ترم آخرم و زیاد نمیرم، مشکلی نیست...
_خانواده‌ات کجان؟
_سئول هستن...
_تنها اینجا زندگی میکنی؟
_بله، تا چند وقت پیش با دوستام خونه داشتیم ولی حالا دنبال چنین جایی با چنین کاری هستم...
_خوبه...امممم...مهندسی کشاورزی درسته؟
_بله...
_میتونی جای بهتر و کار بهتری گیر بیاری چرا این کار؟
_قراره روی پایان نامه‌ام کار کنم و فعلا به فکر کارِ اونجوری نیستم، دلم یه فضای آروم میخواد، درست مثل اینجا...
مرد لبخندی زد و از شربتی که از قبل روی میز گذاشته بود برای بک ریخت.
_بخور...
_ممنون...
بکهیون لیوان رو گرفت و همون طور که تند تند سر می‌کشید با کنجکاوی از بالای چشم با چشم های پاپی شکلش اطراف رو کنکاش کرد، مرد از حالتش نخودی خندید و منتظر شد تا لیوانش رو پایین بذاره.
_میتونی تو اون اتاق بمونی، بقیه‌ی اتاقا درشون قفله، بغیر اتاق پسرم باقیه کلیدا تو همون اتاق خودته و لازمه هر از چند گاهی چکشون کنی، رفت و آمد آنچنانی‌ای اینجا نیست و بغیر پسرم کسی نمیاد اینجا، پس اگه مشکلی بود با خودم تماس بگیر، شماره‌ام و نکته‌های لازمه رو روی میز توی اتاقت گذاشتم که بعدا بخونی، اگه سؤالی هم داری تا آخر امشب که من اینجام میتونی بپرسی، من امشب راه میوفتم، از بابت امنیت خیالت راحت باشه، چون ورودی اینجا همون طور که دیدی نگهبان داره، میتونی با خیال راحت تو باغچه‌ی پشت ویلا کارای خودتم انجام بدی، ولی رسیدگی به درختا و گل‌هام یادت نره، هفته‌ای یکبار شده یه دستی به سر و روی خونه بکشی بد نیست، نه خیلی جدی، فقط در حدی که بدونی مشکلی جایی نیست، آشپزخونه طبقه‌ی پایینه، گاراژ هم خالیه، ولی حواست به وسایل توش باشه...اامممم...حمام و دست شویی تو اتاقت داره و دیگه...
مرد مکثی کرد و بعد از فکر کردن به چیزی دوباره شروع کرد.
_یه نگاه به اطراف بنداز تا من آماده شم و بریم پیش آقای چویی برای قرار داد و تکمیل کارها، تا اونجا هم میتونی بازم فکراتو بکنی...
مرد از جاش بلند شد و بک هم به تبعیت ازش بلند شد و با تکون دادن سرش بدرقه‌اش کرد.
بعد از دنبال کردن مرد با نگاهش، دوباره سرش کنجکاو مشغول چرخیدن شد و بعد از چک کردن طبقه‌ی دوم، پایین رفت و آشپزخونه و هم کف رو هم چک کرد و برای دیدن اتاقش دوباره برگشت بالا که با مرد روبرو شد.
_بریم؟
_ب...بله بله...
هول شده گفت و دست‌هاش رو تو هم مچاله کرد، نمیدونست چرا انقدر جلوی اقای پارک معذب میشه!
_اتاقت رو دیدی؟
_هنوز نه...
_خب پس تا تو نگاهی بهش بندازی منم ماشین رو از گاراژ میارم بیرون...
گفت و از کنار بک با لبخندی رد شد، بک تا خروجش از در با چشم دنبالش کرد و بعد اون هم با لبخندی راهی اتاق شد.
اتاقِ تر و تمیزی بود، یه تخت یه نفره، مبلمان دو نفره‌ی وسط اتاق، یه میز کار کوچولو و کیوت کنار پنجره و کمد لباس و قفسه‌ی کتاب جمع و جور گوشه‌ی اتاق تمام وسایلش بود و البته یه در که مطمئنا مال حمام و دست شویی بود.
اتاق بشدت بوی تازگی و رنگ میداد و بک رو برای هر چه بیشتر بوییدنش ترغیب می‌کرد.
چشم‌هاش رو بست و عمیق بو کشید، آروم چشم‌هاش رو باز کرد و به تم تقریبا سفید اتاق نگاه کلی دیگه‌ای انداخت.
وسایل با سلیقه‌ی خاصی انتخاب شده بودن و رنگ سفید وسایل چوبی بشدت دلِ بک رو پر از آرامش می‌کرد.
دیوارهای تازه رنگ شده‌ی سفید_ یاسی اتاق هر چند که رنگ های مورد علاقه‌ی بک نبودن، اما اونقدر ماهرانه با هم و با تم اتاق عجین شده بودن که اجازه‌ی اعتراضی رو بهش نمیداد.
از همه بیشتر پرده‌ی حریری بود که با وزش آروم باد از لای پنجره‌ی کمی باز شده حرکت می‌کرد و دلبری کردنش بیشتر بک رو محو تماشا میکرد.
چیز خاصی نبود، فقط یک لایه پارچه‌ی حریر سفید رنگ بود که حتی نازکیش اونقدر بود که براحتی میشد درخت های پشت پنجره رو هم دید، ولی انگار به یه منبع آرامشی وصل بود که بک انقدر عاشقانه بهش خیره شده بود.
گاهی وقت‌ها زیبایی و جذابیت تو همین چیزهای ساده خلاصه میشد، البته برای بکهیون که اینطور بود.
اون می‌تونست از یه پرده‌ی نازک یا حتی یه قطار قدیمیِ پر سر و صدا حس زندگی بگیره، هرچند پر از تناقض و تفاوت، ولی برای اون پر مفهوم و شاد کننده بود.
با صدای بوق ماشین، یه کوچولو شوکه شد و هُول شده یه دور دورِ خودش چرخید، ولی بالاخره به خودش اومد و تندی از اتاق خارج شد و خودش رو به مرد رسوند.
_بنظر میاد خیلی دوستِش داشتی؟ یا؟ شایدم خیلی ازش متنفر شدی؟
_نه نه عالی بود، قشنگ و ظریف، تازه رنگ شده نه؟
_آره...متاسفم...رنگ خوبی نیست...من...آخه خیلی دختر دوست داشتم و البته دختر ندارم...همیشه بخوام اینجور کارا رو انجام بدم ناخودآگاه اینجوری میشه...یکم روحیه‌ی آروم دارم...یاسی رنگ مورد علاقه‌ی زنم بود...
_نه اصلا مشکلی نبود، واقعا قشنگه...
مرد با لبخند چند ثانیه‌ای نگاهش کرد و سوار شدن.

🌲my caretaker🌲            [کامل شده]Where stories live. Discover now