🍀Part :10🍀

1.8K 553 123
                                    

بکهیون تمام صبح و حتی شب قبلش رو داشت اینور و اونور میرفت و اطراف رو تر و تمیز می‌کرد و چان هم که حالا میدونست اینهمه ذوقش واسه چیه ، دنبالش میرفت و خرابکاری می‌کرد و هر بار جیغشو در میاورد که با اون صدای نازکِ رو مخش داد میزد و حتی چند باری هم با مشت کوبید تخت کمرش و نفسش رو برید اما چان بیخیال نمیشد و بازم کارش رو از سر می‌گرفت.

درست مثل دوتا پسر بچه شده بودن که نوبتی هر کدوم هم دیگه رو آزار میدادن بدون اینکه خسته بشن.

بالاخره بعدِ دوساعت که اون لعنتی چپیده بود تو اتاق ازش زد بیرون و چانیول رو که تمام مدت رو کاناپه نشسته بود و پاهاش رو با استرس تکون میداد و ناخوناشو می‌جوید  رو برای یه لحظه شوکه کرد!!!

وات دِ فاک؟!

اون لعنتی مگه رو خودش کراش نداشت؟!

پس چرا واسه یکی دیگه اونجوری به خودش رسیده بود و واسه اون هیچ وقت اینکارو نکرده بود؟

چان میتونست قسم بخوره که بیونِ لعنتی تو اغراق آمیز ترین حالت خودش قرار داره و این تا سر حد خفگی میبردش...

عصبانی بود تا سر حد مرگ...

تا به حال هیچ کدوم از کراشاش این بی احترامی رو باهاش نکرده بودن!!!

بک بی‌توجه یه سر داخل آشپزخونه رفت و تند تند دوباره برگشت و با لبخندِ بی خودی داشت بهش نگاه می‌کرد.

موهاش رو فر کرده بود و یه پیراهنِ آبی ساتن تن کرده بود که دو دکمه ی بالاییش باز مونده بود و دید داشت...لعنت... به ترقوه اش دید داشت!!!!

یه شلوارِ جینِ مشکیِ بشدت تنگ هم تو پاهای پرش کرده بود.

+بریم؟

بک با همون لب هایی که برق میزدن گفت و نگاه عصبی و خونی چان به چشمای پاپی شکلش افتاد که یه جور شیطنت خاصی توشون موج میزد و آرایش کمی هم داشت.

عصبی پلکی زد و با نفسِ عمیقی از جاش بلند شد و روبروی بک وایساد و حالا از بالا بهش نگاه می‌کرد.

یک قدم بهش نزدیک تر شد و حالا سینه به
سینه ی هم ایستاده بودن.

نگاه بک با تعجب بین چشم هاش جابجا میشد و نمی‌دونست واقعا چه تاثیری روی این عوضی گذاشته ولی از عصبانیتی که تو چشم‌هاش بود نهایت لذت رو می‌برد!

دست چان یهو سمت صورتش اومد و بک ناخواسته کمی صورتش رو برگردوند و پلک‌هاش رو روی هم کوبید و چند ثانیه بعدش با حس انگشت بزرگ  شست چان  که محکم روی لبش کشیده میشد، چشم‌هاش شوکه باز شد و به روبروش که یه نقطه روی کاناپه بود خیره موند.

چان بدون حرفی بعد پاک کردن اثر برق لب با رضایت ازش فاصله گرفت و بیرون رفت.

اصلا حس کوچیک بودن یا تاسف بخاطر کاری که کرده بود نمی‌کرد، برعکس خوشحالم بود،چرا؟!

🌲my caretaker🌲            [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora