🍀Part :29🍀

1.4K 435 60
                                    

سلام🙋‍♀️
ووت یادتون نره
به قسمتای قبلم سر بزنین وتاشو ندادین بدین ❤️😊
______________________________________

لوکاس با شادی بپر بپر می‌کرد و از زیر دست چان فرار می‌کرد و چانیولم تو کصخلانه ترین حالت زندگیش ، داشت با ذوق داد میزد و این طرف و اون طرفِ اتاق دنبالش می‌کرد .

لوکاس با ذوق جیغی زد و چانیول ، شوکه متوقف شد و با چشم های معصوم و درشتش نگاهش کرد .

*هیووونگ برو رو تخت ، زود باش

چان دوباره درحالی که نفس نفس میزد خندید و سمت تخت رفت و روش خوابید .

*چشماتو ببند

چان با خنده ، کاری که ازش خواسته بود رو انجام داد ، هرچند که زیاد از کارش مطمئن نبود .

لوکاس بلافاصله سمت چیزی رفت که تمام صبح داشت دنبالش میگشت و بالاخره پیداش کرده بود و با حرکت سریعی روی تخت رفت .

چان با حسِ آروم بالا پایین شدن تخت لبخندی زد اما با گرفته شدن شدید مچ دست هاش و لحظه ی بعد پیچیدن سردی ای دور مچش چشماش تا آخرین حد گشاد شد و به لوکاسی خیره شد که بالای سرش ایستاده بود و  کلیدی رو براش تکون میداد و با خنده ی شیطانی ای خیره اش بود .

_ففففاک

خفه گفت و نگاهش به جفت دست هاش بود که با دستبندهای خودش بسته شده بودن به میله های بالا سرش .

نگاهش دوباره روی لوکاسی اومد که کلید رو چند بار تکون تکون داد و تا چان خواست کاری کنه لوکاس کلید رو به بیرون پنجره و توی حیاط پرت کرد .

سر چان یه دور بخاطر اون همه علفی که بک اون پشت کاشته بود گیج رفت و حالت تهوع بهش دست داد .

*هیونگِ منو میزنی؟؟؟!

با جیغ لوکاس پلک هاش رو باز کرد و با حرص سعی کرد سمتش خیز برداره که در جا با داد بلندی سر جاش برگشت و درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود با حرص نفس نفس زد .

لوکاس یهو با جفت پاهاش پرید روی سینه اش و چان حس کرد الانه که دنده هاش بشکنه و بمیره .

داد زد ولی صداش بین جیغ های ذوق زده ی لوکاس گم شده بودن .

تقریبا در حال نعره زدن بود که لوکاس متوقف شد و اینبار باسن کوچولو و نرمش رو روی سینه اش انداخت و در حالی که جفت دستاش جلوی بدنش روی گردن چان تکیه اش شده بود و داشت چان رو خفه می‌کرد با کنجکاوی به قیافه ی قرمز شده ی چانیول نگاه کرد .

*من اصلنشم دوست ندارم ولی...گازت میگیرم

تیکه آخر حرفش رو جیغ زد و چان تا خواست تحلیل کنه که قراره چه بلایی سرش بیاد ، دندونای لوکاس تو پوست گونه اش فرو رفت و با چنان حرصی گوشتش بین دندوناش فشرده شد که حس کرد الان گوشتش کنده میشه و تا ابد قراره ناقص بمونه ، بخاطر همینم دادی زد و به گریه افتاد اما لوکاس با دقت بعد مکشی عقب کشید و با کنجکاوی به جای دندوناش خیره شد .

🌲my caretaker🌲            [کامل شده]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant