🍀Part :3🍀

1.8K 593 114
                                    

ووت یادتون نره جوجه های طلایی😝😝
_____________________________________

چان واقعا نفهمید چیشد، ولی تا خواست دست دراز کنه و بگیرتش بک عین ماهی لیز خورد و چند ثانیه بعد، پایین پله ها افتاده بود و با قیافه ی بی حالی در حالی که خیلی ساکت اشک میریخت بهش چشم دوخت.

با چشم های از حدقه در اومده سمتش هجوم برد، همون طور از چند تا پله تقریبا پایین پریده بود و کنارش روی زمین افتاد.

_فاک فاک فاک فاک بک بک خوبی؟ خدای بزرگ من چیکار کردم!!

سر بکهیون رو بلند کرد و از کمرش گرفت تا بلندش کنه.

بک خیلی عجیب ساکت بود و چان واقعا تا حد مرگ ترسیده بود.

_چت شد لعنتی؟! خوبی؟ خدای بزرگ...

اما با دیدن دست راست بک، خون تو رگ هاش یخ بست.

دستش رو شکسته بود؟

_بک بک بک...بیون...لعنتی، حرف بزن، داری سکتم میدی...

پشت هم فقط اسمش رو صدا میزد و واقعا ترسیده بود.

فوری دستش رو زیر زانوش برد و بلندش کرد و با همون وضعِ داغون سمت ماشینش رفت، بک رو نشوند و برگشت تو خونه تا سوویچ و کارت هاش رو بگیره.

یه ربع بعد تو درمانگاهِ روستا بودن و همون طور که رو صندلیِ انتظار نشسته بود و به موهای ژولیده‌اش چنگ مینداخت به صدای داد و بیداد بک که داشتن دستش رو جا مینداختن گوش میداد.

پاهاش دیگه روی زمین داشتن ضرب خاصی میگرفتن.

چند دقیقه ی کوفتی دیگه گذشت و بعد از جیغ بلندش دیگه صدایی ازش درنیومد، با بُهت به در اتاق خیره موند و شروع کرد به تند تند راه رفتن و به این فکر کرد که برای قتل غیر عمد قرار بود چه بلایی سرش بیارن، که با خروج پرستار و دکتر، دست از راه رفتن برداشت و سمتشون رفت.

دکتر و پرستار به طرز اغراق آمیزی لبخندِ ژکوندی به لب داشتن و این چان رو حرصی می‌کرد.

_چیشد؟

*دستش رو جا انداختیم و یه آتل هم براش گذاشتیم، حالش خوبه، داره آب میوه میخوره...

چان به وضوح نفس راحتی کشید و موهای روی پیشونیش رو به عقب هُل داد.

_میتونم برم داخل؟

*البته، می‌تونید ببریدش حتی...

چان سری تکون داد و نفسش رو با صدا به بیرون فوت کرد.

قشنگ یه دورِ کامل مراحلِ استرس پدر شدن رو پشت سر گذاشته بود.

بعد تقه ای به در وارد شد و به داخل سرک کشید.

بک بلافاصله با دیدن چان با حرص بیشتری مشغول خوردن آب میوه اش شد و نگاهش رو ازش برگردوند.

🌲my caretaker🌲            [کامل شده]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ