🍀 Part :9🍀

1.6K 577 88
                                    

ووت ووت ووت ووت ووت ووت ووت
اقااااا☹️ ووت بدین دیگه ،اگه هم دلتون میخواد بقیه بخندن به باقی دوستاتونم معرفی کنید فیکو😂😂😂
______________________________________

صبح زود بلند شده بود و چان رو روی کاناپه جلوی سینما ی خانواده پیدا کرد.

خمیازه ای کشید و همونطور که سر دردناکش رو ماساژ میداد سمت آشپزخونه رفت.

مشغول آماده کردن صبحانه شد که چان هم پشت سرش وارد آشپزخونه شد.

+سلام

گفت و چان فقط با تکون دادن سرش جوابش رو داد، روش رو برگردوند و دیوار روبروش رو مخاطب فحشاش قرار داد که با صدای چان تو جاش یخ بست، اگه متوجه حرکات دیوونه وارش شده بود چی؟

_سرت خوبه؟

لبهاش رو روی هم فشرد و فقط به بالاپایین کردن سرش اکتفا کرد.

_نمیخواد کاری بکنی دستت هنوز خوب نشده.

با حرف چان نگاهش سمت مچ کبودش که حالا داشت اطرافش به زردی میرفت کشیده شد.

+نه خوبه... دیگه درد نمیکنه فقط الکی کبوده

با اومدن چان و ایستادنش درست کنارش آب دهنش رو بی صدا قورت داد و خودش رو مشغول نشون داد ولی نگاه میخ شده ی چان قرار نبود دست از سرش برداره.

"تورو خدا الان نه ...توروخدا الان نه" هی تو ذهنش تکرار می‌کرد ولی با صدای چان خون تو رگاش خشک شد.

_دیشب اون پسره... ای شین... باهات چیکار داشت؟ آدمه درستی نیست، باهاش چه رابطه ای داری؟

دوباره آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو کمی بالا آورد و به چان خیره شد و با دیدن قیافه جدیش که خیلی براش ترسناک و بیخود بود تندی نگاهش رو برگردوند،همون چان وحشی و شیطون خودش رو میخواست، این آدم عجیب کی بود دیگه؟

_منتظرم

+دوست پسر قبلیمه

بک با مِن مِن گفت.

_مشکلت باهاش چیه که اونجوری می‌کرد؟

+هیچی بخدا...

سمت چان برگشت و با تمام مظلومیتی که تو وجود پدرسوخته اش بود بهش نگاه کرد تا از خر شیطون بیاد پایینو یکم مهربون تر بشه اما نگاه چان تغییری نکرد.

_یعنی چی هیچی، بخاطر هیچی که برام مرز تعیین نمیکنه

+چه مرزی؟

_گفته بیرون اینجا هرجا گیرت بیاره پدر ازت درمیاره... من باید بدونم تا بهت کمک کنم

+چیزه.... من خوب... شب تولدش براش.... دو تا...

ابروهای چان از مکث زیادش بالا رفته بود و مثل آدم فضاییا با چشماش بهش لیزر میزد.

_بگو دیگه...

🌲my caretaker🌲            [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora