🍀Part :15🍀

1.9K 556 144
                                    


غلتی زد و با حس سردرد بدش اخمی کرد و پلکای خسته اش رو از هم باز کرد.

یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده ، حتی نمی‌دونست الان کیه یا اینکه کجاست!

دوباره غلطی زد و بدن کوفته اش رو این دفعه آروم از روی تخت بلند کرد.

لبش بدجور درد میکرد و حس اینو داشت که قراره کنده شه ، اصلا شاید تا الان لباش رو از دست داده بود و خودش متوجه نبود !! چرا انقدر لباش درد میکرد؟!

یکم به اطراف نگاه انداخت تا بالاخره فهمید که اینجا اتاق چانه ، چند وقته گذشته بجای اینکه تو اتاق خودش باشه مدام اینجا از خواب بیدار میشد و اصلا هم ناراحت نبود ولی یهو به این فکر کرد که چان یه پسر نرماله و کارای اون فقط ممکنه زندگیش رو بهم بریزه...

نفس عمیقی کشید و پاهای لختش رو روی زمین قرار داد .

نگاهی به لباساش انداخت ، هنوزم شلوار جین دیروزی پاش بود و فقط پیراهنش با یکی از بلوزهای چان عوض شده بود و سر جوراباش هم معلوم نبود چه بلایی اومده.

روی پاهاش ایستاد که فقط نتیجه اش شده بود سیاهی رفتن چشماش و یه سرگیجه ی ازار دهنده .

یکم که دستش رو به دیوار تکیه داد حالش جا اومد و راه افتاد سمتِ درِ بازِ اتاق و بعدِ اون با شنیدن صداهایی که از آشپزخونه میومد سمتش رفت .

چان بود که داشت یه کاری می‌کرد و همینطور هیچول .

+سلام

با صدای گرفته ای گفت و نظر اون دوتا رو که انگاری داشتن با هم دعوا میکردن به خودش جلب کرد .

*بیونیییی

هیچول گفت و سمتش اومد و دستاش رو دو طرف شونه های بک گذاشت و با استرس خیره اش شد .

چشماش تنگ شده بود و بک شوکه فقط پلک میزد و سعی می‌کرد دستای هیچول رو از خودش بِکَنّه .

+ااا هیچول شی...خوبی؟!

*آره من خوبم

هیچول با حالت مشکوکی روش رو برگردوند سمت چان و با لحن طلبکاری گفت .

چان اما بی‌توجه مشغول کارش بود که باعث شد هیچول تند بره طرفش و سقلمه ای بهش بزنه .

*وحشی صد بار نگفتم...

بک فقط تونست اول حرفاش رو بشنوه چون
بقیه اش رو هیس هیس مانند زیر گوش چان گفت و دوباره کوبید به پهلوش .

خسته پلکی زد و رفت طرفشون و کنار چان وایساد و تو دیگِ روی گاز رو نگاه کرد .

داشت براش سوپ می‌پخت نه؟

_خوبی؟

+اهم

بک فقط سر تکون داد و مثل بچه های کنجکاو به حرکت دست های چان خیره موند .

🌲my caretaker🌲            [کامل شده]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ