🍀part:35🍀

1K 375 244
                                    

خواهشا اگه به قسمتای قبل ووت ندادین ،بدین 🚶‍♀️🚶‍♀️
_____________________________________

بکهیون همون طور که تو حیاط راه می‌رفت شماره پدرش رو گرفت و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد .

به بوق ها گوش میداد و قدم هاش رو همزمان باهاشون جلو می‌برد .

با وصل شدن تماس هول شده سر جاش ایستاد .

+بابا ؟!

=سلام بکهیونم ؟! چیشده که خبری از این مرد پیر گرفتی ؟!

+یاااا بابا اینجوری نگو ، حس میکنم چند ساله زنگ نزدم

=من باباتم باید هر روز بهم زنگ بزنی

+باشه

بکهیون با لحن لوس و مغمومی گفت و اونور خط پدرش آروم لبخند زد .

=خوب حالا بگو چیشده ؟!

+هیچی...فقط...خواستم بگم شاید بیام سئول برای چند روز

=سئول ؟! واسه چی ؟! خبری شده ؟! رابطه ات با پارک چانیول طوریش شده ؟!

+نه بابا هیچی نشده...چان یه هفته ای میشه برای کار اومده سئول ، گفتم منم هم بیام اونجا به شما سر بزنم هم اونو ببینم

=اهاااا خوب پس بگو واسه اون داری میای... دلت تنگ شده مارو بهونه میکنی ؟!

+باباااااا

بک بازم با لحن لوسی اعتراض کرد و آقای بیون این بار بلند خندید .

=خوب باشه بیا ، اجازه میگیری ؟!

+نه گفتم شاید بخواین برین جایی

=نه بابا کجا بریم ! مامانت بشنوه غش میکنه ، حتما بیا ، لوکاسم میگم بیاد پیشمون

+نه بابا نمیخواد ، اون چرا بیاد ؟!

=برا اذیت کردن تو دیگه ؟!

آقای بیون با لحن متعجبی گفت و بعدش زد زیر خنده و فقط به غرغرای بکهیون گوش داد .

یکم باهم حرف زدن و بالاخره قطع کردن .

بک بلافاصله با قطع شدن تماس مشغول جوییدن ناخنش شد .

این یه هفته خیلی بهش سخت گذشته بود و می‌خواست یه سر به چان بزنه ، اما نمی‌دونست قبلش بهش بگه یا سورپرایزش کنه ؟!

یکمم الکی استرس داشت .

یکم دیگه تو باغ دور زد و ذهنش رو جمع و جور کرد .

سمت خونه رفت تا نکات اضافی رو به دوستش که بهش گفته بود برای چند روزی که میره سئول بیاد اینجا بگه و وسایلش رو برای فردا آماده تر کنه .

______________________________________

خمیازه ای کشید و طبق قراری که با چان داشت منتظر تغییر اعداد ساعت گوشیش بود تا     22:00 رو نشون بدن .

🌲my caretaker🌲            [کامل شده]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ