چهار، احتمالا عاشقت شدم!
همه ی زمین، دست به دست هم داده بودن تا یک سفر امن برامون طراحی کنن. شاتلی که سال ها روش کار کرده بودن، با هر زحمتی بود تکمیل شد و آماده ی پرواز بود. ما اولین کسانی بودیم که قرار بود لباس های جدید فضانوردها رو بپوشن، لباس های سبکی که فناوری نانو خیلی وقت بود روش کار میکرد.
و ما فقط هشت روز با پرواز یکم مارس دوهزار و بیست و پنج، فاصله داشتیم. هر شب وقتی میخوابیدم آرزو میکردم دیگه صبحی در کار نباشه چون به شدت میترسیدم. ده نفر، تو آی اس اس غیبشون زده بود. ما هم قطعا از این واقعه مستثنا نبودیم و نمیدونم... شما اگر جای من بودین چی کار میکردین؟! اگر قرار بود برین جایی که احتمال برگشت به خونه و خونوادتون کمتر از یک درصد باشه؟! اگر آرزوهای بزرگ و رنگی رنگیتون، مثل یک مشت خاکستر بهتون دهن کجی میکردن؟! همش از خودتون میپرسیدین، یعنی میتونم برگردم؟ یعنی میتونم موفق بشم؟ میتونم زنده بمونم؟ اگر من هم بمیرم... خبر مرگم رو چطور به مادرم میرسونن؟! خیلی ناراحت میشه دیگه... مگه نه؟!
لابد... لابد سعی میکردین به خودتون دلگرمی بدین که نه، باید موفق بشم در حالی که خودت هم میدونی این امیدها، واهین! درست مثل یک ساختمون بلند با پایه ی سست... هر لحظه ممکنه رو سرتون خراب بشه و بوم... شما کجای این ساختمون نشسته بودین؟!
" میترسی تهیونگ؟"
پوزخندی زدم و دستش رو محکم فشردم:
" من مثل تو نیستم جیمین، من هنوز حس میکنم خوابم، هیچوقت دلم نمیخواد صبح بشه..."
شونه به شونه ی هم قدم میزدیم. یکم نون گرم، با سیب زمینی پخته گذاشته بودیم تو سبد و میون مردم حاشیه ی شهر پخش میکردیم. کم بود، ولی حداقل اینطوری حال دلمون هم بهتر میشد. دیگه مثل یک بزدل، مجبور به فرار نبودیم.
" میدونی تهیونگ... خطر کردن، خودش بخشی از زندگیه وقتی قراره هممون در آخر بمیریم. وقتی آدم خطر کنه... بیشتر شبیه اینه که از بین دو گزینه ی میخوای هشتاد سال بر خلاف مرادت، یا نصف اون هشتاد سال ولی بر وفق مرادت زندگی کنی، گزینه ی دوم رو انتخاب کنه... اینکه آدم با حسرت نمیره خودش بهترین نوع زندگیه!"
نگاهش کردم و لبخندی زدم:
" داری سعی میکنی آرومم کنی؟"
شونه هاش رو بالا داد و همونطور که تو دل خرابه ها قدم میزدیم گفت:
" نه...دارم سعی میکنم بیدارت کنم کیم تهیونگ."
هوا، خاکستری و تاریک بود. البته تو کوچه ی شماره ی هیجدهم!
کاری به بقیه ی جاها ندارم. اونجا ها هم به برف و بارون های بی وقفه عادت کرده بودن ولی، اون کوچه ی باریک، یک جایی بود ما بین جهنم و بهشت. نمیتونستی تشخیص بدی مردم خوشحالن یا غمگین، امیدوارن یا ناامید، پیرن یا جوون... زندن یا مرده!
یک سری نوجوون، دور آتیش نشسته بودن و باهم گپ میزدن. میخندیدن، مثل دیوونه ها، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و دنیای اونها، هنوز امن و امانه! سیگار بین لب های بچه های دوازده ساله، مرگ تو چشم دختر بچه های هفت هشت ساله که افتاده بودن یک گوشه و تنشون آروم آروم یخ میزد. دیدن لباس های آبی و صورتیشون که شاید روزی با هزار ذوق و شوق پوشیده بودن، زیر انبوهی از ذره های برف، حال هر آدمی رو خراب میکرد. کی میدونست اون لباس های رنگی، آخرین لباس هاییه که تن میکنن!؟
اون طرف تر یک دختر و پسر جوون که استایل خاصی داشتن مشغول گیتار زدن بودن و آروم و البته با درد ترانه ی غمگینی رو میخوندن. شیشه های مشروب، ته سیگاری ها و بسته های مخدر لای آجرهای گلی وسط کوچه، چشمک میزدن. جیمین نگاه متعجبش رو به چشم های غمگینم داد و زیر لب زمزمه کرد:
" باید خوشحال باشیم که انقدر از غم دنیا بی خبرن، یا ناراحت که انگار خودشون رو به بی خبری زدن؟"
دستش رو فشردم و من هم آروم گفتم:
" اونها همشون بچن..."
نگاهش رو جوون های معتادی که گوشه ی کوچه، زیر سقف های خرابی که هر لحظه ممکن بود بیفتن، دنبال یک چیزی برای تسکین بودن سقوط کرد. زیر نفسی که انگار به سختی بالا می اومد پوزخند زد:
" بچه؟"
" جیمین... باید برگردیم."
دونه های برف، آروم آروم روی کلاه مشکیش مینشستن. نوک بینیش سرخ شده بود و چشمهاش، از ناراحتی برق میزدن. هاله ی اشک، درست مثل مروارید، تو چشمهاش تاب میخورد.
دستم رو گرفت:
" تهیونگ... اون... اون داره چیکار میکنه؟"
با تعجب، رد نگاهش رو دنبال کردم. یک گروه دیگه، دور آتیش!
" لابد جوک میگه، پس کی این جسد ها رو جمع میکنه؟"
دستم رو به سمت خونه ی داغونی که جز اسکلتش چیزی ازش باقی نمونده بود کشید. چند تا بچه، زیر پتو نشسته بودن و ظاهرا، به داستان جذاب پسر جوون روبه روشون گوش میدادن.
" جیمین... بچه شدی؟! اینجا امن نیست."
" تهیونگ بچه شدن تنها چیزیه که الان نیاز داریم. کاش ترس من الان فقط مادر فولادزره باشه."
یک پسر، سرتا پا سیاهپوش، اون طرف آتیش ایستاده بود و با آب و تاب، چیزی رو برای بچه ها تعریف میکرد.
" اون ها عاشق هم بودن، ولی... حاکم خودخواه و سنگدلشون کاری میکنه که..."
نگاه کلافه ای به جیمین که منتظر ادامه ی داستان بود انداختم. شعله های آتیش مانع از دیدن صورت قصه گو میشدن البته، در بین انبوهی از تاروپود های سیاه، رگه های سرخ و براقی که لای موهاش خودنمایی میکردن به چشم می اومد. ولی در کل چیز جالبی برای تماشا وجود نداشت به خاطر همین ترجیح میدادم حواسم رو جمع دوست هیجانزدم کنم تا یک عروسک چوبی که فقط دست و پاهاش رو حرکت میده و برای بچه ها چرت و پرت ردیف میکنه!
" دنیای کوچولوشون خراب بشه و از هم جدا بشن..."
و اینجا بود که همه ی بچه ها با وحشت دستشون رو جلوی دهنشون گذاشتن و بعضی ها زیر پتو قایم شدن. پوزخندی زدم و نگاهم رو از جیمینی که دست کمی از اون بچه ها نداشت گرفتم. چه نفرت انگیز!
ما آدمها... همه ی بچگیمون صرف داستان های کلیشه ای شد، طوری که چند سال بعد، یکهو از دنیای داستان پرت شدیم تو یک واقعیت کثیف و تا بارها شکست نخوردیم، از اون خلسه ی شیرین خارج نشدیم. تا شکست نخوردیم نفهمیدیم، دنیا کارتون های والت دیزنی نیست و وحشتناک تر از اون چیزیه که حتی خوابش رو میدیدم! نفسم رو با حسرت بیرون فرستادم.
پسر همچنان داشت وراجی میکرد و من بر خلاف همه، هیچ تمایلی به شنیدن داستانش نداشتم.
" ولی اون از غریبه محافظت میکنه و... نمیدونه که قرار نیست همه چیز اونطوری که اون میخواد بشه!"
به سمت جیمین خم شدم و آروم تو گوشش گفتم:
" این دری وری ها رو از کجاش در میاره؟"
نگاهش هنوز رو پسر اونطرف آتیش بود. سعی میکرد همزمان هم گوش بده و هم حرف بزنه:
" مهم اینه که بچه ها دوست دارن."
" این رو که باید برای بابابزرگ ها تعریف کنه. بیشتر شبیه دیوونه هاس..."
بالاخره به چشمهای کلافه و خستم نگاه کرد و پوزخند زد:
" اگر همه ی قصه گوها دیوونه بودن تهیونگ، همه چیز بهتر بود... حداقلش اینه که با داستان هاش گریه نمیکنی و نمیترسی... چون همش از زبون یک دیوونس ناخودآگاه باور داری که اونها یک مشت دروغ و ترشح یک ذهن مریضن و با خیال راحت میتونی بشینی و به قصه هاش، هرچند احمقانه گوش بدی..."
خنده ای کردم و سرم رو تکون دادم. حق با جیمین بود. شاید باید، والت دیزنی هم یک دیوونه می بود!
جیمین دوباره سرگرم قصه ی پرتنش پسر شد و من بی قرار از سردی هوا، پاهام رو حرکت دادم و به سمت دختر بچه هایی که از تو بشقاب خالی، غذا میخوردن حرکت کردم. همونطور که سرگرم بازی، تو نقش هاشون غرق شده بودن با دیدن نونه ای گرمی که تو بشقاب های رنگی و پلاستیکیشون، قرار میگرفت تعجب کردن. بعد از تعجب، این لبخند بود که تو چشمهاشون رنگ میگرفت.
شونه هام رو بالا انداختم و در جواب چشمهای منتظرشون گفتم:
" خب، بهرحال بدون غذا نمیشه بازی کرد... مگه نه؟!"
******
" کی بود؟!"
گوشیش رو تو جیب کتش گذاشت، پیکش رو سر کشید و شونه بالا انداخت:
" بابام، میگه فردا میان واشنگتن دی سی کوفتی..."
با پوزخندی که لب های خیسش رو به بازی گرفته بود، کلمه هاش رو کش میداد. هنوز اونقدر مست نشده بود ولی، جیمین نمیتونست وقت مشروب خوردن، مسخره بازی در نیاره!
" جدی؟!"
با ناراحتی زمزمه کردم و نگاهم رو به لیوان کوچیکی که بین انگشت هام، به انتظار نشسته بود دوختم. کاش مادر من هم میتونست به دیدنم بیاد، ولی... فقط مادرم؟! آره کیم تهیونگ... اون، هیچوقت به دیدنت نمیاد!
" خبری از... مادر من نیست؟"
" خودت باید خبر داشته باشی تهیونگ!"
" وقتی من ازش بپرسم، حتی اگر رو تخت بیمارستان هم باشه میگه خوبه."
و محتویات لیوان رو سریع، به درون معدم هل دادم. جیمین اصرار داشت به بار نزدیکی آپارتمان بیایم و بنوشیم. میگفت، هر وقت حس کردی یک کوه غم رو شونه هات سنگینی میکنه، بیخیال، بنوش!
اینجاش دردناک بود که جیمین، از تحمل یک کوه غم رو شونه هاش خسته شده و به من پیشنهاد نوشیدن داده بود. درحالیکه هروقت من اظهار ناراحتی میکردم فورا مچم رو میگرفت و با حرفهاش آرومم میکرد. طوری که انگار، بچه ی خطره!
" خب... به بابام میگم مادرت هم بیاره."
" مگه الکیه؟"
نگاه خستش رو به نگاه غمگینم گره زد:
" نمیدونم تهیونگ... الان واقعا نمیخوام به چیزی فکر کنم."
نمیتونستم چیزی بنوشم، اون موقع هیچ تمایلی به مستی و دیوونه شدن نداشتم.
جیمین، اولین بطری رو تموم کرد و با بیخیالی، بطری نصف و نیمه ی من رو هم برداشت و تو معدش خالی کرد. نگاهم رو تو بار تاریکی که توسط چراغ های آبی و صورتی خط زده میشد چرخوندم.
تو اوج بدبختی هایی که به زمین چنگ زده بود، هنوز یک سری آدم پیدا میشدن که برن وسط سن و با ریتم آهنگ بدنشون رو تکون بدن... واقعا احمقانه بود.
واقعا ما داشتیم برای چه آدمهایی فدا میشدیم؟! ما هر شب به خاطر نجات اونها، به خاطر محل زندگی اونها تا صبح بیداری میکشیدیم و مطالعه میکردیم.
" اونهام رو دوششون کوه غمه..."
صدای خشدار و غمزده ی جیمین، من رو وادار به تماشای دوبارشون کرد. از اونجایی که صدای موزیک بلند بود، تقریبا داد زدم:
" برای بعضی ها فقط عادته جیمین."
البته، نه برای یونگی.
اونطرف تر، یونگی تنها روی صندلی نشسته بود و همونطور که به شیشه های مقابلش نگاه میکرد نفس عمیقی کشید. یونگی، اهل نوشیدن بود ولی بار اومدن؟!
" جیمین... یونگی اینجا چیکار میکنه؟"
جیمین نگاه بی تفاوتی بهم انداخت:
" الان وقت سرکار گذاشتن نیست..."
" ولی یونگی اینجاست... اوناهاش، اونجا!"
" یونگی و بار اومدن؟!"
پوزخند عصبی زد و دوباره به نوشیدن ادامه داد:
"یونگی...اونقدر از آدمهای بی بند و بار بدش میاد که اگر بار بیاد، تک تک اونهایی که با بیخیالی میرقصن رو میکشه..."
" فعلا که انگار تو این دنیا نیست..."
نگاهم دوباره روش نشست. جیمین درست میگفت!
یونگی معتقد بود باید بدوه... باید تلاش کنه و با افتخار بمیره! فکر میکرد اگر به درد دنیا نخوره باید خودش رو بکشه و اگر نتونست بده یکی دیگه بکشتش! خودش نگفته ولی این از ابتدایی ترین نکته هایی بود که از شخصیتش برداشت میشد.
جیمین بالاخره چرخید و من دیدم وقتی تصویر یونگی تو چشمهاش نشست، کنارش یک ستاره ی شیشه ای هم چشمک زد!
" اون اینجا چیکار... میکنه؟!"
شونه بالا انداختم:
" یونگی هم خسته میشه..."
" یعنی الان چقدر خسته ای که بی اهمیت به آدمهای به درد نخور، تو یک فضای احمقانه نشستی و مینوشی!؟"
جیمین با غم عجیبی گفت. من هم نمیدونستم!
از جا بلند شد تا به سمتش بره ولی من سریع دستش رو محکم گرفتم و دوباره روی صندلی انداختمش:
" چیکار میکنی؟! دیوونه شدی؟!"
" میخوام باهاش حرف بزنم."
" جیمین... ببین تو الان مستی نمیفهمی داری چه غلطی میکنی... اگر بری پیشش هر چرت و پرتی از دهنت در میاد. اون هم مسته، ممکنه بزنه تو رو بکشه."
نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و آروم از روی صندلی بلند شد:
" میتونم همه چی رو بندازم گردن مشروب."
وقتی جیمین رفت، سرجام خشک شدم. حس بدی تو رگهام شروع به دویدن کرد، جیمین احمق نبود، ابدا!
ولی خب، از اونجایی که شخص مقابلش یونگی بود، میتونست هر اتفاق بدی، با هرکلمه ی نا به جایی بیفته!
اغراق نمیکنم، واقعا خطرناک بود.
با عصبانیت از جا بلند شدم، به سمت جیمینی که با لبخند به یونگی متعجب رو به روش خیره شده بود قدم برداشتم. وقتی یونگی با شنیدن صدای قدمهام نگاه کلافش رو از جیمین گرفت و به من نگاه کرد داد زد:
" گور باباتون... چرا دست از سرم برنمیدارین؟"
نگاه عصبانیم، جیمین رو نشونه گرفت. دیگه خودش میدونست دارم بهش فحش میدم. واقعا اعلام حضور انقدر مهم نبود، اون هم به کسی که درحالت عادی هیچ اهمیتی بهش نمیداد چه برسه به وقتی مسته!
" اینجا، چیکار میکنی؟! تو قبلا هیچوقت بار نمیاومدی."
جیمین بی توجه به عصبانیت یونگی لب زد و بعد چشم های اندوهگینش رو به یونگی دوخت.
" خودم میدونم باید چیکار کنم. تو میخوای برای من تعیین تکلیف کنی؟"
آره، طبق معمول ندید جیمین در تلاش برای نگه داشتن اشک هاشه پس ادامه داد:
" حتی نمیتونم برای خودمم زندگی کنم؟ نمیشه این روزهای لعنتی آخر رو تنها باشم؟ نمیشه چشمم به چشمتون نیفته احمق ها؟"
" وقتی بار میای... باید انتظار دیدن احمق ها رو داشته باشی."
جیمین با صدای بلند، بلافاصله حرف هاش رو تو صورت یونگی کوبید. از اونجایی که مثل مجسمه فقط ایستاده بودم و به حرفهاشون گوش میدادم تصمیم گرفتم من هم چیزی بگم:
" رییس... تو حالت خوب نیست، جیمین هم همینطور. بهتره همین الان برگردیم خونه."
چرت و پرت گفتم البته، ولی کی اهمیت میداد؟ کدوم آدم احمق مستی؟!
" میخواستم همین کار رو بکنم."
نگاه کلافه ای به جیمین انداخت و چند لحظه بعد با شونه هایی افتاده تر از همیشه، راه خروج رو در پیش گرفت. رفت و جیمین رو خیره به جای خالیش تنها گذاشت. نفسش رو با ناراحتی بیرون داد، من هم با عصبانیت جای یونگی نشستم. دستش رو گرفتم:
" بهت گفتم نرو... یونگی کی آدم بوده که این بار دومش باشه؟"
" چه شانسیه که من هم عاشق همچین نا آدمی شدم؟"
******
" تهیونگ؟"
شنیدن صدای آرومش که با سستی و خستگی عجیبی آمیخته بود باعث شد سرم رو بلند کنم. خودکارم رو روی میز گذاشتم و به سمتش چرخیدم. به چارچوب در تکیه زد، موهاش شلخته و لباس های خوابش رو پوشیده بود، خمیازه ای کشید و بیشتر به چارچوب چسبید.
" چی شده جیمین؟"
" نمیخوای بخوابی؟"
با تعجب خندیدم و شونه بالا انداختم:
" چرا... همین الان میخواستم بخوابم، ولی تو چرا بیداری؟"
" خوابم نمیبره... به خودم اومدم دیدم دلم میخواد الان کنار یک نفر بخوابم."
قدم های آرومی برداشت، بهم نزدیک شد:
" همیشه وقتی خوابم نمیبرد میرفتم پیش مامان و بابام..."
" خب، مشکلی نیست امشب پیش من بخواب."
روی تختم نشست و نفس عمیقی کشید. ظاهرا اثر مستی از سرش پریده بود چون ساعت سه بامداد بود. گفتم:
" فردا باید بری فرودگاه... پس بهتره هر چه زودتر بخوابی."
" چی مینویسی؟"
لبخندی زدم و نگاهی به برگه های روی میز انداختم:
" حال این روزهامون..."
" جالبه... از من هم نوشتی؟"
سرم رو در جواب سوالش بالا و پایین کردم.
" چی نوشتی؟"
اینجا بود که دیگه نه میتونستم سرم رو پایین بندازم نه بالا، لبخند از رو لب هام پر کشید و اینبار فقط با حس شرمی که تو چشم هام ریخته بود بهش نگاه کردم. من فقط راجب تنهایی ها و اندوه توی چشمهاش نوشته بودم، لب زدم:
" بعدا میدم بخونی."
" بعدا منظورت بعد مرگمونه؟"
" آره، روحت رو میارم اینجا، نشونت میدم."
پوزخند زد:
" عوضی! مشکلی نیست، لابد نوشتی جیمین عاشق یونگی بود ولی یونگی چیزی از عشق نمیدونست... یه همچین چیزی!"
سرش رو به دیوار تکیه داد و به سقف نگاه کرد:
" بنویس تهیونگ. نترس، نویسنده باید واقعیت ها رو بنویسه... نویسنده ی عاقل."
لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم. برگه ها رو گذاشتم لای کتابم و از روی صندلی بلند شدم.
روی تخت دراز کشیدم و همونطور که نگاهم رو سقف میچرخید، نفس عمیقی کشیدم:
" جدی جدی... چرا نمیخوای دل بکنی ازش؟"
کنارم دراز کشید و پتو رو روی هر دومون کشید. ولی خب، چیزی نگفت. مثل همیشه!
کاری از دست من برنمیاومد. و این رو جیمین خوب میدونست...
چیکار میتونستم بکنم براش وقتی یونگی حتی معلوم نبود گرایشش چیه؟! اصلا گرایش تو این شرایط وخیم مهم بود؟! آره شاید... مهمترین موضوع برای جیمین فقط یونگی بود. وقتی آدم عاشق بشه، شبیه یک تصمیمه، ولی وقتی بخواد فراموشش کنه دیگه فقط یک تصمیم کفایت نمیکنه، یک عالمه تلاش میخواد، باید سر خودت کلاه بذاری که فلانی، هزار و یک تا مشکل داره، فلانی، با گذشت زمان هم عاشقت نمیشه... باید بشینی و با خودت روزها حرف بزنی... تا شاید بالاخره قلبت رضایت بده به رها کردنش... سخته... این حس رو امیدوارم هیچکس تجربه نکنه، مخصوصا کسی که متحمل یک عشق یک طرفس! احتمالا چون، هیچوقت نمیتونه دلیل مناسبی برای گول زدن خودش پیدا کنه. البته ناگفته نمونه، آدم هایی که واقعا عاشق باشن، چشمشون رو روی هر عیب و ایرادی میبندن. اونوقته که باید تا خرخره، درد بکشن! درد تنهایی و حسرت...
من میتونستم بهش امید بدم ولی جیمین خوب میدونست این فقط یک امید پوچه... و منم خوب میدونستم جیمین چقدر به این امید پوچ دل گرم میشه...و این حقیقتا خیلی دردناک بود، نمیخواستم گولش بزنم و به کورکورانه دنبال یونگی رفتن تشویقش کنم. این تنها کاری بود که میتونستم بکنم، بقیش بستگی به خودش داشت. به تصمیمش، به اضافه ی یک کوه فریب و میلیون ها دقیقه حرف زدن با قلبش!
" دوست دارم... ولی نمیتونم."
" سعی کردی؟"
" هزار بار..."
درسته که جیمین اولین باری نبود که این سوال رو از من میشنید، ولی راستش، من هم اولین باری نبود که این جواب رو میشنیدم. به طرفش برگشتم:
" یونگی خیلی بی اعصابه..."
" میدونم."
" اون حتی شبیه ایده آلت نیست."
آروم زمزمه کرد:
" میدونم."
" ممکنه یونگی استریت باشه. اصلا... یونگی هیچوقت اطراف رو نمیبینه، حتی خورشید با اون همه درخشندگیش رو!"
" خودم میدونم..."
مثل اینکه جیمین تو دسته ی اون عاشقهایی بود که هیچ عیبی رو نمیدید، یا اگر میدید براش مهم نبود، تو مرکز وحشتناک داستان بود! تا خرخره درد میکشید.
******
" دلم برات تنگ شده..."
بغضم رو فرو دادم. جز این کاری نمیتونستم بکنم، متاسفانه!
" میخواستم بیام ولی... نتونستم."
نفسم رو با حسرت به بیرون هدایت کردم:
" یادته همیشه میگفتم پاسپورت بگیر!؟ هی میگفتی به وقتش..."
" تهیونگ، پسرم، حتی اگر اونجا هم بودم کاری از دستم برنمی اومد، تو فقط مواظب خودت باش."
رگ مادرانه ی صداش، بغضم رو تحریک میکرد. از آخرین باری که دیده بودمش، پنج ماه گذشته بود ولی این بار، انگار صداش هم چروکیده بود. مثل دستهاش، دور چشمهاش، رو گونه هاش!
گوشیم رو بین شونه و سرم محکم نگه داشتم، حین پوشیدن شلوارم لب زدم:
" سعی میکنم."
" آقا و خانم پارک همیشه هوای من رو دارن، باید ازشون تشکر کنی."
" خیلی خب مامان."
" تهیونگ..."
نمیتونست ازم دل بکنه، بیشتر از من دلتنگ بود.
" بله؟"
" شنیدم ممکنه برنگردین... حقیقت داره؟"
گوشی رو بین انگشت هام گرفتم. آره مامان حقیقت داره ولی... من هم مثل خودت نمیتونم حقیقت رو بگم.
" چی؟! کی گفته؟"
" همسایه ها..."
" باز تو به حرفهاشون گوش دادی؟ مگه نگفتم به شایعه های بی اساس گوش نکن؟"
" تهیونگ..."
کلافه از دروغ گفتن، حرفش رو قطع کردم:
" مامان...من برمیگردم. بهت قول میدم."
همون لحظه، بعد از فهمیدن اینکه چه دسته گلی به آب دادم، ضربه ای به پیشونیم زدم. قول میدم؟!
واقعا چرا باید قول بدم؟! همونجا وسط اتاق ایستادم وقتی گفت:
" آره، باید عروسم رو ببینم!"
دست آزادم روی کمرم نشست و با خجالت و شاید عصبانیت خندیدم:
" مامان، من هنوز بیست و پنج سالمه!"
" خب دیره!"
نمیخواستم ولی زود تسلیم شدم:
" باشه مامان خوشگل من... هرچی تو بگی! هر وقت برگشتم اولین کاری که بکنم اینه که ازدواج کنم."
چون میدونستم برنمیگردم گفتم ولی در کل فرقی نمیکرد، من باز در حال دروغ گفتن بودم چون اگر هم برمیگشتم ازدواج نمیکردم.
" یادت نره قول دادی پسر... حالا هم برو برس به کارهات."
از پشت گوشی، از فاصله ی غرب تا شرق، براش بوسه فرستادم و وقتی تماس قطع شد، تازه فهمیدم چقدر دلتنگ کشور و خونوادمم، به اضافه ی اون...
خندیدم، ازدواج؟! با کی؟!
از اتاق بیرون زدم، جیمین داشت صبحونه میخورد، یک ژاکت یقه اسکی سفید نارنجی، با شلوار زرشکی پوشیده بود. میخواستم بگم یونگی از رنگ های سرد بیشتر خوشش میاد جیمین، مطمئنی امروز اشتباه نکردی؟
" کی بود؟"
" کی رو دارم من؟ مامانم."
پشت میز نشستم و یک تست برداشتم که جیمین گفت:
" برات آماده کردم، اینجاست."
از تو سبد پلاستیکی بغل دستش، دو تا لقمه روبه روم گذاشت. لبخندی زدم و تشکر کردم. با دهن پر پرسیدم:
" پدر و مادرت هنوز نرسیدن؟!"
" بابام گفت یک ساعت دیگه فرودگاهن."
سرم رو تکون دادم، من حسود نبودم، فقط من هم دلم برای مادر پیرم تنگ میشد...
از تاکسی پیاده شدم. جیمین رفته بود فرودگاه و امروز رو مرخصی گرفته بود. مقابل ساختمون ایستادم و دست هام رو تو جیب پالتوی سبزآبیم فرو بردم، سرد بود، همه جا سرد بود حتی وجود خود من. فکر ازدواج و قولی که به مادرم دادم مثل خوره افتاده بود به جونم. راستش هیچوقت به این فکر نکردم که کی میتونه مناسب من باشه! یعنی نمیخواستم فکر کنم!
به سمت در ساختمون راه افتادم و یک راست به اتاق کار رفتم. وقتی در رو باز کردم، الیزا، نامجون و کای تو قاب چشمهام جا گرفتن. البته الیزا یکم پررنگ تر!
لبخندی زدم و وارد شدم:
" صبح بخیر."
" رییس هم امروز نمیاد ته."
نامجون، کلافه، درحالیکه انگشت هاش تو موهاش میخزیدن گفت. کای اضافه کرد:
" ما هم باید برگردیم، وقتی رییس نباشه، بودنمون واقعا بی فایدس."
نفس عمیقی کشیدم:
" نگفت چرا نمیاد؟"
" مگه اون میگه چه مرگشه؟"
الیزا با لبخند تلخی روی لب هاش، همونطور که از روی صندلی چرخدارش بلند میشد گفت. زمزمه کردم:
" دیشب تو بار دیدمش، نکنه مشکلی براش پیش اومده؟"
الیزا گفت:
" واقعا مهم نیست برام، فکر میکنه کیه؟ فقط یاد گرفته زور بگه، برج زهرمار."
و بی توجه به واکنش ما مشغول پوشیدن کت بادی بادمجونیش شد. باز غر زد:
" یکی نیست بهش بگه نمیمیری اگر یک بار، فقط یک بار لبخند بزنی. چرا واقعا رییس ما اینطوریه؟ رفتار آقای نیهان با بچه های تیمش رو دیدین؟ انقدر مهربون و خون گرمه که گاهی دلم میخواد درخواست تغییر تیم بدم... فقط به خاطر شما موندم ها..."
کای، مثل همیشه سعی کرد جو رو با حرفهاش شیرین کنه:
" الان که جیمین حرف هات رو میشنید تیکه بزرگت گوشت بود."
درسته، کای، مثل همیشه شکست خورد چون الیزا فقط پوزخند زد و شونه بالا انداخت:
" به درک... اون هم با این انتخابش."
نامجون، دستمال کاغذی ای رو از پاکت کنار میزش بیرون کشید و توش عطسه کرد:
" موندم سرماخوردگی این وسط چه گهیه."
نگاهم رو از نامجونی که دماغش آویزون بود گرفتم و به سمت الیزایی که کیف چرم مشکیش رو از روی میز برمیداشت برگشتم:
" درسته یونگی آدم نیست ولی... حقیقتا رییس خوبیه."
الیزا نفسش رو با صدا به بیرون هدایت کرد و چیزی نگفت، من هم این رو به عنوان تایید حرفم برداشت کردم. سویچش رو از تو جیبش در آورد و لبخند دندون نمایی زد:
" یونگی بره به جهنم، با یکم تفریح چطورین پسرا؟"
حس میکنم بعد از چند سال، تازه فهمیدم اون بیشتر از چیزی که فکر میکردم زیباست.
******
پاکت آدامس هندونه ایش رو به سمتمون گرفت:
" بردارین."
" از اونجایی که سرما خوردم و ممکنه آدامس مزه ی پلاستیک بده، من نمیخوام."
نامجون سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد ولی کای با پررویی سهم نامجون رو هم برداشت.
الیزا از تو آینه بهش چشم غره رفت و من هم یکی رو برداشتم و تو دهنم گذاشتم. محکم بین دندون هام فشردمش تا مزه ی ترش و شیرینش بیشتر حس بشه.
" اوضاع جیمین چطوره؟! باید تا الان مثل سگ پشیمون میبود."
نگاهم رو به منظره ی بیرون شیشه دادم که مثل باد از جلوی چشمم میگذشت. شونه بالا انداختم:
" اون جیمینه الی، غیرممکنه اظهار پشیمونی کنه."
" میدونم، ولی جدا، نترسین... شماها سالم برمیگردین."
زیر لب گفتم:
" میدونم..."
گفتم، ولی پر از ناامیدی، طوری که انگار فقط برای ساکت نبودن به زبون آوردم. کای گفت:
" فرض کنین جیمین از رییس شجاعتره!"
و پشت بندش خندید، کسی جز من به حرفش اهمیت نداد، البته من هم فقط لبخند کمرنگی زدم:
" همینطوره... رییس واقعا داره سکته میزنه."
" اولا اینکه، هرچه زودتر، دوما، میشه همین امروز رو بی خیال یونگی مین بشین؟ میخوایم خوش بگذرونیم. وقتی یادش میفتم دلم میخواد گریه کنم، یا نه، شاید دلم بخواد فریاد بزنم!"
صدای موزیک رو بیشتر کرد و همونطور که با ریتم آهنگ سرش رو تکون تکون میداد، آدامسش رو هم باد میکرد. پاش رو روی پدال گاز فشرد و با سرعت بیشتری روند، اون... دیوونه بود!
******
با ورود به کافه ای که حین دور زدن جلو چشممون افتاده بود، هوای گرم به صورت های سردمون بوسه زد. کافه، خلوت و آروم بود و معماری رومی جذابی داشت. این معماری های اروپایی همیشه حس آشنایی به آدم تزریق میکنن... مگه نه؟ موسیقی بی کلامی با تلاقی قطره های بارون به پنجره گلاویز شده بود. مجسمه های خاکستری بیرون کافه به چشم میخوردن و دیوارها، با پوسترهای بزرگی از کجارو و پیزا پوشیده شده بودن.
الیزا سوت بلندی کشید و بی توجه به سرهایی که به سمتش چرخیده بودن، یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و روش نشست. ما هم هر کدوم روی یک صندلی چوبی نشستیم و دور میز چهار نفره رو احاطه کردیم. الیزا ضربه ای به پیشونیش زد:
" خاک تو سرم، با سه تا الاغ اومدم بیرون، ولی هیچکدوم نمیدونن باید برای یک خانم صندلی رو عقب بکشن... خنده داره."
اوق!
" کی گفته همیشه مرد باید برای زن باید صندلی عقب بکشه؟! ما حواسمون نبود ولی تو که حواست بود باید صندلی هامون رو عقب میکشیدی."
طلبکار گفتم و وقتی الیزا با ناباوری پوزخند زد، همه زدیم زیر خنده. وقتی گارسون بهمون نزدیک شد الیزا سریع گفت:
" چهار تا هات چاکلت، فقط اگر نامجون به خاطر سرماخوردگیش مزه ی هات چاکلت رو با مزه ی شاش اشتباه نگیره!"
چشم های متعجب نامجون مهم نبود، مهم گارسونه بود که همونجا خشکش زده بود و نمیدونست باید بخنده یا از خجالت آب شه.
" هی."
" چیه؟!"
نامجون با اعتراض گفت:
" چه ربطی داشت؟"
" اوه، فکر کردی حواسم نیست چون آدامس بود برنداشتی؟! الان هم اگر نمیخوای مشکلی نیست، تهیونگ بهرحال باید حساب کنه، یکی بیشتر یا کمتر فرقی نداره مگه نه ته؟"
با تعجب روی میز ضرب گرفتم و خنده ی عصبی کردم:
" ال..."
" همون که گفتم. "
الیزا با لبخند پهنی حرفم رو قطع کرد و به گارسون چشمک دلبرانه ای زد.
******
جلوی در آپارتمان، ماشینش رو نگه داشت، ساعت هشت شب بود و من آخرین نفری بودم که پیاده میشدم. به سمتم برگشت و لبخند بزرگ رو لب هاش باعث شد نتونم ازش چشم بردارم:
" امشب، عالی بود... دفعه ی بعد برای وقتیه که برگردین."
لبخند کجی زدم و به چشمهای جذابش نگاه کردم. دلم میخواست چیزی بگم، زمزمه کردم:
" ال..."
" بله؟"
نگاهم رو به روبه روم دوختم. من دوسش داشتم؟! آره، صد در صد ولی، عشق چی؟!
دلم رو به دریا زدم:
" مادرم گفته، وقتی برگردم... باید ازدواج کنم."
دستپاچه شد، چون لبخند از روی لب هاش پرید:
" اوه... جدی؟"
" آره... بهش قول دادم."
" پس... باید حتما برگردی البته اگر تو هم مثل جیمین گی نیستی!"
لرزیدم، قطره های عرق روی کمرم سر خوردن ولی با یک لبخند سعی کردم استرسم رو مخفی کنم:
" گی نیستم ولی... مگه گی ها هم نمیتونن ازدواج کنن؟"
" بیخیال ته... سال دوهزار و بیست و پنجه! معلومه که میتونن ولی فکر نکنم کره ای ها با این مسائل به راحتی کنار بیان... به خاطر این گفتم!"
الیزا با لبخند پهنی حرفم رو قطع کرد و به گارسون چشمک دلبرانه ای زد.
******
جلوی در آپارتمان، ماشینش رو نگه داشت، ساعت هشت شب بود و من آخرین نفری بودم که پیاده میشدم. به سمتم برگشت و لبخند بزرگ رو لب هاش باعث شد نتونم ازش چشم بردارم:
" امشب، عالی بود... دفعه ی بعد برای وقتیه که برگردین."
لبخند کجی زدم و به چشمهای جذابش نگاه کردم. دلم میخواست چیزی بگم، زمزمه کردم:
" ال..."
" بله؟"
نگاهم رو به روبه روم دوختم. من دوسش داشتم؟! آره، صد در صد ولی، عشق چی؟!
دلم رو به دریا زدم:
" مادرم گفته، وقتی برگردم... باید ازدواج کنم."
دستپاچه شد، چون لبخند از روی لب هاش پرید:
" اوه... جدی؟"
" آره... بهش قول دادم."
" پس... باید حتما برگردی البته اگر تو هم مثل جیمین گی نیستی!"
لرزیدم، قطره های عرق روی کمرم سر خوردن ولی با یک لبخند سعی کردم استرسم رو مخفی کنم:
" گی نیستم ولی... مگه گی ها هم نمیتونن ازدواج کنن؟"
" بیخیال ته... سال دوهزار و بیست و پنجه! معلومه که میتونن ولی فکر نکنم کره ای ها با این مسائل به راحتی کنار بیان... به خاطر این گفتم!"
سرم رو بالا و پایین کردم وآب دهانم رو قورت دادم. سریع گفتم:
" نظرت راجب من چیه؟"
دیدم که مشت هاش دور فرمون ماشین محکم تر شدن، تعجب زده خندید:
" واقعا تو خاستگاری کردن افتضاحی. چرا..."
شونه هاش رو بالا داد و به مردمک چشمهاش تاب داد:
" چرا انقدر یهویی؟"
من هم متقابلا خندیدم و به چشم های براقش خیره شدم:
" نمیدونم... چرا باید تعلل کنم وقتی... دوست دارم نه نه، احتمالا عاشقت شدم؟!"
" عـ... عاشقم شدی؟!"
" آره..."
با تردید زمزمه کردم. دلم میخواست به خودم سیلی بزنم؟! این من نبودم. مگه نه؟!
" خب... چرا؟ تو تا حالا هیچ واکنشی نشون ندادی تهیونگ، ما... همیشه دو تا دوست صمیمی بودیم. مثلا، میشه از رفتارهای جیمین فهمید به یونگی نظر داره ولی تو..."
دسته ای از تارهای فرفری که تو صورتش ریخته بود رو کشید و صافشون کرد ولی طولی نکشید که دوباره مثل یک فنر به حالت اولیه برگشتن:
" خب... نمیدونم. تو هم جذابی و البته، همه چی تموم."
فکر کنم چشم هام برق زدم:
" این یعنی..."
چشمهاش تو حدقه چرخید:
" خب احمق یعنی هر وقت برگشتی میتونی به صورت رسمی ازم خاستگاری کنی."
" رک بودنت رو دوست دارم."
" انتظار داری مثل دخترهای لوس بگم باید فکر کنم؟ چیزی برای فکر کردن وجود نداره تهیونگ... فقط سعی کن بیشتر از این معطلم نکنی."
کمی جلو رفتم و به رسم عادت گونه هاش رو بوسیدم. میتونستم لب هاش رو هم ببوسم ولی... جدا تمایلی نداشتم!
لابد چون خیلی زود بود. در جنگ با خودم، سر اینکه میتونم ببوسمش یا نه بالاخره الیزا به کمکم اومد چون به زور از ماشین بیرونم کرد:
" خیلی خب، خیلی خب، برو پایین دیگه."
براش دست تکون دادم و اون هم جوابم رو با دو تا بوق بلند داد. من بهش گفته بودم عاشقشم ولی، چرا اصلا خوشحال نبودم؟ووت و کامنت فراموش نشه😉
YOU ARE READING
CHROMANDA | VKOOK
Fantasyخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...