چهارده، عشق
طولی نکشید که ازدحام سربازهای ورنیسیته من رو به خودم آورد. با ترس و نگرانی به چهره ی متفکرش نگاه کردم، از جا بلند شد و راه خروج رو دنبال کرد.
دوباره دست هاش رو پشتش گره زد ، شاید بپرسین چرا انقدر این عادتش رو تعریف میکنم، معلومه! خوشم می اومد چون اون بی اندازه جذاب بود!
مقابل سربازهای سیاه پوشی که گوش به فرمان بودن ایستاد. متوجه نمیشدم، فقط اینکه با عصبانیت کلمه ها رو به زبون می آورد و من هم به لب هاش خیره بودم، نه اینکه سعی کنم بفهمم چی میگه نه... چرا تا اون موقع متوجه نشده بودم که زبان اون ها چقدر نرم و شیرین به نظر میرسه!؟
کاش میتونستم یادش بگیرم تا حرکت زیبا و آهسته ی لب های ورنیسیته رو بفهمم.
بس کن کیم! دوستت گم شده و تو باز درگیر لبهاش شدی؟
به خودم نهیب زدم و چشمهام رو محکم رو هم فشردم.
خیلی خب، یادم بمونه قبل از ترک کروماندا یک بار اون لب ها رو، برادرانه ببوسم!
ولی جدا...
این میخواست به ما آسیب بزنه؟ این میخواست ما رو بکشه؟
ولی طوری که اون به امنیت ما اهمیت میداد، خبر از چیز دیگه ای میداد. مکالمه ی طولانی ای نبود، البته از شما چه پنهان، من خیلی درگیر نیم رخ جدیش بودم و اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت...
با دور شدن سرباز ها به سمتم برگشت و دستش رو روی شونم گذاشت:
" پیداش میکنم!"
به سختی نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم. از نزدیک نگاهش کردن، آدم رو به جنون میکشید! آروم گفتم:
" چه اتفاقی می تونه افتاده باشه؟! مگه تو پیشگو نیستی؟!"
لب زد:
" گفتم گاهی..."
دستهاش رو گرفتم و باز سرم رو بلند کردم، من این جنون رو میخواستم! با التماس نالیدم:
" نمیشه خودمون هم بریم؟! ها؟!"
دستم رو پس زد. این واکنشی نبود که تو اون لحظه بهش احتیاج داشته باشم، خیلی خب... آره بهم برخورد!
میخواست خونه رو ترک کنه ولی من سریع مچ دستش رو گرفتم و ممانعت کردم:
" کجا میری؟"
نیم نگاهی بهم انداخت:
" خونه!"
ولی ورنیسیته نباید میرفت، نباید من رو تنها میذاشت. فشاری به مچ دستش وارد کردم و با نگرانی گفتم:
" اگر بهمون حمله کنن؟ اگر ما رو هم بدزدن؟!"
با تعجب برگشت و تو چشمهای وحشت زدم نگاه کرد. چند لحظه بعد، با دستش موهام رو بهم ریخت و لبخند مهربونی زد:
" انقدر ترسو نباش تهیونگ، اگر اتفاقی بیفته، پیدات میکنم و برت میگردونم اینجا!"
انگشت هاش تو موهام به حرکت در اومد، بهم نریخت، نوازش کرد!
حس نوازش شدن توسط اون انگشت های بلند و نرم، شیرین بود.
مثل اولین باری که همدیگه رو دیده بودیم، دلم میخواست باز نوازشم کنه... برای همیشه!
و مطمئنم پشت اون کارش، جادویی نهفته بود که حتی اهمیتی به " ترسو" خطاب شدنم ندادم.
این بار موهام رو نکشید. دستش رو روی گونه های سرد و خیسم گذاشت و با حرکت آروم انگشت هاش عقل از سرم پرید. زمزمه کرد:
" تهیونگ!"
نیازی به جواب نبود، اون بالاخره حرفش رو میزد. با چشمهایی که از آرامش بسته بودم سری تکون دادم و یکم بعد صدای جدی و خشکش من رو به خودم آورد:
" خجالت بکش، دیگه بزرگ شدی!"
حرفش رو با سیلی آرومی که بهم زد خاتمه داد. با خروج از اون خلسه ی لعنتی، با قیافه ی پکر سرم رو عقب بردم و نگاه دلخوری بهش انداختم:
" نمیتونی فقط برای یک بار من رو ضایع نکنی؟!"
با بیخیالی شانه بالا انداخت و دست هاش رو تو جیب لباسش فرو برد. با نگرانی زمزمه کردم:
" نمیتونم منتظر خبر بمونم... میشه... نری؟!"
" حالت خوب نیست؟!"
سرم رو پایین انداختم... خب، مگه باید خوب می بودم؟!
من دیگه زندگیای نداشتم، دیگه راهی برای طی کردن نداشتم، با بغضی که کنج گلوم جاگیر شده بود لب زدم:
" نمیدونم چرا... دلم گرفته!"
سرش رو به نشان تفهیم حرکت کرد و دستش، دوباره روی شونم نشست، کاش دستش رو می بریدم که تا آخر عمر، همونجا بهم گرما و امید بهم تزریق کنه... گفت:
" به خاطر جیمینه؟!"
سر تکون دادم، دلیلش رو نمیدونستم ولی احتمالا به همین خاطر بود. نفسی که تو مجرای تنفسیم گیر کرده بود رو آزاد کردم:
" جیمین همه ی زندگی منه فضایی..."
" پس من... امشب همینجا می مونم که اگر بلایی سر زندگیت افتاد بلایی سر خودت نیاری!"
گاهی انقدر با سردی حرف میزد که میتونستم یخ زدن قلبم رو حس کنم و این بار هم جزو اون دفعات بود و نمیدونم چرا!
جلوتر از من به داخل خونه برگشت. لبخند عمیقی روی لب هام جا خوش کرد. نمیتونستم خوشحالیم رو پنهان کنم. حضورش تو زندگیم گرمابخش و جالب بود!
هرچند بعضی وقتها، میخواستم سر به تنش نباشه ولی در کل، ورنیسیته تنها دلخوشی ای بود که باعث میشد هر روز چشمهام رو باز کنم، شاید بپرسید چرا! چون اون یک مجموعه ی شگفت انگیز از اطلاعات و زیبایی ها بود...
حتی دلم میخواست هرچه زود تر دلیل دعوای احتمالی روز جدید رو بدونم!
" فردا باز باید بری قصر!؟"
وسط نشیمن ایستاده بودم و رو به ورنیسیته ای که روی مبل نشسته بود و آرنجش رو روی زانوهاش گذاشته، کمی به جلو خم شده بود و انگاری درگیر مسئله ی مهمیه ایستادم.
سرش رو بلند کرد:
" فردا؟! کدوم فردا... اینجا نه شبی هست نه روزی تهیونگ!"
" خب... بهرحال باید از کلمه ای برای بیان زمان استفاده کنم!؟"
" زمان!؟"
شونه بالا انداختم:
" زمان! راجبش نمیدونی؟!"
دوباره سرش رو پایین انداخت و به سردی گفت:
" مگه همونی نیست که همه ی شما رو اسیر خودش کرده!؟"
کنارش نشستم، با فاصله! نمیخواستم فکر کنه یک منحرف بی ملاحظم. هرچند احتمالا خودش میدونست نیستم! گفتم:
" آره، همونی که من بیشتر از هرچیزی نگرانشم!"
سرش رو بلند کرد و با دریای چشمهاش نگاهم کرد:
" میترسی... وقتی برگردی خبری از زمین نباشه؟!"
سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا کلمات روی زبونم نلرزن:
" نه فقط زمین... مادرم، دوست دخترم..."
یک تای ابروش بالا رفت، تعجب چرا؟! اون که مسلما باید میدونست من دوست دختر دارم ولی در کمال تعجب پرسید:
" دوست دختر؟! چطور من نمیدونستم؟!"
به چشمهام چرخی زدم:
" الیزا... الیزا کارپنتر! همونی که تو گروهمونه!"
سر تکون داد و با اخم ریزی که بین ابروهای سرخش نشسته بود گفت:
" مهم نیست کیه و کجاست... فقط... چرا من هیچوقت نشنیده بودم راجبش حرف بزنی؟!"
نه اتفاقا، اون از همه چی خبر داشت، بهتر از خودم!
پشت گردنم رو خاروندم:
" چون... همین آخرها بهش گفتم!"
" چی رو بهش گفتی؟!"
نمیخواستم بگم، وقتی دیگه شهابی از چشمهاش گذر نکرد!
لبم رو با بزاقم تر کردم و با تردید گفتم:
" که دوسش دارم..."
بعد از گذشت لحظاتی که صرف سکوت عمیق حاکم بر اتاق شد، نیشخند صداداری سر داد و به مبل تکیه زد:
" تو فقط یک بار تو تمام زندگیت عاشق شدی کیم... هانسول! دیگه لازم نیست سر خودت شیره بمالی!"
نه کیم تهیونگ، تعجب نکن! کسی که میتونه اتاقت رو از روی زمین بکنه و به سیاره ی دور افتادش منتقل کنه، پس خط به خط زندگینامت رو هم حفظه!
دوباره سرم رو پایین انداختم:
" چیه؟! تو هم مثل جیمین میخوای بگی من گیم؟!"
جیمین...
فازم چی بود دوستم رو دزدیده بودن و من با خیال راحت داشتم راجب الیزا حرف میزدم؟
" دلت براش تنگ شده نه؟"
با تعجب سرم رو بلند کردم و وقتی با دشت خالی از حس چشمهاش مواجه شدم، لبخند کوچیکی به روی لبهاش نشوند:
" تا کی میخوای خودت رو عذاب بدی کیم؟ نمیخوای کاری برای قلب شکستت بکنی؟! در ضمن... برام مهم نیست گی هستی یا نه! من سر از این کلمه ها در نمیارم!"
با ناباوری خندیدم:
" اینها کلمه نیستن... برای بیان گرایش به کار میرن!"
نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و با خونسردی گفت:
" شما آدمها، چرا انقدر زندگی رو سخت گرفتید که حتی گرایشهاتون رو به یک سری کلمه های بی معنی محدود کردید؟"
فکم به زمین چسبید! جوابش به طرز عجیبی قانع کننده بود و برای بار هزارم در برابرش کم آوردم، اینها همش به خاطر آدم بودنمه، به خاطر زمینی بودنمه!
تا به حال از اون زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حق با ورنیسیته بود... نبود!؟
ولی اینها قوانین زمین بودن... ما آدمها وابسته بودیم، به کلمات، به اصطلاحات، به معانی!
باید همیشه واژه ای برای بیان چیزی وجود داشته باشه وگرنه هیچ کس زبان دیگری رو نمیفهمید. ولی من حواسم نبود که کلمات ما با کلمات اونها فرق دارن!
وقتی دید قصد ندارم چیزی بگم گفت:
" من... من درکی از عشق ندارم!"
ابروهام به بالا رونده شدن، یعنی چی که درکی از عشق نداره؟
نگاهش رو به بازی انگشتهاش داد و لب هاش رو روی هم فشرد:
" ولی اگر قضیه واقعا عشقه... پس حد و مرز تعیین نکن تهیونگ! حتی وابستگی به اینجور کلمه ها که به قول خودت برای توصیف یک نوع گرایش به کار میرن هم خودش حد و مرز تعیین کردنه! رو خودت برچسب نزن، بعضی وقتها سرنوشت تو رو با کسی رو به رو میکنه که روزی صد بار خودت رو لعنت کنی چون نمیتونی اون برچسب رو از روی خودت کنار بزنی!"
حق، با اون بود!
خیلی زیاد.
جریان چی بود؟! چرا منی که زمینی بودم انقدر راجب اینجور چیزها نمی دونستم و ورنیسیته... یک غریبه، یک فضایی...
پلک های خستم رو با آرامش روی هم گذاشتم. کاش ورنیسیته هیچوقت دست از حرف زدن برنداره! کاش تا هر وقت زمان وجود داره حرف بزنه، اشتباهاتم رو گوشزد کنه، دوست داشتم تمام عیب و نقص هام رو از زبان اون بشنوم!
" بعضی وقت ها عشق اونقدر قدرتمند میشه که به خودت میای و میبینی... هیچ برچسبی روت نیست و تو به آزادی مطلق رسیدی، بدون هیچ قانون و محدودیتی!"
شاید هر کدوم از ما آدمها، به یک ورنیسیته نیاز داشتیم... که بیاد و کلمات رو تخریب کنه و دوباره ولی این بار با منطق خودش بسازه!
" اینها رو از کجا میدونی؟ تو که... تو که گفتی درکی از عشق نداری؟!"
صدای آرومش، قلبم رو لرزوند و خون با آرامش تو رگهام دوید:
" چون قلبی برای این کار ندارم، تموم زندگی ما تو یک کلمه خلاصه میشه... امید!"
" پس شاید بشه گفت که همون امید براتون حکم واژه ی عشق رو داره!"
شونه بالا انداخت:
" نمیشه گفت... عشق میتونه آدم رو به نابودی و مرگ بکشه، ولی امید... امید برای ما حکم تنفس رو داره، پس شاید بهتر باشه بگی عشقی که ما رو به زنده موندن وادار میکنه!"
درسته، من تو کل زندگیم فقط یک بار عاشق شدم و همون یک بار رو هم مُردم! لب هاش هنوز باز بود، طوری که انگار هنوز گلوش پر از حرفه ولی تردید داشت بگه، همیشه وقتی میخواست راجب خودش حرف بزنه مردد بود. نگاهش هنوز به مقابل قفل بود و من میتونستم جنگ رنگ ها رو تو چشمهاش ببینم! کمی جلو رفتم و دست گرمش رو گرفتم:
" ورنیسیته!"
سرش رو پایین انداخت:
" هوم!؟"
به چهره ی خستش خیره شدم. زمزمه کردم:
" چرا... راحت حرفهات رو نمیزنی!؟"
" نمیخوام بدونی!"
" یک لحظه به این فکر کن من هم نمیخواستم بعضی چیزها رو تو بدونی!"
نگاهش روی صورت جدیم چرخید. نگاه جادوییای که احتمالا با هر چرخشش، اجزای صورتم رو هم به دنبال خودش می کشوند!
" شما آدمها... همتون اشتباه زندگی کردین، همتون!"
شنیدنش دردناک بود! با اینکه مثل روز روشن بود که همه ی عمرمون رو به باد دادیم ولی باز... شنیدنش از زبان ورنیسیته خیلی دردناک بود...
"چون... یک عمر از دور زمین رو نگاه کردم..."
نفسم توی سینم حبس شد، انتظارش رو داشتم ولی خب... چرا؟
مگه زمین چی داشت که ورنیسیته باید یک عمر از دور نگاهش کنه؟! خوابم می اومد ولی به زور چشمهام رو نگه داشته بودم تا هرچقدر که میتونم سحابی های رنگی رو تو دریچه ی چشمهاش ببینم!
" شما چی؟! شما درست زندگی کردین؟! مردن و زنده شدن!؟ توسل به امیدی که پوچه؟!"
به آرومی سر تکون داد:
" اگر خوب زندگی نکردیم تهیونگ، به خاطر خودمون نیست... به خاطر هستیه، خلقتمون! چون مجبوریم... ولی شما، همه ی قوانین رو خودتون با دستهای خودتون مینویسید... به خاطر همین نگرانتونم، حسادت میکنم، به اینکه چطوری با دستهای خودتون جنگ ساختین، غم ساختین، فرق ساختین..."
لبخند کمرنگی زدم:
" ورنیسیته؟!"
با حرکت چشمهاش جوابم رو داد. لب زدم:
" تو چند وقته زنده ای؟! به سال ما!؟"
آب دهنش رو فرو داد و بعد از چند لحظه گفت:
" کمتر از لانیمیتا، احتمالا، سیصد و... خورده ای!"
دور از انتظار نبود... حتی انتظار بیشتر از اینها رو داشتم.
دلم میخواست باز هم بپرسم... انقدر بپرسم که خوابم ببره، ولی بهش قول داده بودم نپرسم ولی هنوز سوالی کنج ذهنم بی تابی میکرد. بی اختیار گفتم:
" هانسول... الان زندست؟!"
رنگ و روی لبخندش رفته رفته از بین رفت. با خونسردی زمزمه کرد:
"چرا میپرسی؟!"
" خب..."
حواسم نبود، فاصلمون کمتر شده... دمای بدنم بالا رفته بود. ورنیسیته داشت چیکار میکرد؟! سرم سنگین شده بود و حس میکردم مقابل یک کوره ی داغ نشستم. لب هام رو با زبونم خیس کردم و به سختی، کلماتم رو کنار هم چیدم:
" نمیتونم ازت چیزی رو پنهان کنم که... ترسم از زمان به خاطر..."
نفهمیدم چی شد که دیگه زبونم تو دهنم نچرخید. قبل از تموم شدن جملم، پلک هام روی هم فرود اومدن و روی پاهای ورنیسیته به خواب عمیق و خلسه ی بی سابقه ای فرو رفتم ولی هنوز میتونستم گرمی دستهاش رو که رو کمرم میخزیدن حس کنم!
میترسیدم دیر برگردم... وقتی به زمین برگردم که خبری از هانسول نباشه...
ولی نه...
ورنیسیته اشتباه میکرد، اون همون شیطانی بود که پدر همیشه راجبش میگفت. شیطانی که یا درکی از عشق و کلمات نداره یا اگر هم داشته باشه، ذهنش معنای دیگه ای بهشون میبخشه حق نداره عقایدش رو به من تحمیل کنه!
شیطانی که هدفش فقط وسوسه و گمراهیه!
عشق بین دو تا مرد گناه بود، گمراهی بود... حق با ورنیسیته نبود!
ولی اگه اون عشق... امید باشه چی؟
******
چشمهام رو باز کردم، گردنم خشک شده بود پس با درد ناله ای کردم و چند بار پلک زدم تا صفحه ی تار مقابلم واضح بشه و اولین نگاه اون روزم روی ورنیسیته ای که یکی از دستهاش رو زیر چونش زده و به دیوار رو به روش خیره شده بود قفل شد. زمزمه کردم:
" بیداری؟!"
نگاهش به آرومی سر خورد و روی من متوقف شد:
" چه عجب، بالاخره تصمیم گرفتی بیدار بشی!"
از چشمهاش خستگی می بارید و حقیقتا، دلم نمیخواست به این فکر کنم که کل امشب رو بیدار بوده! پرسیدم:
" تو چی؟! نخوابیدی!؟"
جواب نداد، در واقع موضوع رو عوض کرد:
" جیمین پیداش شده!"
با تعجب سرم رو از روی رونش برداشتم و بی توجه به دردی که تو بدنم پیچید تقریبا داد زدم:
" چی؟! جدا؟!"
نیشخنید زد و با بیخیالی گفت:
" چه خوشحال!"
و نگاهش دوباره به همون نقطه ی قبلی گره خورد. کامل روی مبل و مقابلش نشستم:
" پس... بقیه کجان؟!"
" سر کار!"
ابروهام رو در هم کشیدم:
" نگو جیمین هم رفته!"
" فقط پیداش شده، برنگشته!"
انگاری سطل آب یخ رو سرم ریخته باشن:
" چی؟!"
جواب نداد و در عوض، فقط لبهاش رو بهم فشرد. پس باز سگ شده بود! به بازوش ضربه ی آرومی زدم و با جدیت گفتم:
" هی... جواب نمیدی!؟"
" اون دختره گفت برات صبحونه آماده کرده فکر کنم تو آشپزخونست... اول چیزی بخور، بعد برو قصر و حواست به لانیمیتا باشه... من باید برم ببینم اون عوضی چه مرگشه!"
عصبی بود و من هیچی از حرفهاش نفهمیدم ولی اولین سوالی که به فکرم رسید رو به زبون آوردم:
" دیشب چطوری خوابم برد؟!"
شونه بالا انداخت:
" داشتی حرف میزدی... خوابت برد!"
با تعجب گفتم:
" جدی؟!
" آره... یادت نمیاد!؟"
از جا بلند شد. متوجه سستی زانوهاش شدم و نمیتونستم به این فکر نکنم که همه ی امشب رو از جاش تکون نخورده، تا... تا من بیدار نشم؟!
معلومه که نه! با خودت چی فکر کردی؟
ولی... من چرا یادم نمی اومد؟! من واقعا حین حرف زدن خوابم برده بود؟!
دومین سوالم رو با تردید به زبون آوردم:
" منظورت از اون عوضی کیه؟!"
به آرومی برگشت و نگاهم کرد:
" کسی که جیمین رو دزدیده!"
پس، جیمین رو یکی از این خائنها دزدیده بود! ابروهام رو در هم کشیدم:
" دوستته!؟"
چشمهای خستش باز و بسته شدن و ستاره هاش خسته بودن، چشمک نمیزدن ولی با این حال، آروم گفت:
" بدون صبحونه خوردن بیرون نری... عمرا تو قصر غذایی پیدا بشه که بتونی بخوری!"
وقتی دوباره به حرکت به سمت خروجی ادامه داد، نفسم رو تو سینم حبس کردم و با تردید صداش زدم:
" ورنیسیته؟!"
طوری که انگار همه ی مدت منتظر شنیدن اسمش بوده، به سرعت برگشت سمتم و منتظر شد درخواستم رو بیان کنم:
" میشه... من هم بیام؟!"
و من فهمیدم که باز شونه هاش افتادن، به نظر انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشت. به سردی گفت:
" نه... باید بری قصر... نمیشه دوتامون نباشیم!"
" ورنیسیته..."
با درماندگی گفتم، باید اصرار میکردم. باید میرفتم و جیمین رو از نزدیک می دیدم! چند لحظه بعد، نگاهش به آرومی از روی زمین اوج گرفت و به چشمهام رسید. حرکاتش بی نهایت ظریف بودن و قلب من... بی نهایت بی جنبه!
" اول صبحونت رو بخور!"
با خوشحالی سرم رو تکون دادم، از روی مبل پریدم و به سمتش دویدم ولی وسطهای راه متوجه شدم که این راه تشکر از یک فضایی نیست. متوقف شدم و نگاه شرمنده ای به چشمهاش که از شدت تعجب و شاید اضطراب گشاد شده بودن انداختم...
داری چیکار میکنی احمق؟
با دستپاچگی سرم رو پایین انداختم و آروم به در سرویس بهداشتی اشاره کردم:
" من... میرم... ز... زود برمیگردم!"
لبخند دندون نمایی به چشمهاش که هنوز تعجب زده به نظر میرسید زدم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم تا سر و صورتم رو بشورم. من چم شده؟ چرا... چرا میخواستم بغلش کنم؟
این بچه بازی ها چیه کیم تهیونگ؟
******
مقابل ساختمون دو طبقه ای که سراسر آبی تیره بود ایستادیم. از اتومبیل دو نفره و نقلی عجیبی که با ورنیسیته سوارش شدم بیرون رفتم و بدون نگاه گرفتن از ساختمون تیره آب دهنم رو قورت دادم، ترسناک بود!
ورنیسیته که لباسهاش رو با یک پالتوی بلند سفید چرم عوض کرده بود هم بعد من از ماشین بنفشش پیاده شد و ابروهاش رو در هم کشید. سربازهایی که شمارشون به ده نفر هم نمرسید، با دیدنش تعظیم کردن و اون هم سر تکون داد و جلو رفت. حالا دیگه شونه به شونه ی هم ایستاده بودیم و سربازها پشت سرمون بودن. ظاهرا اون عوضیای که ورنیسیته ازش حرف میزد قصد نداشت جیمین رو آزاد کنه، نمیدونم کدوم احمقی بود که جرئت کرده بود در برابرش بایسته! ورنیسیته با عصبانیت تو صورت نگهبان هایی که تو چارچوب در ایستاده بودن و اجازه ی ورود نمی دادن فریاد می زد و احتمالا تهدیدشون میکرد!
نگهبان ها که پوست آبی و براقی داشتن هر بار، با حرکت سر مخالفت خودشون و اربابشون رو اعلام میکردن. ورنیسیته با عصبانیت پلک هاش رو روی هم کوبید و نفسش رو بیرون داد. هنوز هم باورم نمیشه اون فضایی عوضی و بی اعصاب، شب قبلش من رو روی پاهاش نگه داشته بود تا خواب راحتی داشته باشم!
البته اینها برداشت من بود، بدجور دلم میخواست اونطوری باشه!
" تهیونگ؟!"
شنیدن صداش باعث شد از حفره ی افکارم بیرون بخزم. نگاه کردن به نیم رخ جدی و لعنتیش باعث شد هول کنم:
" بله؟!"
" گوشهات رو بگیر... چشمهات رو هم ببند و تا خودم نگفتم بازشون نکن! خیلی خب؟!"
میخواست چیکار کنه مگه؟
چرا نمیخواست بهم نشون بده واقعا کیه و چیکار میکنه؟
چرا کاری میکرد من کنجکاو بشم و در آخر... همه چیز رو ازم پنهان میکرد؟
این درخواستش حقیقتا خیلی زیادی بود! من دلم میخواست قدرت واقعیش رو ببینم، حالا دیگه آدم کنجکاوی بودم و ورنیسیته حق نداشت من رو اینطوری بی جواب بذاره!
ولی تاخیرم فقط باعث شد عصبانی تر بشه، با جدیت تو چشمهام خیره شد و دستی به یقه ی شلخته ی لباسم کشید تا مرتبش کنه:
" اونطوری نگاهم نکن!"
" تو کی هستی؟"
دستهاش رو پایین انداخت و نیشخندی زد:
" هرکسی که باشم... بهتره هیچوقت... این وجهه ی عصبانی رو نبینی! وگرنه ضمانت نمیکنم از ترس شلوارت رو خیس نکنی!"
ضربان قلبم بالا رفت، ولی این ربطی به ترسم نداشت، اصلا!
من فقط داشتم لای رگه های آبی چشمهاش خفه میشدم!
بعد از اینکه با هزار بدبختی تونستم از خطر غرق شدن تو چشمهاش نجات پیدا کنم، نفس عمیقی کشیدم، برخلاف میلم سری تکون دادم و چند لحظه بعد با کف دستهام گوشهام رو پوشوندم. چشمهام رو به روی صورتش بستم و منتظر موندم ورنیسیته ی شیطان صدام کنه و بگه همه چی تموم شده! هرچند به نظر نمی اومد، اون دلش بخواد همه چی تموم بشه، احتمالا حتی خوشحال بود که جیمین دزدیده شده ولی نمیدونم چرا تلاش میکرد نجاتش بده!
صداهای عجیب و البته ترسناکی به در و دیوار گوشم میزد ولی سعی کردم فشار دستهام رو بیشتر کنم... یعنی ورنیسیته چقدر ترسناک شده؟! نکنه تبدیل شده باشه؟! به یک... اژدها!؟
آره دیگه... اگر به خاطر اینها نبود، چه دلیل دیگه ای داشت که مجبورم کنه گوشهام رو بگیرم!؟
تعجب کردم! نمیفهمم چرا همیشه جادوگر بودنش رو انکار میکرد! اون به وضوح جادو میکرد...
طولی نکشید که دستهای نرمی روی دستهام قرار گرفتن و به آرومی اونها رو از گوشهام فاصله دادن. با ترس چشمهام رو باز کردم و وقتی با یک جفت چشم مشکی اشک آلود مواجه شدم، فهمیدم که نه، دنیا هنوز زیبایی های خودش رو داره!
لبخند بزرگی روی لب هام نشست. انگار سالها بود که ندیده بودمش! فاصله ی بینمون رو با قدم بلندی پر کردم و با دلتنگی تو آغوشم کشیدمش! همه ی این مدت، فراموشش کرده بودم! چطور تونستم جای جیمین، ورنیسیته بذارم!؟
بیشتر به خودم فشردمش و کف دستهام رو روی کمرش کشیدم:
" روبه راهی رفیق؟!"
بعد از چند لحظه صدای بغض گرفتش حال خوشم رو نابود کرد:
" رو به راهم، ولی... مثل اینکه آنه شرلی زخمی شده!"
آنه... شرلی؟!
منظورش ورنیسیته که نبود؟!
با نگرانی و اضطراب ازش جدا شدم و به چشمهایی که زیرش گود افتاده بود نگاه کردم:
" و... ورنیسیته رو میگی؟!"
پرسیدم، چون دلم میخواست ازش جواب نه بشنوم، یک نیشخند که نشون بده من رو دست انداخته. اصلا شاید من اشتباه شنیده بودم... ورنیسیته ی زخمی؟! محال بود باور کنم!
ولی وقتی سرش رو با ناراحتی تکون داد، جوابش زد تو گوشم! کاری که دنیا، همیشه بعد از نشون دادن روی خوش با من میکرد. قلبم فشرده شد و حس کردم توده ی کوچیکی راه گلوم رو بسته...
نگاهم رو با وحشت به پشت سرش دادم و بی اختیار به سمت ساختمون آبی رنگ دویدم و جیمین هم پشت سرم شروع به دویدن کرد. ورنیسیته مگه زخمی هم میشه؟!
کسی که چهار میلیارد نفر رو تو سه دهم ثانیه کشته بود و ده میلیارد نفر رو هم زخمی کرده بود... نمیتونه زخمی بشه!
وقتی به انتهای سالن تاریکی که هیچ پنجره ای برای عبور نور نداشت رسیدم، دیدمش! در سکوت و البته کاملا خونسرد!
طوری که انگار شب قبل پشه نیشش زده، روی یک صندلی نشسته بود و با پارچه ی سفیدی مشغول بستن زخم روی بازوش بود، زخمی که ازش خون آبی بیرون میزد و به نظر دردناک می اومد ولی... پس چرا هیچ ردی از درد تو چهرش دیده نمیشد؟
با صدای نفس عمیقی که کشیدم، سرش رو بلند کرد و به چهره ی نگرانم نگاه کرد، نگاهی که خسته بود، حتی به نظر خجالت زده می اومد، هرچند خودش سعی میکرد همچنان قوی به نظر برسه...
نگاهی به اطراف انداختم. خبری از سرباز ها نبود، جز اون، کسی وجود نداشت!
جیمین که تازه از راه رسیده بود و هنوز نفس نفس میزد، تعجب زده از خلوت اتاق، پرسید:
" پس... پس بقیه کجان؟!"
به پارچه گره ای زد و آهسته از جا بلند شد. لباسهاش کثیف شده بود و بذارید ازتون سوالی بپرسم!
با دیدن پدیده ای مثل ماهگرفتگی، وقتی سایه ی سیاهی، زیبایی ماه رو برای لحظاتی انکار میکنه، چه حسی بهتون دست میده؟!
درسته! تو اون لحظه هم خراش عمیقی که روی یکی از گونه هاش نشسته بود و باریکه های خون ازش آویزون بود، بدجور زد تو ذوقم! دقیقا همون حسی رو داشتم که وقتی ماه میگرفت بهم دست میداد. بعضی چیزها حق نداشتن زیبایی ها رو خراب کنن! زیبایی ها همیشه باید میدرخشیدن...
با خونسردی و آروم گفت:
" کدوم بقیه؟! همه رفتن..."
وقتی خاکسترهای جلوی پاش رو شوت کرد، تازه یادم افتاد همه خاکستر شدن، یعنی... اون همه رو کشته بود؟!
من و جیمین با ترس کمی عقب رفتیم و سعی کردیم به باقی مونده ی ناچیز اون موجودات نگاه نکنیم. ورنیسیته با عصبانیت شونه هاش رو بالا انداخت:
" بیشعور بودن چه فایده ای داره؟ وقتی تهش حتی به اندازه ی یک مشت خاکستر هم ازت باقی نمی مونه؟"
گذشته از اینکه خودش یک بیشعور به تمام معنا بود، ولی در کل حق با اون بود!
جیمین با ناباوری به سمت ورنیسیته ای که در طول راهرو قدم میزد دوید و مانع از قدم اضافیش شد:
" کشتیش؟!"
برگشت، ولی چشمهای ورنیسیته گویا بودن و با همون نگاهش جیمین رو به سخره گرفت:
" چیه؟! عاشقش شدی؟"
مسلما گیج شده بودم! منظور جیمین و ورنیسیته از اون ضمیر چی بود؟! جیمین با عصبانیت فریاد زد:
" ولی اون شبیه یونگی بود، نه نه... خودش بود فقط موهای آبی و چشمهای آبی داشت!"
یونگی؟! یونگی با مو و چشم آبی؟! اینجا چه خبره؟!
داشتم دیوونه میشدم، نگاه منتظر هردومون روی ورنیسیته قفل بود. ولی به نظر میرسید حالش خوب نیست. درد داشت و نمیدونم، چه اشکالی داشت اگر ما درد کشیدنش رو میدیدیم؟! قول میدادم به کسی نگم که ورنیسیته هم میتونه زمین بخوره!
" جیمین! میشه سوالهات رو بذاری برای بعدا!؟ اون الان حالش خوب نیست!"
به آرومی گفتم و سعی کردم بی اهمیت به چهره ی متعجب جیمین، به ورنیسیته نگاه کنم. ولی اون وقتی فهمید که من متوجه حال بدش هستم، انگار برای وانمود به خوب بودن مصمم تر شد. میخواست من رو ضایع کنه یا بهم بفهمونه قویه، مهم نبود! مهم این بود که هنوز از زخمش خون تراوش میکرد. جیمین با تعجب به سمتم برگشت:
" تهیونگ!؟ آخه تو نمیدونی کی من رو دزدیده بود!"
سر تکون دادم و بدون توجه به ورنیسیته ای که لب هاش رو برای حرف زدن باز کرده بود، جلو رفتم و بازوی سالمش رو گرفتم و به سمت خروجی کشوندم:
" اینجا بیمارستان هست؟"
سر تکون داد:
" من خوبم و نترس... نمیمیرم!"
از حرکت ایستادم و با تعجب به سمتش برگشتم. آره، من میترسیدم! میترسیدم که بلایی سرش بیاد... چون اون تنها کسی بود که حرفهای ما رو میفهمید. نفس عمیقی کشید و دست آزادش رو روی بازوش گذاشت:
" یک زخم سطحیه! سرعت ترمیم بدن من بالاست... زود خوب میشم!"
نفسم رو با حرص به بیرون هدایت کردم:
" ورنیسیته، تو زخمی شدی!"
رگه های صورتی تو صفحه ی چشمهاش جاری شدن و تیله هاش برق زدن، برقی که تا به حال اون کالیستو ها رو بازی نداده بود. لب زد، این بار با ناراحتی:
" مهم نیست!"
و با قدمهای سست و ضعیفش رفت.
" اون... شگفت انگیزه!"
زیر لب گفتم و وقتی جیمین با نگاه خستش تایید کرد، دوباره به مسیری که رفته بود خیره شدم...
کاش میتونستم کتاب زندگیش رو بخونم، راجب خط به خط رازهاش کنجکاو بودم..." بهانه ها میخ هایی هستند
که انسان با آنها خانه ای از شکست برای خود میسازد."
جیم رانبهم بگید:
ـ کروماندا دقیقا کجاست؟ چرا یه یونگی دیگه وجود داره؟ و چرا اون یونگی فضایی جیمین رو دزدیده؟
ـ حس ورنیسیته نسبت به تهیونگ چه طوریه؟
ـ امید، دلیل، عشق... میتونن مترادف باشن؟ووت و کامنت فراموش نشود😚✨
YOU ARE READING
CHROMANDA | VKOOK
Fantasyخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...