ده، ورنیسیته!
بعضی وقت ها، شرم میتونه مثل یه رنگ ناب رو چهره ها جلوه کنه. رنگی که احتمالا فقط مختص به شرم و شرمندگیه و به راحتی میتونه خیلی چیز ها رو برملا کنه....
مثل پشیمونی، تاسف، ناراحتی، خجالت!
مثل چهره ی ما، اون موقع که گرد فضایی وایساده بودیم و بدون هیچ حرفی به دودی که بین هوا رنگی گیر افتاده بود خیره بودیم. نمیدونم، منتظر چی بودیم؟! منتظر بودیم برگرده سمتمون و هرچی فحش فضاییه یادمون بده؟!
منتظر اظهار تاسفش بودیم؟! سر تکون دادن و نچ نچ کردنش؟! منتظر بودیم هر حس و حال منفی تو صورتمون رو بخونه و تهش به تک تکمون سیلی بزنه؟!
نمیدونم...
در برابر اون چشمهای عصبی هیچ ایده ای نداشتم جز اینکه گذشت هر ثانیه میتونست آخرین لحظه ی عمرم رو رقم بزنه!
یونگی رو با عصبانیت رها کرد که باعث شد چند قدم به عقب رونده بشه، برخلاف انتظار حلقه ی دورش رو شکافت و از کنار من و جیمین رد شد:
" دنبالم بیاین... وقت غذاست!"
یونگی، خوشحال از آزادی و نجات پیدا کردن از دست اون عجوزه ی ترسناک چند نفس عمیق کشید و البته، پشت هر نفسش یک فحش کاملا مناسب کنار واژه ی فضایی ردیف میکرد.
ولی نگاه من هنوز روی شاهکار بی نظیر یونگی بود که در حقیقت گند زده بود قفل بود... چی میشد اگر زمین هم همچین قابلیتی داشت؟!
چون شاید آدمها تو بیشتر مواقع تا چوب اشتباهاتشون رو نخورن دست از اشتباه کردن برنمیدارن حتی اگر بدونن دارن اشتباه میکنن! یعنی فضایی بیخیال شده بود!؟ شاید هم ناراحت؟
" تهیونگ!؟"
برگشتم سمتش، چشمهای غمگین ولی آرومش خبر از پایان یک طوفان میدادن. لبخندی زدم و با سر به اثر هنری ای که رو تابلوی نقاشی دوست داشتنیشون پیاده کرده بودیم، اشاره کردم: "حق با اونه! اینجا خیلی چیزها به سادگی زمین خودمون نیست، رییس لطفا از این به بعد حواست رو جمع کن!"
یونگی دهن کجی کرد، غیرممکن بود اشتباهش رو به گردن بگیره چون فکر میکنه همیشه ی خدا حق فقط با خودشه!
" گمشو تهیونگ. این تقصیر من نیست که مولکولهای گاز اینجا درست کار نمیکنن. هوم؟!"
منطق بچگانه ای لای حرفهاش بود. شاید چون فقط میخواست با یک دلیل از خودش دفاع کنه. مردمک چشمهام چرخیدن، بی توجه به جیمینی که سعی داشت با ایما و اشاره بهم بفهمونه که بحث کردن با یونگی رو تموم کنم، مسیری که فضایی در پیش گرفته بود رو دنبال کردم. ولی انگار مولکول های عطر عجیبش هم لای هوا گیر کرده بود که باعث میشد حس کنم بزودی بیهوش میشم!
شاید بگید خب، اون لعنتی هم خودش یک عوضیه به تمام معناست نه؟! میدونم همه ی بدبختی هایی که کشیدیم زیر سر اون بوده، مرگ اون همه آدم، تنها شدنشون، بی خانمان شدنشون، له شدن آرزوهاشون... میدونم اون احتمالا با یک فوت گند زده به خونه ی یک جمعیت عظیم و آسمون تا زمین با فوت یونگی فرق داره. ولی من این رو هم میدونم که شاید ما حقمون بود ولی اونها نه! اونها با جون و دل از سرزمینشون محافظت میکردن، حتی به خاطر محافظت از سرزمینشون این همه دردسر برامون چیده بودن! ما چی؟! ما چقدر به خونمون بها دادیم؟!
ما حتی به همه ی این دردها خندیدیم و منتظر شدیم تا زمان زخم هامون رو تو خودش حل کنه. ما حتی نخواستیم انتقام بگیریم! ما بی خیال بودیم پس آره، من شرمنده بودم چون سرزمین اونها، بی نهایت زیبا بود برای خراب شدن با دود سیگار!
******
میز و صندلی های شیشه ای براق، وسط صدها درخت بلند و رنگی میتونست به مهربونی اونها کمی امیدوارم کنه. شاید منتظر تعارف بودم که بدون هیچ حرکت اضافه ای حواسم رو به چمن زیر پام دادم. بدون اینکه مسیر نگاهش به طرف من منحرف بشه، به زیر دست هاش دستور میداد و اونها با آرامش خاصی سفره ی غذا رو میچیدن. راجب غذاها و طعمشون کنجکاو و البته نگران بودم. چون راستش حس میکردم باز یک چیزهایی کم خواهند بود مثل نمک، ادویه و حتی نوشیدنی!
بهش نگاه کردم. روبه راه نبود، عصبی و مضطرب به نظر می رسید و احتمالا میخواست بعد غذا خوردن کلمون رو از تن جدا کنه! نفسم رو با ناراحتی بیرون فرستادم. با خودم فکر کردم، من چمه؟! کسی که باید کلش از تنش جدا بشه اونه، کسی که باید متاسف باشه اونه! اونه که با نقشه های کثیفش ما رو به اینجا کشونده تا بکشه! پس چرا من نمیتونم تقصیرها رو گردنش بندازم؟!
" چرا نمیشینی کیم؟"
شاید چشمهام پر از حس شرم بود، یا شاید هم نفرت! نمیدونم. فقط کاش اون با خودش فکر نکنه که من احمق و سادم، نه... من فقط برای چند روز یادم رفته بود کیم و دقیقا دارم چیکار میکنم!
صندلی رو برام عقب کشید:
" بشین."
قبل نشستن، همونطور که میله های صندلی بین مشتم فشرده میشدن زمزمه کردم:
" از یونگی عصبانی نباش."
" معذرت خواهیه؟ اون هم به خاطر یونگی؟! "
صدای پوزخندش سلول های عصبیم رو تحریک میکرد تا بخوان منفجر بشن. ولی من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم پس با همون لحن قبلی ادامه دادم:
" خودت بهتر میشناسیش، یکم مخش تاب داره."
و نفس راحتی کشیدم. دستش رو از پشت سر، روی شونه هام گذاشت و با فشار ملایمش مجبورم کرد روی صندلی بشینم. بدون برداشتن دستهاش کمی به سمتم خم شد و با صدای آروم و لطیفی دم گوشم زمزمه کرد:
" به خاطر جیمین آوردمش، وگرنه هیچ خاصیتی برام نداره!"
از اون همه نزدیکی به طرز شرم آوری گر گرفتم و حس کردم ناحیه ی زیر گوشم رو به سوختنه!
جیمین؟! مگه اون چیکار کرده بود؟!
توان رو برگردوندن به سمتش رو نداشتم پس بدون اینکه نگاهم رو از ظرف و ظروف مقابلم بگیرم سری تکون دادم:
" جیمین چه خاصیتی برات داره؟"
صدای نیشخندش کنار گوشم دیوونه کننده بود، اون کلا دیوونه کننده بود! طوری من رو تحت تاثیر قرار میداد که برای لحظاتی یادم میرفت کیم تهیونگ کیه، بعد که به خودم می اومدم از درون یه سیلی به خودم میزدم و قول میدادم که دیگه نذارم ریسه ی ذهنم دستش بیفته ولی هر بار شکست میخوردم، خیلی احمقانه!
با دور شدنش، تونستم نفسی که حبس شده رو بیرون بدم. یکی از خدمتکارها براش صندلی رو به روی من رو عقب کشید و اون نشست. دقیقا مقابل من! طوری که انگار میدونست از نزدیکی باهاش لذت نمیبرم، از چشم تو چشم شدن باهاش میترسم و وقتی نگاهم به نگاهش می افته دلم نمیخواد ازش دل بکنم! سرم رو به سختی پایین انداختم و بعد از سرفه ی آرومی که به منظور صاف کردن صدام کردم گفتم:
" چرا ما؟"
لب هاش کش اومدن:
" خسته نمیشی از پرسیدن این سوال از راه های مختلف؟"
لب هام رو محکم رو هم فشار دادم و سرم رو بالا آوردم:
" ظاهرا تو بهتر میدونی که ما چه آدمهای بدبختی هستیم... خودت بهتر میدونی که چه آدمهای باارزشی رو به خاطر تو و کارهای بی دلیلت رها کردیم، واقعا چته؟"
چیزی نگفت، حتی پوزخند هم نزد. نمیدونم دنبال جور کردن جواب بود یا واقعا نمیخواست چیزی بگه فقط میدونم سکوتش چیزی نبود که من بخوام. اشک تو چشمهام حلقه زد:
" تو کی هستی؟ چرا نمی..."
"من دلیل دارم."
و با چشمهای عصبی ای که انگار خبر از مرگ ستاره ها میدادن بهم نگاه کرد:
" و دلیل من به اندازه ای بزرگ هست که بخوام نه یک دنیا بلکه هر چند دنیایی که وجود داره رو خاکستر کنم... میفهمی؟"
با ناباوری گفتم:
" ما بهش میگیم خودخواهی."
"مهم نیست تو بهش چی میگی، چون تو آدمی و آدمها با من خیلی فرق دارن، منطق شما با منطق من خیلی فرق داره!"
زیر نفسی که با عصبانیت خارج شد غریدم:
"احمقانست، دنیا دنیاست و قوانین خودش رو داره و وقتی تو به خاطر یه دلیل کوچیک میخوای کل جهان رو نابود کنی پس یعنی تو خودخواهی!"
عصبانی بودم، نیاز داشتم که سرش داد بزنم و همه ی بدبختی هام رو بندازم گردنش. حتی، حتی اگر اون باعثشون نبود و آره این هم یک نوع خودخواهی بود!
گفت:
" تا تعریف تو از جهان چی باشه! ما فرهنگ لغاتمون هم با هم متفاوته! جهان من دلیلمه..."
" کنجکاوم بدونم این همه حماقت برای گرفتن جون یه دنیا آدم از کجا نشئت میگیره!"
تند رفتم، می دونم!
پس تعجبی نداشت اگر با عصبانیت کف دستهاش رو محکم روی میز کوبید و بدون هیچ حرف اضافه ای با اون چشمهایی که رو دوباره رو به بنفش تیره میرفت به سمتم آتیش پرتاپ کرد. بدنم دوباره شروع کرد به لرزیدن و ضربان قلبم بالا رفت چون برای چند لحظه هر دو بهم خیره موندیم. غرید:
" اون دهن گشادت رو ببند کیم تهیونگ، کاری نکن کاری کنم وقتی به دیدن وطنت میری تلخ ترین تصویر زندگیت رو هم کنارش ببینی!"
وقتی با پشیمونی مضحکی درحالیکه رو صندلی تو خودم جمع شده بودم سر تکون دادم، نفس عمیقی کشید و دوباره روی صندلیش نشست.
تا اومدن بقیه حرفی مبادله نشد. نگاهی هم!
غذای خوبی بود، بدون هیچ کم و کاستی ای، طوری که انگار رفته بودن و از زمین مواد مورد نیاز و دستور پخت رو آورده بودن! همه چی سر میز بود... سوپ و دسر و گوشت کبابی!
فضایی چیزی نخورد، فقط با نگاهش از ما، به خصوص من تغذیه کرد! زیر نگاه های سنگینش غذا از گلوم پایین نمیرفت. نمیتونستم لذت ببرم و همش به این فکر میکردم که هدفش دقیقا چیه! بعد از اتمام غذا، وسایل رو جمع کردن و فضایی در حالیکه انگار براش یک عادت بود، دستهاش رو پشتش گرده زد و مثل رییس یک مافیا پشت میز ایستاد:
" گوش کنین... اینجا قوانینی داره، اینجا زمین نیست و قوانینش با قوانین شما متفاوته چون منم که اونها رو مینویسم و منم که با مخالفهاش برخورد میکنم!"
تو زمین میتونست رییس جمهور خوبی باشه، مقتدر و جذاب! ادامه داد:
" اول از همه، یونگی و تهیونگ... سیگار کشیدن مطلقا ممنوع! امروز دیدین که کروماندا چقدر به دود حساسه!"
حتی میدونست من هم سیگار میکشم، این لعنتی دیگه کیه! من و یونگی با ترس سر تکون دادیم و اون راضی از آدمهای مطیع مقابلش شروع کرد به قدم زدن:
" حتی یک تار مو تون رو هم روی زمین کروماندا نبینم، هر چی که از جانب طبیعته مقدسه پس فکر دست زدن به الماس و سنگ ها، گل ها و حتی حیوونها رو از کلتون بندازید بیرون... شما برای ما بیگانه اید و تا ما اجازه ندیم حق ندارید از طبیعت چیزی بردارید... تمام غذاتون رو میخورین، هیچ ماده ی غذایی ای تو کروماندا هدر نمیره... آب ما از دریاست، پس، شدیدا تاکید میکنم که مصرف بیش از اندازه ی آب باعث میشه همتون جونتون رو از دست بدین! با مردم مهربون باشید، ماها در برابر بی احترامی مقاوم نیستیم و ممکنه بدریمتون و مورد آخر..."
از حرکت ایستاد و نگاهش رو با جدیت از چهره های کنجکاومون حرکت داد، آرومتر از قبل گفت:
" با ققنوس ها نخوابید... میمیرید، به وحشتناک ترین شکل ممکن!"
ققنوس ها؟ خواب؟ مرگ؟ چرا من نمیتونستم از حرفهاش چیزی بفهمم؟! جیمین سرش رو خم کرد و با تعجب پرسید:
"ققنوس ها؟"
سر تکون داد، تردید از آهنگ صداش مشخص بود:
" ما ها!"
وقتی تغییری در حالت چهره هامون ایجاد نشد فهمید که باید بیشتر توضیح بده:
" شما در طول تاریختون سعی کردید وجود ما رو با یک کلمه انکار کنید... افسانه! ما ها ققنوسیم، به دنیا میایم... زندگی میکنیم و اگر امیدی برای ادامه ی زندگی نباشه خاکستر میشیم!"
دوباره شروع کرد به قدم زدن، به نظر از توضیح هویتش راضی نبود چون لب هاش رو روی هم میکشید و چشمهاش رنگ عوض میکردن، آهسته گفت:
" تفاوتمون در این باره با شما اینه که شما در برابر ناامیدی نفس میکشید و ما میمیریم... چون ما تنفس بدون امید رو نمیخوایم! ما آشکارا میمیریم که زندگی جدیدی رو شروع کنیم و در هر زندگی باید به امیدی متوسل بشیم تا بتونیم زندگی کنیم."
و اگر تا به اون لحظه به خاطر زمینی بودنم خوشحال بودم اینبار از ته دلم حسادت کردم و فهمیدم ناعدالتی فقط بین مرز های روی زمین نیست، ناعدالتی واقعی، چیزی که ما همیشه ازش بی خبر بودیم اینجا بود، فراتر از خود زمین... اینکه ناامیدی ما رو هم میکشت ولی روحی و جسم ما تا ابد، بی مصرف، در گرو یک روح مرده اکسیژن هدر میداد و این حقیقت خیلی وحشتناک بود!
قوانین سخت نبودن، ولی برای انسانهای سرکشی مثل ما... چرا!
" من هَندرُواتو وِرنیسیته هستم، میتونید ورنیسیته صدام کنید فقط... دیگه فضایی صدام نزنید!"
بی مقدمه خودش رو معرفی کرد. اسمش... زیبا بود. درست مثل خودش!
لب های باریکش لبخند کمرنگی در پاسخ به چهره های تعجب زدمون تحویل داد.
" مدت زمان موندنتون اینجا نامعلومه، پادشاه تصمیم میگیره کی برید، بمونید یا نه... بمیرید!"
سرم رو پایین انداختم، دلم برای برگشتن و لمس زمین زیر پاهام تنگ شده بود. میدونم کروماندا قشنگ تر بود، میدونم میتونستم این طوری، اینجا فصل جدیدی از زندگیم رو شروع کنم و دنبال ماجراجویی باشم. ولی نه، دلم کودکانه، بهونه ی زمین رو میگرفت. بغض با بی رحمی به گلوم تیغ زد. دلم پر بود... حس میکردم قراره خیلی غریبانه بمیرم! دلم میخواست فقط یک بار دیگه تو تخت خوابم باشم و صبحم رو با دیدن طلوع خورشید شروع کنم. خورشید؟! چقدر دلم براش تنگ شده بود...
نفسم رو با ناراحتی راهی بیرون کردم. جیمین دستش رو روی شونم گذاشت و کمی ماساژ داد:
"همه چی درست میشه رفیق."
سرم رو که بلند کردم تازه متوجه شدم فقط من و جیمین موندیم و بقیه حتی ورنی نمیدونم چی هم رفته!
کنارم نشست و دستهام رو گرفت:
" حس خوبی نسبت به این ورنیسیته، البته اگر درست گفته باشم دارم. حس میکنم... کمک بزرگیه!"
پوزخندم باعث شد تعجب کنه، آخه اون مگر نمیدونست همه ی این بدبختی ها زیر سر خود خودخواهشه؟
"چی شد؟"
به چشمهام چرخ زدم:
" بیخیال جیمین... حتی اگر اون باعث همه ی این بدبختی ها باشه؟ حتی اگر هیچوقتم از بلایی که سرمون آورده پشیمون نشه؟ اون فکر میکنه که هنوز مونده مثل ما رو بدبخت کنه ما... ما این همه سال چه غلطی کردیم؟ این احمق ها رو چطوری نتونستیم پیدا کنیم؟ جیمین... یعنی... یعنی الان چند سال پیر..."
بغض بیشتر و شدیدتر به گلوم چنگ زد و دیگه نتونستم جملم رو به پایان برسونم. این دردناک بود، کی میخواست دقیقه های از دست رفته ی من رو بهم برگردونه؟
قطره اشک سمجی روی گونم غلتید و موج نگرانی توی صورت جیمین جا خوش کرد، لبخند مهربونی زد و دوباره به نوازش کمرم ادامه داد:
"الان، تنها سلاح ما امیدواریه ته!"
"که چی؟ ما ققنوس نیستیم، ما میمیریم چه با امید چه ناامید!"
سکوت برای دقایق کوتاهی حاکم شد، چرا از بین این همه آدم من؟ چرا اون حتی بهمون یک جواب درست حسابی نمیداد؟!
صدای آروم جیمین باعث شد نگاهم رو از میز به چهره ی غمگینش بدم:
"چی میشد اگر یونگی اینطوری نبود؟ چی میشد اگر کمی نرم تر با اطرافیانش حرف میزد؟ این غیراجتماعی بودنش خیلی رقت انگیزه تهیونگ، دلم میخواد ساعتها بهش فحش بدم، به اندازه تموم این مدت سرش داد بزنم و ضعفهاش رو تو سرش بکوبم ولی مشکل اینجاست که من نمیتونم! من نمیتونم ازش عصبانی بشم، نمیتونم سرش داد بکشم... نمیتونم اون رو ناقص ببینم!"
دستم رو روی کمرش گذاشتم و این بار این من بودم که نوازشش میکردم:
" میدونم معذرت میخوام، بعضی وقت ها نمیتونم در برابر رفتارش سکوت کنم."
از گوشه ی چشم نگاه گذرایی بهم انداخت:
"بیخیال، تو که من نیستی!"
"دوستت که هستم!"
بین انبوه غمی که رو چهرش چنبره زده بودن خندید:
" فقط قیافش بعد دیدن دود سیگارش!"
من هم با لبهای بسته خندیدم و سر تکون دادم:
" امروز کلا خنده دار بود!"
از روی صندلی ها بلند شدیم. خیلی کسل و بی حال بودم، نیاز داشتم یک کار جالب بکنم تا حالم جا بیاد ولی میترسیدم. اگر ورنیسیته راجب قوانینش جدی بود پس میترسیدم. به همین خاطر مستقیم راهمون رو به سمت اتاقمون کشیدیم. بچه ها گوشه ای نشسته بودن و قطعا اونهام حال مشابهی داشتن. روی یکی از صندلی ها نشستم و چشمهام رو بهم مالیدم:
" شما ها، خوبید؟"
اما عصبانی به نظر می رسید:
" معلومه که نه تهیونگ! هیچ کاری برای انجام دادنش نیست و خدای من... دارم از بیکاری تلف میشم!"
استفن کلافه گفت:
"بشین سر جات اما... داد و فریاد کاری از پیش نمیبره."
جیمین کنار یونگی نشست:
" خوبی رییس؟"
یونگی بی هدف، فندکش رو روشن خاموش میکرد، سرش رو آروم تکون داد:
" دارم نقشه قتل این یارو رو میکشم!"
احمق!
تا ما رو به کشتن نمیداد دست بردار نبود!
استفن که روبه روی یونگی روی راحتی آبی رنگی نشسته بود اخم کرد:
"بس کن یونگی مین، شوخی یا جدی... بس کن!"
کره های مشکی و براقش رو به سمت استفن نشونه گرفت و به تندی گفت:
" ترسیدی؟ دیگه چی برای از دست دادن داری؟"
به سرعت جواب داد:
"زمین... خیلی کوچیکه؟"
"خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی، چرا من باید جور خرابکاری میلیارد ها میلیارد آدم که نود درصدشون الان زیر خاکن رو بکشم؟"
سکوت کرد ولی میتونستم هاله ی غم رو تو چشمهاش ببینم وقتی بعد از چند لحظه گفت:
" کی تو تموم این زندگی کوفتی به من اهمیت داده که من بخوام جونم رو برای نجاتشون گرو بذارم؟"
استفن نفسش رو با عصبانیت بیرون فرستاد:
"ما با هم اومدیم و... با هم برمیگردیم! دست از پا خطا نمیکنی مین!"
عصبی لب زدم:
" احمق نباش یونگی!"
یونگی غرید:
"مواظب حرف زدنت..."
"نه، نیستم... اگر تنها بودی میتونستی هر غلطی که میخوای بکنی ولی اینجا، با ندونم کاری هات حق نداری جون ما رو هم به خطر بندازی!"
پوزخند زد:
"جونت هر اتفاقی هم که بیفته تو خطره بچه، حداقل باید انتقام خودت رو بگیری یا نه؟"
"نه!"
نگاه متعجبش رو به سمت جیمین که کنارش نشسته بود سوق داد. جیمین نگاهش رو از زمین گرفت و به یونگی داد:
"حتی اگر هم بمیره باز زنده میشه، یادت رفته؟"
"پس باید سفینش رو بدزدیم!"
کلافه پوفی کردم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه زدم:
" دست بردار یونگی، اون یک جادوگره! بعید میدونم همین الانشم حرف های ما رو نشنوه!"
اما گفت:
" صبر کنین... یه جای کار میلنگه، اگر میخواسته مانع از حمله ی ما به کروماندا بشه، پس چرا فقط ما پنج نفر؟ اگر ما بمیریم دیگه چه فایده ای داره اومدنمون به این لعنتی؟"
جیمین متفکر به نظر میرسید:
" گفت یکی از ما اینکار رو میکنه!"
اما سرش رو به سرعت تکون میداد:
" نه مطمئنم اون یه دلیل دیگه داره پسرها! مطمئنم... میتونست ما رو همونجا تو آی اس اس بکشه ولی نه تنها اینکه ما رو به اینجا آورده، بلکه داره خودش و قوانینش رو به ما معرفی میکنه! این عجیب نیست؟!"
استفن از جا بلند شد و دست هاش رو تو جیبش فرو برد:
"ما که به دردش نمیخوریم، چه زنده چه مرده! قطعا دلیلش چیز دیگه ای بوده!"
دلیل، دلیل...
دلیلی که براش خیلی مهمه؟!
اینجا چه خبره؟!" ناامیدی ترسناک تر از پیری است!
در پیری جسم ما مچاله میشود
در ناامیدی، روح ما..."
جرج برنادو شاورفقای من به این سوالات جواب بدید:)
ـ حدس میزنید دلیل ورنیسیته چی میتونه باشه؟!
ـ کروماندا یا زمین؟! ققنوس یا انسان؟!

BẠN ĐANG ĐỌC
CHROMANDA | VKOOK
Viễn tưởngخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...