هفت، بنفش!
رنگ ها گویا نبودن، تو چشمهای اون رنگها گیجم میکردن و رشته ی نورون هام رو به بازی میگرفتن، رنگهایی که در جریان بودن و یک نمایش بی نظیر از مهمانی چشمهاش رو بازتاب میدادن، زیبا بودن و زیبایی جایی برای انکار نمیذاشت. مثل مثلت برمودا من رو به سمت خودش میکشید و میخواست من رو تو خودش حل کنه، ولی این فقط خواسته ی اون نبود.
من هم میخواستم گم بشم، تو دریای رنگارنگ چشمهاش...
نگاه وحشت زدم از دشت بنفش و سرخ رو به روم سر خورد و گوشه ای از زمین آروم گرفت.
"من رو از کجا میشناخت؟" سوالی بود که به تک تک اتاقک های مغزم هجوم آورده و همه ی سلول هام از جواب دادن طفره میرفتن. جریان وحشت و اضطراب، قلبم رو به بازی گرفته بود و فقط میخواستم از خواب بیدار بشم، فقط میخواستم اون عوضی عجیب غریب رو هل بدم و فرار کنم. کلاهم رو آروم آروم از سرم در آورد و من؟ احتمالا خودم رو خیس کرده بودم!
دیگه چشمهام رو به چشمهاش قفل نزدم، میترسیدم مثل یک باتلاق توش غرق بشم و دیگه هیچ راه برگشتی نباشه پس نگاه ملتمسم رو به سمت بقیه سوق دادم. با نگاهم فریاد میزدم، میدونستم اونها هم کاری از دستشون برنمیاد ولی... واقعا داشتم سکته میزدم، میخواستم حداقل دلم رو به یاری یک نفر خوش کنم.
نفس های منظم و کوتاه، ولی جدا زیباش رو میتونستم نزدیکی های گوشم حس کنم و چطور نمیتونستم سکته بزنم؟ چطور هنوز زنده بودم؟!
اجازه دادم ریه هام چند بار پر از هوا بشن و بعد سعی کردم حرف بزنم:
" من رو از... از کجا میشناسی؟"
خندید، احتمالا زیباترین خنده ای که تا به حال دیده بودم! گفت:
"نه فقط تو... من تک تک شماها رو میشناسم."
و خوشبختانه، با قدمهای آروم به سمت بقیه رفت. مقابل جیمین ایستاد و بازوهای لختش رو جلوی سینه ی تختش گره زد:
" جسارتت زیادی عالی بود جیمین، میدونستم بالاخره میبینمت."
چشمهای جیمین به سرعت تغییر سایز دادن. احتمالا دلش میخواست بعد از اینکه سوال من رو تکرار کرد خفش کنه.
پسر؟ نه شاید هم دختر مو قرمز با اون لباس های زرشکی عجیبش، به سمت یونگی که کمی اونطرف تر بین جیمین و اما میلرزید رفت.
اوه.. واقعا چطور میتونست انقدر بی خیال تو هوا قدم بزنه؟!
به همراه پوزخند بزرگ روی لب هاش، دستهاش رو این بار پشتش گره زد و کمی به سمت یونگی خم شد:
" یونگی..."
به جیمین نگاه معناداری کرد و لب های سرخ باریکش به نیشخند دلربایی باز شدن، دوباره تیر چشمهاش یونگی رو نشونه گرفت:
" سعی کن اخلاقت رو درست کنی!"
البته که یونگی در برابر اون عصبانیت به خرج نداد چون در واقع نمیتونست، میترسید و من هم خوشحال از اینکه بالاخره یکی پیدا شده تا این واقعیت که اخلاقش خیلی گنده رو بهش گوشزد کنه لبخند زدم. ولی با بازگشت به موقعیت، خودم رو به خاطر لبخند زدن سرزنش کردم!
اون، همینطور اما و استفن رو خیلی خوب میشناخت طوری که انگار تو تمام لحظات زندگیمون سهیم بوده پس به همین خاطر فکر فرار رو از کلمون بیرون انداختیم. نه به خاطر ترس، راستش انگار فرار از دست اون موجود مرموز که پرونده ی زندگیمون زیر دستشه غیرممکن بود.
کمی عقب رفت و درحالیکه دستش رو روی وسایل آزمایشگاه میکشید گفت:
" زیادی ترسیدین..."
اجازه داد سکوت، دوباره به بند بند وجودمون رسوخ کنه و ترس بیشتر با روحمون دربیفته ولی بعد از چند لحظه لب زد:
" حق دارین!"
جیمین با عصبانیت گفت:
" تو کی هستی؟ از کجا ما رو میشناسی؟ میخوای ما رو بخوری؟"
فاصله ی بین ابروهاش کم کم از بین رفت و چشمهاش رو برای جیمین ریز کرد.
اون... شبیه کره ای ها بود! بی نهایت شبیه ما بود و حتی میتونم بگم چهرش آشنا میزد. وجب به وجب بدنش مثل انسانها بود، حتی انگشت هاش هم مثل انسانها تراش خورده بودن، البته اگر از تعدادشون صرف نظر کنیم!
با خونسردی دوباره نگاهش رو به اشیاء روبه روش داد:
" من که شبیه آدمخوارها نیستم ولی چرا... اگر پسر بدی باشی... میدم پشت سری ها بخورنت."
وقتی همه با تعجب برگشتیم تا آدمخوار های پشت سرمون رو ببینیم صدای پوزخندش، باعث شد دوباره، ولی این بار وحشت زده تر به سمتش برگردیم.
خب، سربازهاش شبیه آدم نبودن، پوست آبی و چشمهای درشت و کشیده با بینی و لب های کوچیکتری داشتن. درست مثل فضایی های تخیلی ولی وحشتناک تر به نظر میرسیدن چون از چشمهاشون اشتیاق برای قتل و خونریزی میچکید.
صدای عصبانی جیمین تو گوشهامون طنین انداخت:
" همه این بدبختی ها زیر سر توئه پس..."
کلمات آخر جملش رو با صدای بلندتری به زبون آورد و بلافاصله به سمتش هجوم برد. هنوز دستش به مو قرمز نرسیده بود که دو تا از سربازها بازوهاش رو محکم گرفتن و مانع شدن، جیمین با عصبانیت به چهره ی خوشنودش خیره شد و سرش رو با ناباوری تکون داد. خنده ی موذیانه ای لب هاش رو به بازی گرفت و بعد زمزمه کرد:
" احمق نباش پارک... کاری نکن به دنبال خودت بقیه دوست هات رو هم بفرستم جهنم... و شاید هم یکم بعد، کل دنیای نازنینتون رو!"
عصبانی بودم، خشم تنها حسی بود که بعد از وحشت تو قلبم رخنه میکرد. اون چطور میتونست انقدر با آرامش بگه همه ی بدبختی های ما تقصیر خود لعنتیش بوده؟
مرگ اون همه آدم رو، چطور میتونست انقدر بیخیال به عهده بگیره؟ جهنمی که تو زمین راه انداخته بود رو... چطور میخواست توجیه کنه؟!
" حالا هم باید با من بیاین!"
و این جمله تیر رهایی به چشمهامون زد و اشک ها طغیان کردن. با تعجب و شاید التماس بهش خیره شدم و سرم رو به طرفین تکون دادم ولی صدام نای بالا رفتن نداشت و " نه، نه." های من تو گلوم خاموش میموندن. طولی نکشید که بازوهامون توسط سربازهای ترسناکش اسیر شدن و واقعا مقابله با قدرت اونها خیلی سخت بود. بنابراین کاری جز فریاد و درخواست کمک؟ از نمیدونم کی ازمون برنمی اومد. قبل از اینکه به دنبال بقیه کشیده بشم نگاه خشمگینی بهش انداختم و با صدای بلند گفتم:
" میکشمت... میکشمت شیطان عوضی."
حرف اشتباهی نزده بودم ولی همیشه فریاد زدن حقیقت به کسی که قدرتمنده اشتباه و ترسناکه!
با قدم های آروم جلو اومد و مقابلم ایستاد و بعد از اینکه کم مونده بود زیر نگاهش آب بشم، دستش رو تو موهام فرو برد و آروم و بی صدا نوازشم کرد. انگشتهاش لطیف بودن و انگار از هر کدوم یک دریا آرامش ساطع میشد. رنگ های متحرک تو چشمهاش به صورتی و سرخ میزدن و مژه های بلند قرمزش زیر ابروهای همرنگ میدرخشیدن. نمیدونم داشت چه اتفاقی می افتاد که دلم میخواست بیشتر نوازش بشم و پلک هام آهسته رو هم فرود اومدن، اون داشت با من چیکار میکرد؟
هیپنوتیزم؟ وسوسه؟ لعنت...
" تو که انقدر ضعیفی..."
ولی کمی بعد، چشمهام رو به خاطر درد ناشی از کشیده شدن موهام باز کردم. با تحکم موهام رو به سمت خودش کشید و من هم به ناچار به سمتش خم شدم. صدای آرومش که با تحقیر و تمسخر نفرت انگیزی آمیخته بود گوشهام رو پر کرد:
" چطور میخوای من رو بکشی تهیونگ؟ به نظرت نباید قبل از خیال بافی کمی فکر کنی؟ البته من سعی میکنم مهربون باشم ولی تو هم حواست باشه زیاد رو اعصابم راه نری... من که کشتن اون همه آدم تو سه دهم ثانیه برام کاری نداشت مطمئن باش میتونم فقط تو یک چشم بهم زدن کاری کنم روزی صد بار آرزوی مرگ کنی... خیلی خب؟"
سرم رو با درموندگی حرکت دادم چون درد ناشی از کشیده شدن موها و فرو رفتن ناخن های بلندش تو پوست سرم غیرقابل تحمل بود. و بعد از اینکه دندون های درخشانش رو به نمایش گذاشت لب زد:
" پسر خوب!"
دسته ای از موهام رو که بین انگشت هاش بود رها کرد و به همین خاطر من هم کمی به عقب کشیده شدم. نه نه نه... من نباید میترسیدم. اون فقط یک شبه انسان احمق بود و من نباید از حرفهاش میترسیدم!
نمیتونستم نگاه خشمگینم رو از چهره ی عجیبش بگیرم، تو اون لحظه فقط خدا میدونه چند بار خودم رو لعنت کردم چون به جای نفرت از حضور مزخرفش، داشتم چهرش رو تحسین میکردم و مدام این سوال تو ذهنم رژه میرفت که خدا دقیقا چقدر روش وقت گذاشته؟!
چشمهام رو از درد بستم و سرم رو آروم بالا و پایین کردم، همونطور که اون میخواست!
با رضایت لبخندی زد و درحالیکه با قدم های خونسردی آزمایشگاه رو ترک میکرد چیزی رو احتمالا به زبون خودشون گفت و بعد، من هم توسط سربازهاش به دنبالش کشیده شدم.
به اجبار لباس هامون رو تو سکوت پوشیدیم و حتی جرئت نداشتیم چیزی بگیم فقط با نگاه های دردمند و ملتمس تو صورت هم نگاه میکردیم ولی اِما شجاع تر از این حرفها بود.
به دور از چشم فضایی ها میکروفونش رو متصل و گوشیش رو روشن کرد. ولی قبل از اینکه چیزی به زمین گزارش کنه، فضایی مو قرمز فهمید و به سرعت فاصلش رو با اما پر کرد. اون رو به سمت خودش برگردوند و تو یک چشم به هم زدن لگد محکمی به شکمش زد:
" عوضی... فکر کردی میتونی از من فرار کنی؟!"
اما چند قدمی به عقب پرت شد و دستش رو به شکمش گرفت و ما فقط با بهت و ترس به موجود عصبانی و وحشتناک رو به رو خیره بودیم.
" مجبورم نکنین مثل این آشغال ها بدنتون رو خشک کنم."
نگاهش رو گرفت و با قدم های بلند به سمت خروجی رفت. خودش هم لباس هاش رو عوض کرده بود ولی پوشش اون متفاوت و پیچیده تر بود، استفن نگاه ترسیده ای به اما انداخت:
" رو به راهی؟!"
زن بیچاره به آرومی سرش رو تکون داد و وقتی دوباره توسط سرباز ها اسیر شدیم به بیرون از آی اس اس کشیده شدیم.
ولی شما نمیدونید من چه حسی داشتم وقتی اینطوری مجبور به ترک جایی که همیشه رویای دیدنش رو داشتم میشدم!
زمین از دور، مثل یک گلوله ی محاصره شده توسط هاله های غم بود. البته، داخل چشمهای آدم فضایی، خبری از غم و درد نبود. اون خوشحال بود، اصلا از وقتی دیده بودیمش چشمهاش برق خاصی میزدن و مدام رنگ عوض میکردن. طوری گفت بالاخره اومدین انگار چندین ساله که منتظره! دقیقا مقابل چشمهای اشکی و خیس ما اجساد خشک شده ی همنوع هامون رو بیرون آوردن و تو خلاء پرتاپ کردن تا مغزهاشون متلاشی بشه، خوشحال بودم که کلاه روی سرم بود و اون لعنتی نمیتونست اشکهام رو ببینه.
نمیخواستم بفهمه که ضعیفم، احمقم و میترسم ولی در حقیقت چیزهایی که میدیدم نمیتونست بدنم رو به لرزه در نیاره و قلبم رو بازی نده و جلوی ریزش اشکهام رو بگیره. دوستهای من داشتن میرفتن تا زندگیشون با یک سرنوشت دردناک به پایان برسه و معلوم نبود در انتظار ماهایی که قرار بود واژه ی زنده موندن رو به یدک بکشیم چه غول هفت سرهایی نشسته باشه!
حس میکردم درست وسط یک انیمه ی ترسناک گیر افتادم و فقط میخواستم به واقعیت برگردم، به اتاقم که همه ی واقعیت های دنیا رو بین بازوهاش جا داده بود...
سفینه ی بادمجونیش باعث میشد دلم بخواد ساعتها بهش زل بزنم. براق و نو بود، طوری که واقعا، برق میزد! هر لحظه منتظر بودم مثل کارتون ها، از داخل نور سبز رنگی به بالا کشیده بشم ولی نه، راستش یکم محترمانه تر، توسط فضایی های چندش به درونش شوت شدیم!
حس میکردم غم داره به سلول به سلول وجودم سرک میکشه.
غمی که نمیتونه رفع بشه، غمی که اومده تا تو وجودت لنگر بندازه بدترین حسیه که آدم میتونه تجربه کنه...
استفن از روی راحتی بنفش رنگی که روش نشسته بود بلند شد و آروم، شاید چون فکر میکرد وانمود به خونسردی کار رو آسون تر میکنه گفت:
" ما رو کجا میبرین؟"
اون یکی از ابروهای سرخش رو بالا انداخت. لب هاش رو کمی جمع کرد و رو به استفن ایستاد، چند ثانیه بعد نگاهش رو هم به چشمهاش داد و با تردید زمزمه کرد:
" به کروماندا... شهر من."
صبر کن ببینم، چی؟
خب، شهر فضایی ها احتمالا ترسناک بود پس خودم رو به خاطر لرزش زیادی که به جونم افتاد سرزنش نمیکنم. ولی... خدایا من رو از این خواب بیدار کن، بگو که فقط کابوس قبل پروازه!
چینی به بینیش داد و از استفن فاصله گرفت:
" درسته، ترسناکه..."
نگاه بنفشش رو ما چرخید، البته رو من بیشتر و کمی هم، پررنگ تر!
ادامه داد:
" ولی اگر درست رفتار کنین شاید بتونین زنده بمونین... این یک شانسه... پس سعی کنین ازش استفاده کنین!"
مسخره بود. شاید تا ده دقیقه قبل، حتی به ذهنمم خطور نمیکرد که زندگیم به یک شانس بسته بشه، یکی به من بگه که 'شاید' بتونین زنده بمونین و این دردناک بود، چون هیچ کاری جز اطاعت از ما برنمیاومد.
چون نمیتونستم احساس بی عرضگی ای که به تک تک اتاق های مغزم دست درازی میکرد رو سرکوب کنم. تو اون لحظه انگار فقط سکوت کردن بلد بودم.
میخواستم بپرسم کرو چی چی؟ ما هنوز خوب یاد نگرفتیم زمین رو درست تلفظ کنیم و نمیدونیم چطوری میشه ازش محافظت کرد... اون وقت... یک سیاره دیگه؟ یک کهکشان دیگه؟ کجا میخواست ما رو ببره؟
یعنی این آخر ماجرا بود؟ ما واقعا فدا شدیم؟
پس مادرم چی؟ اون از تنهایی خوشش نمیاد، در واقع میترسه... چطوری میتونه زندگی کنه؟ بیخیال حتما میره و با آقا و خانم پارک زندگی میکنه، آره ولی... پس الیزا چی؟
بهم گفت که صبر میکنه، راستش راجب الیزا خیالم راحت تر بود چون اون قوی و محکم بود! کاش اگر برنگشتم ازدواج کنه، یا حتی اگر دیر برگشتم ازدواج کرده باشه!
و اون... نه، کاش هیچوقت ازدواج نکنه...
******
نمیدونم!
شاید باورتون نشه ولی زمان به اندازه ی یک چشم بهم زدن گذشت و هنوز جریان نفس هام نظم نگرفته بود که صدای بوق بلندی از سیستم های پیچیده و عجیبی که جدار انتهایی رو پوشونده بودن سکوت اتاقک رو شکست.
فضایی بالاخره از نگاه کردن به ما دست کشید و از روی مبل رو به روم بلند شد و همزمان پوزخند روی لب هاش رو به نمایش گذاشت:
"به کروماندا خوش اومدید، زمینی ها"
ولی سفینه حتی تکون هم نخورده بود و حتی پنج دقیقه هم نگذشته بود، کدوم سیاره ای انقدر نزدیک بود که ما هیچوقت از وجودش باخبر نشدیم؟! این یکی دیگه واقعا خیاله!
تهیونگ پاشو، خواهش میکنم پاشو لعنتی وقت رفتنه...
"تو چی هستی؟ فرا زمینی؟ جن؟ یا فقط یه بیشعور؟"
اوه! داشت گند میزد.
جیمین به تندی پرسید و با عصبانیت بازوهاش رو از چنگ سرباز ها آزاد کرد. اون، به سمتش قدم زد، آروم ولی خیلی خطرناک! انگشت شصت و اشارش رو دو طرف لب های جیمین گذاشت و با فشاری لب هاش رو از هم جدا کرد، به لب های غنچه شده ی جیمین که در برابر قدرتش قابلیت حرکت نداشتن نگاه کرد، پوزخند زد و زمزمه کرد:
" باید لب هات رو بهم بدوزم؟"
نگاهش رو با تمسخر تا نوک پای جیمین کشید و باز بالا آورد:
" یا بدم کلا بخورنت جوجه؟! هوم؟!"
چشمک جذابی زد:
" کدومش؟!"
به نظر، ناخن های بلندش، پوست جیمین رو سوراخ کردن چون بسته شدن چشمهاش ناشی از درد بود. هرچند احتمالا تو فکرش حرف هایی که بعد از آزاد شدن لب هاش میخواست بزنه رو ردیف میکرد!
چندش های آبی رنگ، به اجبار ما رو از سفینه بیرون بردن و کمی بعد که پرده ی سیاه عصبانیت از جلوی چشمهام کنار رفت، نگاهم رو صفحه ی درخشان روبه روم چرخید و بوم!
صدای انفجار تو مغزم منعکس شد، اونجا زیبا بود، بینهایت زیبا بود! خارق العاده بود...
رنگها، کمی زیبا تر از زمین، براق تر، متنوع تر و مهم تر از همه پر معنا تر روی سرزمین رو به رو سایه انداخته و در آغوشش گرفته بودن، طوری که انگار تک تک خونه های رنگارنگش، تک تک موجودات عجیبش، فرزندشن!
"کروماندا، یعنی رنگارنگ..."
صداش، نه تنها من، احتمالا بقیه رو هم به وجد آورد. شاید چون امواج صوتی اونجا طور دیگه ای جریان داشتن، اون صدا بهترین صدایی بود که در تمام عمرم شنیده بودم، دلم میخواست صداش رو ببوسم!
چون چیزی شبیه فریاد زدن از درون یک هزار توی شیشه ای بود، شنیدنی و دلنواز!
ولی طولی نکشید که این سوال به ذهنم هجوم آورد که آیا، من واقعا زندم؟ بیدارم؟ من وسط کدوم افسانه پرت شدم؟
و سوال های بی جواب همیشه خیلی آزاردهندن، مگه نه؟
چشمهاش برق میزدن، درست مثل این بود که از دور به یک شهر شلوغ نگاه کنی و چراغ ها همه در حال نوسان باشن، چشمک بزنن و تو آینه ی چشمهات به رقص دربیان... نمیدونم شاید چون همه ی شهر اون برق میزد و تو چشمهای شیشه ایش ریخته میشد انقدر رویایی به نظر میرسید.
هرچی بود پرستیدنی و خواستنی بود!
شما تا حالا فیلمی دیدین که شخصیت منفی جذاب باشه و هرکاری کنین نتونین ازش متنفر باشین؟ من همچین حسی داشتم... اون آشکارا دشمن من و احتمالا قاتلم بود و مسلما اون موقع حداقل باید با خشم نگاهش میکردم ولی فقط مثل احمق ها زل زده بودم به انیمه ی بی نظیر مقابلم و دوست داشتم ازش بپرسم راز زیباییش چیه ولی احتمالا بعدش لب هام رو بهم میدوخت و من به وضوح ترسو بودم!
یونگی پوزخند زد:
" زبان بین المللی شمام انگلیسیه؟"
روی پاشنه ی پاش چرخید:
" خیر."
و با قدم های بلندی به سمت مقصد مورد نظرش حرکت کرد، ما هم به دنبالش، البته به زور!
اون ادامه داد:
" اینجا تنها کسی که حرفهای شما رو میفهمه منم، فقط من میتونم کمکتون کنم، فقط من میشناسمتون، فقط من میتونم شما رو نخورم!"
و باز یک نیخشند دیگه چاشنی حرفهاش شد.
اون... آزاردهنده بود و این یعنی وجود من به دو بعد تقسیم شده! یک بعد که ازش میترسه و چشمهاش رو به روش بسته و بعد دیگه که شجاعه و با نگاهش کردن حاضره همه ی ترس ها رو به جون بخره!
خونه های رنگارنگ از دور برق میزدن، اون شهر بیشتر اکلیلی بود و همه جا بی نهایت، مرتب و تمیز به نظر میرسید.
مردم مثل سربازها زشت و ترسناک نبودن ولی خب، به زیبایی اون عوضی هم نبودن!
ترسناک بود، حس چیهیرو لحظه ی ورود به شهر اشباح رو داشتم چون همه دقیقا با چشمهایی از حدقه در اومده به ما پنج نفر خیره بودن و حرکات سرشون رو با قدم های ما هماهنگ کرده بودن، زیبا بودن ولی عجیب! اتومبیل، قطار و کالسکه های رنگارنگ و پیچیده ای تو خیابون حرکت میکردن و تو آسمون قطارهای طویلی که از بالا به ریل های معلقی متصل بودن به سرعت رد میشدن و این کمک میکرد به خواب بودن تهیونگِ روی زمین امیدوار بشم. بقیه ی بچه ها هم با تعجب به اطراف نگاه میکردن، طوری که انگار نقشه ی جزیره ی گنج دزدان دریایی بالاخره درست از آب در اومده و اونها میتونن تو دریای الماس و طلا شنا کنن!
چون هر خونه، احتمالا از الماس و طلا ساخته شده بود و آدم رو فقط وسوسه میکرد به موندن، دزدیدن! آسمون اونجا مخلوطی از رنگ های بنفش و صورتی و قرمز بود و ابرها خاکستری و آبی، ناشیانه ولی مرتب توش خط انداخته بودن. زمین شبیه خیابون های سنگ فرش خودمون بود، ولی رنگش یک چیزی مابین نارنجی و زرد، شیشه ای، براق و تمیز بود.
درخت های آبی، سبز، صورتی، پیوسته دست به دست هم داده بودن و مثل سد محکمی فضایی ها رو از ورود به جنگل محروم کرده بودن. اونجا واقعا رنگارنگ بود!
حال میداد برای عکس گرفتن و آپلودش تو توییتر بعد هم لوکیشنش رو بزنی... کرولاندا!
احتمالا سوژه ی خوبی برای پز دادن بود.
از درون به خودم سیلی زدم. من تو اون شرایط وخیم داشتم به چی فکر میکردم؟!
نگاهش تیر بود، حس میکردم اگر به نگاه های عمیقش رو من ادامه بده بزودی سوراخ میشم. صدای آرومش که شونه به شونه ی من قدم میزد باعث شد بهش نگاه کنم:
" چی شده کیم تهیونگ؟"
و من برای اولین بار فهمیدم نگاه کردن به بعضی چیزها ممنوعست، باعث میشه در نهایت به خودت آسیب برسه. من هر بار که به چشمهاش نگاه میکردم، آرزوهای بچگیم در رابطه با دیدن کهکشان راه شیری برآورده میشدن، ولی نه، من هیچوقت دلم نمیخواست اون صفحه ی جادویی رو تو چشمهای یک فضایی وحشی ببینم... این، مخرب بود!
درسته... من شدیدا تاکید میکنم که چشمهای اون، جادویی بودن، رنگ ها توش پر میزدن و هر از گاهی شهاب های ظریفی از آسمان براقش میگذشتن! خارق العاده بود!
"تو خیلی عجیبی... آدم رو میترسونی!"
پوزخند زد و به رو به رو خیره شد:
" میگی اونقدر شجاعی که نمیتونی جلوی نگاهت از چیزهای ترسناک رو بگیری؟"
اخم کردم، گفتم که... خطرناک بود، خیلی زیاد!
با وحشت به سمتش برگشتم، اگر اون میدونست من راجب چشمهاش چطور فکر میکنم چی؟
" صبر کن ببینم... ذهن خونی رو که دیگه بلد نیستی؟"
نیشخند عمیقش لب هاش رو هم وا داشت به باز شدن، سرش رو پایین انداخت:
" چیزی نیست که من نتونم انجام بدم کیم، ولی خب... فعلا میذارم ذهنت آزاد باشه..."
نگاه شیطنت آمیزش رو از بدنم سر داد و دوباره به صورتم برگشت که تنم به لرزه نشست، ابرو بالا انداخت:
"به وقتش خودم همه چی رو کنترل میکنم!"
معلوم نبود چه نقشه های داغی برامون کشیدن و من ترسیدم. اون حتی نمیگفت ما رو برای چی به کرو نمیدونم چی کشوندن و کلی سوال که برای پرسیده شدن له له میزدن تو سرم سنگینی میکردن...
******
تعریف این قسمت از ماجرا سخت ترین کار ممکنه، چون تا چشم کار میکرد الماس های رنگی، به زیبایی کنار هم نشسته و یک مجموعه ی باشکوه رو به نمایش گذاشته بودن. معماری زیبای عمارت بزرگ رو به رو باعث میشد چشمهام دو دو بزنن. انگار از الماس و اکلیل ساخته شده بود و پرتوهای رنگی آسمون رو به هفت رنگ رنگین کمان بازتاب میداد.
تپش قلبم برای دیدن اون حجم از الماس درخشان رو که درک میکنید؟ نه؟
لب زد:
" قصر، قلب کروماندا..."
صدای کشیده شدن کفش هام روی راه الماسی آبی لذت بخش بود؛ حس میکردم به عنوان یک زندانی خیلی خوشبختم! آروم آروم، درحالیکه سرهامون دویست و هفتاد درجه روی محور گردنمون میچرخید، به ورودی بزرگی که شیشه های ضخیم و شفاف نیلی مرز بین درون و بیرون قصر رو مشخص میکردن رسیدیم.
سربازهای اونجا متفاوت تر بودن، موهای سرمه ای براق با پوست فوق العاده سفید داشتن و طوری که انگار هیچوقت فرصت لبخند زدن پیدا نکردن، با دیدن اون حرومزاده تعظیم کردن و از سر راه کنار رفتن تا بهمون اجازه ی ورود بدن.
و من نمیدونم چرا تو نگاه همه ی اون فضایی ها یک تنفر بزرگ حس میشد! طوری با خشم نگاه میکردن که انگار ما باعث و بانی تک تک مشکلاتشونیم!
ورود به قصر، یه چیزی شبیه ورود به بهشت بود، حتی بهتر... دیوارها، آیینه های مثلثی برآمده ای بودن که در هر راس طیف رنگ های آبی و صورتی رو به نمایش میذاشتن؛ از هر طرف سالن طویل ستون های گرد و الماسی بزرگی با فاصله از هم ایستاده و فضای بینشون با مجسمه های طلایی و نقره ای عجیبی از موجودات فضایی پر شده بود؛ تابلوهای نقاشی بزرگ و خیره کننده ای که روی دیوار ها میدرخشیدن توسط قاب های منبت کاری طلا احاطه شده بودن و لوستر های بزرگی که هر شاخه ی بلندش به قطعات درخشان طلا و الماس ختم میشدن، زیبایی هزارو یکم قصر محسوب میشدن!
همونطور که در حال دید زدن اطراف، رو فرش سرمه ای مخملی بلندی که سایه ی بنفش مینداخت و احتمالا ما رو به مقصد هدایت میکرد قدم میزدیم، چشمهامون برق میزدن!
" شت... صبر کنین."
صدای جیمین باعث توقف سرباز ها شد. ظاهرا چیزی نمیفهمیدن ولی فضایی مرموز، با عصبانیت بهش نگاه کرد، آروم لب زد:
" چی شده؟ کوچولو."
احتمالا خیلی خوشحال بود از اینکه به راحتی میتونست جیمین رو اینطوری صدا کنه. چون مسلما قدرت، الان فقط دست خودش بود و جیمین نمیتونست کاریش داشته باشه.
با عصبانیت نفس عمیقی کشید و یکبار دیگه نگاه شگفت زدش رو روی اشیاء اطراف چرخوند که البته طولی نکشید که صدای فرود اومدن کف دستش روی گونه ی راستش، همه رو متعجب کرد، شرایط خوبی نبود، باور کنید!
زمزمه کرد:
" بیدار شو، باید بیدار بشی لعنتی... بیدار شو بیدار شو..."
اون، آروم به سمتش قدم برداشت و همونطور که مچ دستش رو مالش میداد گفت:
" اگر فکر میکنی خوابی، پس بذار خودم بیدارت کنم قند عسل!"
جیمین که دست از زمزمه کردن برداشته بود، اخم کرد:
" وات د فاک؟ من کجام؟ من رو ببر خونه احمق."
دیدین تو این انیمه ها، نگاه تیز کارکتر ها، طوری برق میزنه که مثل کشیدن شمشیر میمونه؟
اون وقتی شنید احمق خطاب شدنش توسط جیمین رو، چشمهاش برق زد ولی خوشبختانه و البته در کمال تعجب چیزی نگفت و فقط دستش رو تو موهای جیمین فرو برد.
طولی نکشید که نگاه عصبی و ابروهای در هم رفته ی جیمین از هم باز شدن، در مقابل چشم های متعجب ما سه بار مقابلش خم و راست شد و در آخر با نگرانی زمزمه کرد:
" معذرت میخوام، لطفا من رو ببخشید."
و آرنج هاش رو بالا آورد تا سربازها دستگیرش کنند. فضایی سرش رو با رضایت تکون داد:
" آره بایدم معذرت بخوای!"
چشمهام از اون باز تر نمیشدن... اوه پسر، حاضرم قسم بخورم تو تموم زندگیم همچین رفتاری از جیمین ندیده بودم و این...
قطعا کار خود عوضی جادوگرش بود. نه نه!
من هم معذرت میخوام!
کسی چه میدونه؟
شاید در همون لحظه داشت تو ذهن من سیر میکرد..." یک روز حس میکنی که در حال مرگ هستی
و روز بعد میفهمی که تنها کاری که باید میکردی این بود که چند پله پایین میرفتی تا چراغی را برای روشن کردن پیدا کنی تا همه چیز را کمی شفاف تر ببینی..."
آنا گاوالداووت و کامنت فراموش نشود، مرسی:)
KAMU SEDANG MEMBACA
CHROMANDA | VKOOK
Fantasiخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...