PART 22

3.8K 703 111
                                    

بیست و دو، کورالین
نگاهم که متوجه قامت جیمین روی تختم شد، کلافه به چشمهام چرخ زدم. مثل اینکه باید عادت میکردم هر شب قبل خواب یکیشون رو ببینم. ما هنوز موفق نشده بودیم با هم حرف بزنیم و از اینکه جدیدا بینمون فاصله افتاده بود حس بدی داشتم.
راستش من و جیمین هیچوقت تا این اندازه از هم دور نبودیم و نمیدونستم این فاصله دقیقا از کی شروع شده، از یونگی؟ ورنیسیته؟ یا خودمون؟
لبم رو با زبونم تر کردم و در رو بستم که باعث شد توجه جیمین جلب بشه. سریع برگشت و با عصبانیت غرید:
" هیچ معلومه... اوه... خدای من... تهیونگ!"
وقتی متوجه جای زخمم شد با تعجب و نگرانی از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد:
" این دیگه چیه!؟ چه بلایی سرت اومده!؟"
با خونسردی شونه بالا انداختم، طوری که انگار اصلا برام مهم نیست چه بلایی سر صورتم اومده دستم رو به سمت کمربندم بردم تا بازش کنم:
" چیزی نیست..."
ولی اون مچم رو محکم گرفت و من رو به سمت خودش کشید. دستش رو روی برجستگی های زیر چونم کشید و با تردید زمزمه کرد:
" سوختگی؟!"
آب دهنم رو فرو دادم و با حرکت سر حدسش رو تایید کردم. بی اعتنا به سمت کمدم رفتم تا لباسهام رو عوض کنم. قرار نبود به این زودی رفتار شب قبلش رو فراموش کنم.
بهش حق میدم که نتونه پشت یونگی رو خالی کنه ولی این واقعا دیگه زیادی بود! مگه یونگی به اون اهمیت میداد که اون اینطوری در جواب حمایت هام با من رفتار میکرد؟
جیمین همچنان با عصبانیت دنبالم میکرد:
" ولی دیشب که اینطوری نبود!"
لباسم رو از تنم در آوردم و با یک تیشرت راه راه سبز و زرد عوضش کردم. سعی کردم لحن شاکی و طلبکارم رو زیر زمزمه هام خفه کنم:
" همون دیشب اتفاق افتاد و بهت حق میدم... تو انقدر درگیر عشق و حال بودی که نفهمیدی!"
برگشتم سمتش ولی وقتی با اخم روی پیشونیش مواجه شدم نتونستم نیشخندم رو کنترل کنم:
" گه نخور تهیونگ!"
"حالا من شدم آدم بده؟!"
جوابی جز سکوت نداشت. میدونستم این رفتارها و طعنه زدن ها نه تنها تغییری در رابطمون ایجاد نمیکنه بلکه بدترش هم میکنه!
ولی نه! نمیشد... نمیشد سکوت کنم. جیمین اگر مجبور میبود بین من و یونگی یکی رو از مرگ نجات بده، اون رو انتخاب میکرد ولی دیگه براش مهم نبود یونگی حاضره نصف عمرش رو بده تا فقط اون نباشه!
شلوار سفید نخیم رو برداشتم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
" روت رو بکن اون ور!"
پوزخند زد، میدونستم باز میخواد بگه من مثل تو بی جنبه نیستم یا حتی انقدر جذاب نیستی ولی برخلاف همیشه، کلافه و عاصی برگشت و تا تعویض شلوارم منتظر موند. وقتی برگشت نفسش رو با صدا بیرون فرستاد:
" خیلی خب... هیچ کاری نکردیم! وقتی رفتی هر دومون به هم ریختیم... امروز هم... یونگی معذرت خواست، احتمالا برای اولین بار تو زندگیش!"
سعی کردم بروز ندم چقدر از شنیدنش خوشحالم پس با بی تفاوتی تقریبا فریاد زدم:
" برام مهم نیست! انقدر اسم اون حرومزاده رو نیار..."
جلو اومد و دستش رو روی شونم گذاشت:
" اگر مهم نیست پس این بچه بازی هات رو تمومش کن!"
با چهره ی بی حسی که البته سعی میکردم پشتش دلخوری و ناراحتیم رو پنهان کنم گفتم:
" تا حالا چند بار دیدی که از سکس منعت کنم احمق؟!"
لب هاش رو آروم روی هم فشرد. میتونستم هاله های اشکی که تو چشمهاش حلقه میزدن رو ببینم و این واقعا دیوونه کننده بود.
وقتی لبخندی عصبی کنج لبهام جا گرفت ادامه دادم:
" در واقع اصلا به من ربطی نداره... ولی چرا! اون شب به من ربط داشت، چون یونگی بعد از چند سال!؟ هفت؟ شیش؟"
لب زد:
" هشت!"
" همون... بعد هشت سال تو رو دیده بود، اون هم چون زهرماری هایی که سیگوکارا برام آورده بود رو خورده بود!"
بی توجه به چهره ای که برخلاف انتظارم خونسرد به نظر می رسید توی تختم خزیدم و دراز کشیدم، ساق دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و زمزمه کردم:
" حالا هم خیلی خستم... برو بیرون!"
" تو اینجوری نبودی تهیونگ! چت شده؟!"
" چم شده؟! هاه... پس بالاخره پرسیدیش!"
" میدونی که وقت ندارم... هر روز تا شب سر کاریم! میدونی!؟ اما موفق شده بفهمه ما الان دقیقا شصت و هشت میلیون سال نوری از زمین دوریم و طبق محاسبات... تهیونگ... الان دیگه حتی زمینی درکار نیست، همه چیز نابود شده و احتمالا حتی راه شیری ای هم در کار نیست! ما بی کار ننشستیم تهیونگ! لعنتی... اصلا میتونی باور کنی؟!"
خبرش، احساس شادی و غمم رو با هم گلاویز کرد. حس غم از دست رفتن زادگاهم و عزیزترین افراد زندگیم - مادرم و هانسول- و حس شادی به دست آوردن و موندن کنار عزیزترین شخص بقیه ی زندگیم!
راستش انتظارش رو داشتم ولی با این حال باز هم نمیتونستم تشویش بی نهایتی که به جون نورونهام افتاده بود رو نادیده بگیرم. سرم به سمتش چرخید و بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی یکی از چشمهام سر خورد. ولی هنوز چشم دیگم می خندید:
" مگر قرار بود غیر از این باشه؟!"
فکر به اینکه ورنیسیته چطوری میتونسته هر بار شصت و هشت میلیون سال نوری رو بیاد و بره، اون هم فقط برای رفع دلتنگیش، باعث میشد سلول های عصبیم واقعا سو سو بزنن!
اصلا... این چطور امکان داشت؟!
یعنی... می اومد، می رفت... من به دنیا اومده بودم؟ نه... نیومده بودم! صبر کن ببینم... یعنی اگر ورنیسیته الان پاشه بره زمین، زمینی در کار نیست. پس چطور هر وقت دلش میخواست می اومد و من رو می دید! نمیشد، این واقعا درست نبود!
شاید... همه چیز زیر سر اون ماشین لعنتیشه! هوم؟!
" خوبی؟"
شنیدن صدای جیمین، به واقعیت برم گردوند. کلافه، طوری که حس میکردم دارم دیوونه میشم داد زدم:
" نه!"
" خب چرا داد میزنی احمق؟!"
نه... این امکان نداشت! محاسباتشون غلط بود.
ما انقدر دور نبودیم، اصلا... چطور تونستیم این همه راه رو... تو کمتر از چند دقیقه طی کنیم؟ چطور ممکن بود؟
آب دهنم رو فرو دادم و آروم از جا بلند شدم. حس میکردم سرم داره داغ میشه چون... به خاطر خدا درک این مسئله فراتر از گنجایش مغز لعنتی من بود! نفس عمیقی کشیدم و با تردید زمزمه کردم:
" جیمین... ورنیسیته عاشق من بوده... امیدش... منم!"
تک خنده ای کرد که نشون میداد جوکم خیلی بی مزه بوده. قبل از اینکه چیزی بگه سریع گفتم:
" باور کن، عاشقم بوده! کلا... یک جورهایی عاشقم بوده و... و به خاطر همینه که ما رو میشناسه و این که اومدنمون به اینجا... همش به خاطر من بوده!"
پوزخند روی لبهاش به تدریج رنگ گرفت و با چشمهایی که از شدت تعجب گرد شده بودن گفت:
" خیلی خب... مزخرف گفتن بسه!"
دستپاچه کمی تو جام جا به جا شدم، آب دهنم رو فرو دادم و گفتم:
" نه نه... مزخرف نیست! میدونم سخته باور کنی این الهه ی زیبایی چطور عاشق من احمق زشت شده ولی... شده و منم... منم شدم!"
اون هم روی تخت نشست. با تردید گفت:
" مطمئنی سرت به جایی نخورده!؟"
بیاید اینطوری فکر کنیم که حتی یادمون رفت تا ده دقیقه قبل نزدیک بود جنگ جهانی بین دو برادر قسم خورده راه بیفته!
نفسم رو با کلافگی بیرون دادم. حتی نمیتونستم چطوری میتونم داستان رو براش تعریف کنم، داستانی که کلا جز خودم و ورنیسیته چیز دیگه ای ازش نمیدونستم و حالا داشت روحم رو خراش میداد. سعی کردم جدی باشم تا فکر اینکه عقلم رو از دست دادم رو از سرش بیرون کنه:
" گوش کن... رفیق! من و ورنیسیته تقریبا... با هم قرار میذاریم، خب؟!"
" قرار با یک ققنوس خودش به اندازه ی کافی غیرقابل باور هست! مثلا چطوری قرار میذارین؟ فاک..."
" حالا این مهم نیست... اصلا بی خیال اصطلاح قرار! باشه؟ اینجا هیچ کدوم از کلمه های ما معنی نمیدن پس بهشون فکر نکن... لطفا!"
نمیدونم چرا انقدر هول کردم، حس میکردم اگر همون موقع درگیری شدید ذهنیم رو باهاش در میان نذارم دیوونه میشدم! معلوم بود که هنوز راضی نشده ولی به ناچار، سر تکون داد و من هم آروم و شمرده شمرده ادامه دادم:
" اون میگه، هر وقت دلش برام تنگ میشده به دیدنم می اومده، هر وقت! به خاطر همینه که حتی چیزهایی که خودمم از زندگیم نمیدونم رو میدونه! ولی... به نظرت، چطور ممکنه؟ جیمین چطور ممکنه ورنیسیته این همه راه رو برای دیدنم بیاد و بره و من هنوز زنده باشم!؟ یعنی فرض کن وقتی بیست سال و شونزده روزم بوده به دیدنم می اومده و دفعه ی بعد، وقتی بوده که احتمالا فقط بیست سال و هیفده روزم بوده! جیمین این... چطور ممکنه!؟ دیگه نمیتونم با این فکر که آره ممکنه چون اون ورنیسیتست باهاش کنار بیام، مسئله زمانه!"
" اوه!"
احتمالا اون هم هنگ کرده بود، انگار بیخیال قضیه ی عاشق شدن ورنیسیته شده بود و تموم چیزی که ذهنش رو درگیر کرده همون چیزی بود که رو مغز من هم سنگینی میکرد. با چشم های وحشت زده و پرسشگرم بهش خیره شده بودم و نمیتونستم حتی پلک بزنم. لب زدم:
" باید از خودش بپرسم؟"
از فکر بیرون اومد و جا خورد:
" نه... نه تهیونگ!"
" چرا؟!"
" میفهمه ما داریم تو سیستم های کروماندا سرک میکشیم تهیونگ! میخوای سرمون رو به باد بدی؟!"
با بی قراری نالیدم:
" ولی جیمین..."
ببین... اول، راجب قضیه ی عاشق شدن! میدونستم تو احمقی ولی واقعا فکر نمیکردم ورنیسیته حتی احمقتر باشه! بهت برنخوره ها... ولی آخه، چطوری تونسته؟!"
میدونستم حق با اونه، ولی واقعا بهم برخورد.
نه تنها خودم بلکه همه میدونستن قرار گرفتن من و ورنیسیته کنار هم میتونه حماقت یکی از ما رو جلوه بده و این سوال جیمین دقیقا کوتاه شده ی "ورنیسیته برای تو زیادی نیست؟" بود. لبهام رو محکم روی هم کشیدم و درحالیکه سعی میکردم بغضم رو فرو بدم لب زدم:
" میدونم جیمین! ولی خب... بهرحال من از اینکه ممکنه سرش به سنگ خورده باشه خیلی خوشحالم!"
گرد لبخند کمرنگ روی لبهاش خودنمایی میکرد:
" دوست ساده ی من... مطمئنی واقعا عاشقته و نمیخواد فریبت بده؟!"
مطمئن بودم که ورنیسیته هرچقدر هم خطرناک و پلید باشه، این کار رو با من نمیکنه ولی نمیتونم انکار کنم باز چه شک و شبهه ای به دلم افتاد! ولی... ولی چشمهاش!
چشمهای صورتی صادقش قرار نبود دروغ بگن مگه نه؟!
سرم رو پایین انداختم و لبهام رو به دندون گرفتم:
" نمیدونم! فکر نکنم جیمین!"
" اوه خدای من تهیونگ... تو هنوز این ققنوسها رو نشناختی؟! قلب اونها هیچ ظرفیتی برای احساس نداره... نمیتونن عاشق بشن، اصلا نمیتونن عشق رو درک کنن!"
جیمین، چراغهای ذهنم رو روشن کرده بود ولی من از روشنایی متنفر بودم. از روشنایی‌ای که من رو از خواب شیرینم بیدار و از ورنیسیته ی شیرینم جدا میکرد! برای حذف ضمیر چسبیده به اسمش آماده نبودم، من تازه شروعش کرده بودم...
قطره اشکی صورتم رو خط زد، بغض تو گلوم باد کرده بود. امشب شب خوبی نبود! مثل اینکه روزهای خوش من محکوم بودن با شب های ناخوش تموم بشن! سرم رو به طرفین تکون دادم:
" انقدر بدبین نباش!"
" من بدبین نیستم تهیونگ... واقع بینم و جدا، این تقصیر من نیست که واقعیت انقدر بده!"
قطره اشکی دیگه ای روی گونم سقوط کرد. سرم رو بلند کردم و به چشمهای مشکی و درشتش خیره شدم. تصویر بوسه های امروز تو سرم منعکس میشدن.
امروز روی تخت، روی صخره!
نفس بریده ای کشیدم و با صدای لرزونی زمزمه کردم:
" جیمی..."
وقتی بغضم شکست آروم جلو اومد و بدن لرزونم رو بین دستهاش گرفت. پتو رو بین مشت هام گرفتم، من ساده بودم یا ورنیسیته اونقدر قدرت داشت که تونسته بود به راحتی افسار قلب و روحم رو به دست بگیره؟! نه... ورنیسیته طوری من رو می بوسید که انگار خدای احساسه! وقتی حرف میزد، حرفهای امشبش هیچکدوم حفظی و ساده به نظر نمیرسیدن! ورنیسیته با عشق حرف میزد.
من نمیتونستم باور کنم، نمیتونستم و نمیخواستم که باور کنم!
بعد از لحظاتی ازم جدا شد و لبخند گرمی به چهره ی داغون و خیس از اشکم پاشید:
" اگر اینطور باشه که تو میگی پس، همه چیز زیر سر اون سفینه ی لعنتیشه! مطمئنم و تو... سعی کن بفهمی رازش چیه! فعلا از این موقعیت سو استفاده کن، طوری رفتار کن انگار یک احمق ساده ای..."
داشت ازم میخواست از پشت بهش خنجر بزنم!؟
نه... نمیتونستم!
سرم رو پایین انداختم و آروم به عقب هلش دادم:
" نه جیمین... ازم نخواه!"
" چرا؟! نمیخوای به زمین برگردی؟!"
" نه!"
با قاطعیت گفتم و قبل از اینکه به جیمینی که تعجبش کم کم جاش رو به عصبانیت میداد اجازه ی صحبت بدم ادامه دادم:
" میخوام تو کروماندا بمونم جیمین! من نمیتونم... من عاشقش شدم!"
" عاشقش نشدی، به خاطر اعتراف دروغش فکر میکنی عاشقشی!"
" نه... من عاشقشم. اون اعتراف فقط بهم جرئت داد رو حسم اسم بذارم... و اعترافی که انقدر به من جرئت داده دروغ نیست!"
با دستهاش دو طرف صورتم رو گرفت، لبخندی عصبی زد:
" این اشتباهه! اون یک ققنوسه و هرلحظه ممکنه خاکستر بشه و تموم! نمیتونم اجازه بدم به خاطر فریبندگی اون و حماقت تو، از دستت بدم!"
اشک هام دیگه امونم رو بریده بودن، جیمین نمیتونست انقدر بی رحمانه بهم بگه که عاشقش شدن یک حماقته! نمیتونست انقدر ساده بگه این اشتباهه! نمیتونست انقدر ساده... حرفهای خودم رو بهم برگردونه! وقتی قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید، نوک انگشتهای شصتش رو روی گونم کشید و آروم گفت:
" وقتی عاشق میشی، حس میکنی قراره خوشبخت ترین آدم دنیا بشی... ولی نه، تو عاشق نشو... چون آخرش حس میکنی بدبخت تر از تو وجود نداره! نمیخوام دوباره شکستنت رو ببینم تهیونگ!"
لبی که حالا دیگه شوری اشکهام روش حس میشد رو داخل دهنم کشیدم و سرم رو پایین انداختم:
" جیمین... تو ورنیسیته رو نمیشناسی، لطفا اینطوری راجبش نگو!"
فشار دستهاش روی گوشهام رو زیاد کرد، به سختی میتونستم حرفهاش رو بشنوم:
" حتی اگر حس ورنیسیته هم واقعی باشه... تو تا حالا متوجهش شدی؟! اون فقط چهارتا انگشت داره با ناخن هایی که بلندی که حتی تماشاش هم قلب آدم رو میلرزونه، چشمهاش عجیبن، درست مثل یک دریای عمیق ترسناک میمونن... پوستش انقدر نازکه که میتونی رگهای روی گونش رو ببینی... دیگه خدا میدونه زیر لباسهاش چه چیزهای دیگه ای رو هم مخفی کرده... چطوری میتونی همچین کسی رو کنار خودت تصور کنی لعنتی؟!"
داشت عصبیم میکرد، من همه ی اون ها رو میدونستم. پس خودش چطور عاشق اون یونگی مزخرف شده بود؟!
چشم غره ای رفتم و با بی میلی سعی کردم دستهاش رو پس زدم:
" میدونم و دقیقا عاشق همونهاشم!"
با شنیدن حرفم دستهاش آروم از روی گونم سرخوردن:
" اشتباه میکنی... متوجه نیستی که داری اشتباه میکنی!"
" عاشقش شدم جیمین... میدونی که من تا مطمئن نشم این کلمه رو به زبون نمیارم!"
" میدونم... و به خاطر همینه که نگرانتم تهیونگ!"
لب هام شروع کردن به لرزیدن. قرار نبود انقدر زود شکست بخورم! آب بینیم رو بالا کشیدم و به آغوشش پناه بردم. ولی این بار دیگه هیچی مثل قبل نبود. آغوش جیمین انقدر سرد بود یا من به بوی انار عادت کرده بودم؟!
صدای آرومش گوشهام رو پر کرد:
" اشتباه نکن تهیونگ، این رو از طرف کسی که حس میکنه بدبخت ترینه قبول کن!"
با بغض نالیدم:
" عشق قرار نیست فرق ها رو در نظر بگیره مگه نه؟"
" آره ولی... من امیدوارم تو فقط تحت تاثیر جو باشی، تحت تاثیر کروماندا و ساکنهای عجیبش!"
سرم رو روی شونش گذاشتم و با بغض نالیدم:
" میدونی این زخم کار سیگوکاراست؟! اون اینکار رو کرد، وقتی فهمید من حرفهاش رو باور نکردم! من از این جو شکست خوردم، فهمیدم که سیگوکارا فقط یک دروغگوی خطرناکه ولی راجب ورنیسیته... نه... نه ورنیسیته بیشتر از یک جوه جیمین!"
روی موهام بوسه زد:
" پس به بدبختیت سلام کن، چون هر داستان عاشقانه ناخودآگاه با غم رو به رو میشه!"
******
سیلی محکمی که نثارم شده بود، قلبم رو مچاله کرد. اشک هام به سرعت روی صورتم ریختن... صداش بلند و ترسناک شده بود:
" این اشتباهه!"
لب هام رو تو دهنم کشیدم تا صدای بلند گریه هام، باعث نشه دوباره یادآوری کنه که مرد گریه نمیکنه! تو اون لباسهای مشکی و بلند، مثل همیشه با ابهت به نظر می رسید ولی متوجه نبود روی لبه های حساس زندگیم ایستاده، پا روی خواسته هام گذاشته و داره، رگه های باریک و کمیاب خوشبختی رو از زندگیم پاک میکنه...
" خدا چرا اینکار رو با من میکنه؟! من چه اشتباهی کردم که پسرم باید اینطوری باشه؟!"
قطره های اشک، بدون طی کردن مسیر صورتم، روی زمین میریختن! پدر، عصبانی بود و بی وقفه حرفهاش رو مثل تیری، به قلبم می زد، به روحم. به تموم چیزی که من بودم!
" تو گفتی که دیگه تکرارش نمیکنی! من فکر میکردم بزرگ شدی!"
پدر قرار نبود پشتیبان باشه؟! قرار نبود ازم حمایت کنه؟! من دوسش داشتم ولی... اون به نظر نمی رسید دوستم داشته باشه، حاضر نبود من رو، تهیونگ واقعی رو دوست داشته باشه؟!
" چرا از بین این همه آدم، فقط پسر من باید یک همجنسباز کثیف باشه؟!"
صدای شکستن قلبم، روحم رو قطعه قطعه کرد. اشکها متوقف شده بودن و هیچ صدایی در گوشم رو نمیزد. اون نمیتونست اینطوری صدام بزنه... من هیچوقت کثیف نبودم، اون متوجه نبود من به خاطر رضایتش، چند بار خودم رو کنترل کردم؟!
چند بار روی خواستم پا گذاشتم؟!
اون متوجه نبود من چه لحظه هایی رو میخواستم مثل دوستهام خوش بگذرونم ولی نتونستم!؟
متوجه نبود من چقدر خودم رو انکار کردم و به آتیش کشیدم؟! چون میترسیدم... از اون، از خدا!
از اینکه فقط شنونده بودم، متنفر بودم! بی دفاع بودم، چی میتونستم بگم؟! اون مگه گوش میداد؟! مگه میفهمید؟!
نه، نمیفهمید.
من همیشه سکوت کردم چون اون وقتی مرد... هنوز از من ناراضی بود، هنوز من رو نبخشیده بود و من... همه ی زندگیم رو با عذاب وجدان و به امید اینکه اون من رو ببخشه، به دست باد سپردم!
" به خاطر اون دوستت جیمینه!؟ آره؟! تهیونگ... میدونی که این کار گناهه؟! محاله که جنس موافقت بتونه تکمیلت کنه!"
من با ورنیسیته تکمیلم، من با ورنیسیته بی نیازم، ورنیسیته همه ی چیزیه که من میخوام... چرا هیچکس نمیخواست این رو قبول کنه؟!
این چیزی بود که میخواستم بگم، ولی نگفتم و دوباره، مثل همیشه خاموش موندم!
" تهیونگ... خودت رو نجات بده!"
نمیتونستم نگاهم رو از زمین بگیرم ولی میتونستم بفهمم عصبانیه، ترسناکه، باعث میشه زود قبول کنم و قول بدم که ورنیسیته رو کنار میزنم... ولی نه، من دیگه ورنیسیته رو رها نمیکردم. من به اون عادت کرده بودم، من به ورنیسیته وابسته شده بودم...
همه ی وجودم داشت تو آتیش میسوخت، اگرچیزی نمیگفتم مطمئنا میمردم. با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم:
" بیخیالش نمیشم بابا..."
مثل اون موقع، قرار نبود پا روی دلم بذارم. پدر قرار نبود دوباره عقب نشینیم رو ببینه! من... من همه ی سالهای بعد از پدرم رو صرف انکار خود واقعیم کردم تا چی؟ تا اون من رو ببخشه ولی حالا چی؟ بخشیده بود؟ چقدر دیگه باید صبر میکردم تا من رو ببخشه؟ تا به من... افتخار کنه؟!
اون فریاد زد:
" تو... غلط کردی!"
سرم رو بلند کردم، فکر کردن به حرفهای ورنیسیته، عشقش، وجودش، بهم جرئت میداد. تو چشمهاش خیره شدم. چشمهایی که شبیه چشمهای خودم بودن، کشیده و مشکی!
جریان از این قرار بود که بعد از اینکه فهمید من احتمالا گی باشم، رابطمون طوری خراش خورده بود که تا سال بعد، وقتی فوت شد، هیچوقت نتونستم مثل پسرش، تو چشمهاش نگاه کنم و این، دلیلی شد تا بعد از رفتنش، هیچوقت نتونم خودم رو ببخشم. من دلتنگش بودم ولی اون همچنان عصبانی و وحشتناک بود. صدام می لرزید، از غم، از ترس، از دلتنگیش ولی برخلاف همه ی احساساتم، با جدیت گفتم:
" شاید بتونی کسی که عاشقشم رو ازم بگیری، ولی نمیتونی... هیچوقت نمیتونی گرایشم و چیزی که بعد از نه سال تلاش، هنوز همونه رو تغییر بدی بابا!"
اشک هام هنوز با بی رحمی می ریختن، در کمال ناباوری اون داشت گوش میداد. پس این دلیلی شد تا با جرئت بیشتر ادامه بدم:
" فکر میکنی راضیم!؟ فکر میکنی هیچوقت دلم نخواسته من هم مثل مردم عادی باشم!؟ سعی نکردم!؟ هزار بار، ولی... واقعا نشد! بابا... همرنگ نبودن با جامعه، خیلی دردناکه. این چیزی نیست که من بخوام، بی اعتمادیت، سرزنش کردنت، پشیمونیت از به دنیا آوردنم... چیزی نیست که من بخوام!"
جلو اومد و زانو زد. دستش رو روی شونم گذاشت و آروم گفت:
" تهیونگ... این کارهات گناهن، فراموشش کن پسرم!"
مهم نبود چقدر گوش بده، مهم این بود که اون حرفها، هیچ تاثیری روش نمیذاشت.
گردنم خم شد و سرم پایین افتاد. هق زدم، من همیشه تنها ترین بودم...
******
چشمهام رو به سختی باز کردم ولی همزمان، قطره های مزاحم اشک از شکاف بین پلک هام پا به فرار گذاشتن. سرم تیر وحشتناکی کشید و باعث شد قبل از پردازش وضعیت و حالم، با درد ناله کنم. میتونستم حس کنم که بدنم بی حس شده.
خواستم تکونی به دستهام بدم که متوجه شدم که اونها بسته شدن. با تعجب و البته ترس، بدنم رو تکون دادم ولی نتونستم از شر طناب های محکمی که دورم پیچیده شدن خلاص بشم. سرم رو بلند کردم و سعی کردم با چشمهای گشاد و خیسم اطراف رو بررسی کنم ولی برای یک لحظه فرو ریختن قلبم رو حس کردم.  اونجا آشنا بود ولی... وحشتناک!
این بار تپش های بلند قلبم، گوشهام رو پر کرد. آب دهنم رو فرو دادم و چند بار پلک زدم تا شاید توهم زده باشم، یا این هم یک کابوس دیگه باشه...
ولی...
خونه ی سبزآبی و سفید!
یخ بستن بی سابقه ی خون توی رگهام رو حس کردم.
نه... من اونجا... من اونجا چیکار میکردم؟
سریع سرم رو به سمت چپ چرخوندم تا شاید شک و شبهه ای که توی وجودم لنگر انداخته بود نابود بشه ولی...
نقاشی ها!
دستهام رو مشت کردم و سعی کردم از دیدن نقاشی های ترسناک و دیوونه کننده، عقلم رو از دست ندم. تابلوهایی که طرح موجودات ترسناکی رو به نمایش میذاشتن، طرح هایی که هیچ شباهتی به دفعه ی قبل نداشتن... حس کردم خود شیطانن و نگاه کردن بهشون باعث میشه تسخیر بشم. چون اون چشمهای کشیده و خون آلود که در صف اول تصاویر قرار گرفته بود، خیلی نافذ و وحشتناک به نظر می رسید. طوری که انگار داره من رو به خاطر بند بند زندگیم به سخره میگه. 
دومین تابلو، بزرگتر، با پس زمینه ی برجسته ی سرخ و مشکی بود که طرح یک دست چهار انگشتی سیاه که به یک ریسمون پوسیده چنگ زده بود رو به نمایش میذاشت. سومین تابلو که دفعه ی قبل تونسته بودم درکش کنم، طرح رنگین کمون بزرگی روی ستاره ی آبی رنگ درخشانی بود که روی پس زمینه ی آبی روشن کشیده شده بودن ولی این بار جاشون رو با هم عوض کرده و رنگین کمون خونی بنفش که به نظر زخمی می اومد، پشت ستاره خزیده و قایم شده بود و آبی روشن پس زمینه، جاش رو به سیاهی مطلق و خونی که از تابلوها چکه میکرد داده بود.
تابلوی چهارم فقط تصویری از عنکبوت ها و مارهای مشکی، زرد و سبز فسفری بود که همین هم برای من ترسو زیادی بود و برای لحظه ای روحم رو از تنم جدا کرد.
نگاه لرزونم با تردید حرکت کرد، نقاشی من و هانسول...
اون با سوراخ های ریز زیادی پر شده و انگار زیرشون چشمه ی خون میجوشید!
سرم رو به سرعت پایین انداختم. این خونه با دفعه ی قبل که پر از حس و حال خوب بود خیلی فرق داشت...
لب های خشک شدم رو با زبونم تر کردم.
سیگوکارا! چرا حواسم بهش نبود؟!
همه جای خونش تغییر کرده بود. از دیوارها خون میچکید و حشرات ترسناکی روش حرکت میکردن، بدنم کرخت شده بود. حتی نمیتونستم نگاهم رو ازشون بگیرم، اینجا کروماندا نبود!
اینجا کروماندای رنگارنگ پر از شادی و لبخند نبود. اینجا...
جهنم بود!
همه جا تاریک بود و سایه های عجیب و غریبی تو خونه دیده میشد. سرد بود و همه ی ساختمون بدنم می لرزید. کف خونه پر از تار عنکبوت و میتونستم حرکت جونور های وحشتناکی رو روی تنم حس کنم...کم مونده بود بیهوش بشم. این واقعا اون خونه ی گرم و رویایی قبل نبود، از همه ی وسایل خونه صدا می اومد!
حس میکردم تو خونه ی ارواح گیر کردم، حتی الان که دارم تعریف میکنم، موهای تنم سیخ شدن...
ورنیسیته، بهش احتیاج داشتم!
اون کجا بود؟ چه بلایی سرش اومده بود؟
چه بلایی سر رویای زیبای من اومده بود؟!
یادآوری خوابم و هشدارها و سرزنش های دردناک پدر هم از طرف دیگه داشت قلبم رو می درید! حس میکردم مرگم نزدیکه که با ورود سایه ی پررنگی به راهرو، حسم به یقین تبدیک شد:
" بالاخره بیدار شدی!"
صدای کلفت و خش دارش، شبیه صدای جن و شیاطین تو فیلمها بود. ناآشنا و رعب آور بود.
به صندلی چسبیدم و سرم رو عقب بردم. هرچی نزدیکتر میشد، نور بیشتری روی بدنش می تابید ولی چشمهای من همچنان سیاهی می رفت. شیطان تو نقاشی ها، زنده شده بود!
نزدیک تر اومد، نفهمیدم نفس کشیدنم دقیقا به چی بند بود! نه سینم حرکت میکرد نه قلبم می تپید. از تار تو هوا مونده ی آبی و مشکیش، نگاه ترسیده و رو به خاموشیم رو با وحشت حرکت دادم... از شاخ های بلند پیچ پیچی سیاهی که از دریای موهاش بیرون زده بود- مثل کوسه تو دریا- و پرهای مشکی روی پیشونیش گذشتم و وقتی به چشمهای آبی و نارنجی بزرگ و کشیدش که به رنگ های سیاه و آبی سرمه ای آرایش شده بودن رسیدم، مردم و زنده شدم... خودش بود، سیگوکارا!
بینیش کوچیک و سر بالا و استخون گونه هاش برآمده شده بود. با دیدن پرهای روی گونه هاش، لبهایی که از دو طرف صورتش کشیده شده و از دندونهای نیش بلندش مایع آبی رنگی چکه میکرد، گردنش که پر از پر مشکی با سایه ی سرمه ای و آبی بود، داشتم بیهوش میشدم. دهنم خشک شده بود، میخواستم محتویات معدم رو بالا بیارم. سرم پایین افتاد، نیازی نبود تماشا کنم، بقیه ی بدنش پر از پر بودن...
من با یک شیطان ملاقات کرده بودم!
متوجه شدم که به سمتم یورش آورده ولی بی حال تر از اون بودم که حتی ترسم رو بروز بدم، این... این خیلی ترسناک بود. وقتی چونم بین دو انگشت بلند و زشتی که با پر و پرزهای ریزی پوشیده شده بود، قرار گرفت به خودم لرزیدم. غرید:
" به من نگاه کن!"
صداش اونقدر محکم بود که به ناچار سرم رو بلند کردم و تو چشمهایی که تماشا کردنش همه ی بدنم رو بی حس میکرد خیره شدم. ذهنم خسته تر از همیشه بود و سرم انقدر درد میکرد که حس میکردم درد تا عمیق ترین شیار مغزم هم نفوذ میکنه.
" آدمیزاد ترسوی بیچاره..."
انگشتهاش کمی بالاتر رفت و دقیقا روی گونه هام نشست. وقتی نوک ناخنهاش رو آروم روی پوستم کشید، با چشم هایی که از شدت اشک تار شده بود بهش خیره شدم ولی اون در جواب فقط پوزخندی به چشم های ملتمسم زد. طولی نکشید که درد توی وجودم رخنه کرد. فشار ناخن های بلند و تیزش انقدر زیاد بود که حس کردم چیزی تا سوراخ شدن پوست و گوشت دو طرف لب هام نمونده، سرم رو بلند کردم و نالیدم:
" لـ... لط... لطفا..."
تا شاید فشار انگشت هاش رو بیشتر از این نکنه ولی رنگ چشمهای اون هیپنوتیزم کننده و عمیق بودن و کاری میکردن بیشتر از قبل بلرزم. حس کردم سیاهی داره تو رگهام جاری میشه، شبح ها و هاله های تاریکی رو اطرافش حس میکردم... خنده ی بلندی سر داد و از بین لب های کثیفش که به خون آبی و قرمز آغشته بودن زمزمه کرد:
" به جهنمت خوش اومدی کیم تهیونگ!"
و نارنجی چشمهاش برافروخته شد، طوری که انگار که تصویر شعله های آتیش داره تو چشمهاش منعکس میشه...
و بالاخره...
ناخنهای سیگوکارا...
رو...
تو دهنم، حس کردم!
درسته، اون دو طرف لبهام رو با ناخنهای تیزش سوراخ کرد و وقتی هجوم ناگهانی خون توی دهنم رو حس کردم عق شدم و از شدت درد فریاد زدم. ولی کلمات قادر به بیان حجم عظیم دردی که به سلول های سرم شبیخون زدن نبودن...
من از درد رو به بیهوشی بودم ولی اون همچنان با سرخوشی گفت:
" از زخمت خوشت نیومد نه؟! اشکال نداره... برات یکی دیگه کشیدم!"
ناخنهاش رو بیشتر فشار داد که باعث شد با همه ی توانم ناله کنم، خراشیده شدن روی لثه هام باعث شد حس کنم قلبم داره میسوزه و خاکستر میشه. همچنان تو چشمهاش نگاه میکردم، چون نمیتونستم از رگه های متحرک چشمهاش چشم بردارم...
وقتی ناخن هاش رو از سوراخ های دردناک دو طرف لبم بیرون کشید روح من هم برای لحظه ای پرواز کرد.
درد... درد بینهایت بود!
حتی توان حرکت دادن انگشتهام رو از دست داده بودم، تمام بدنم خشک و کرخت شده بود و من داشتم تسلیمش میشدم.
سرم رو که بلند کردم، همراه قطره اشکی که از چشمهای به خون نشستم سقوط کرد، به سختی صدایی از ته گلوم تولید کردم:
" من رو... من رو بکش!"
ولی نیشخند روی لبهای خونی اون، پررنگ تر و کثیف تر از هر وقت دیگه ای به نظر میرسید، این دردم رو حتی بیشتر میکرد. این بار، وقتی ناخنهای داغ و خونیش توی حفره ی گوشم فرو رفت، فهمیدم که دیگه فاصله ای با مرگ ندارم. صدای دو رگه و ترسناکش توی ذهن خسته و دردمندم منعکس شد وقتی گفت:
" این... تازه اولشه!"
چشم هام سیاهی رفت. تصویرش محو بود. همه ی انرژیم تحلیل رفته بود و جسمی و روحی، درحال خاکستر شدن بودم. به سختی خونی که توی دهنم جمع شده بود رو تف کردم ولی این کار فقط باعث شد که بیشتر درد بکشم. صدای مرگ می اومد، صدای گوش خراش موسیقی از انتهای سالن!
به نظر صدای هنگ درام و فلوت بود، یک ترکیب سِر کننده!
عقب رفت و همونطور که به سمت صندلی بنفش تیره ای که با فاصله از صندلی داغ من بود میرفت، من رو در حالیکه میان شعله ی درد سلولهایی که ازشون خون میچکید، میسوختم با لذت به تماشا نشست. ولی اون لحظه من فقط تونستم با قلبی که از همیشه شکسته تر به نظر میرسید لب بزنم:
" د... دروغ گفتی! چـ... چطور تونستی؟ من بهت... بهت اعتماد کردم..."
درد، امونم رو بریده بود، دردی که بهم فهموند کاش واقعا هیچوقت به سوختگیم دست نمی زدم. حرف زدن حالم رو بدتر میکرد و از طرفی بغضم جز با حرف زدن نمیترکید.
نیشخند زد:
" من چشمهات رو باز کردم تهیونگ! حالا دیگه میتونی سیاهی ها رو بیشتر بفهمی..."
چرا فقط نمیمردم؟ چرا فقط خلاص نمیشدم؟
این زندگی...
مگه من چیکار کرده بودم؟
ولی اگر من میمردم... ورنیسیته هم میمرد؟!
هنوز تصویر سیگوکارایی که دستش رو بلند کرده و خونی که از ناخن هاش میچکید رو لیس میزد برام قابل تشخیص بود.
سخت بود ولی دوباره خونی که توی دهنم جمع شده بود رو تف کردم. خیلی سعی کردم به مار ترسناک سیاه و زردی که دور پاهام پیچیده شده بود بی توجه باشم ولی مگه میشد؟
وقتی حس کردم جایی مثل پشت پام رو نیش زده، ناله ی بلندی کردم که باعث شد زخم های جدید دو طرف صورتم لب باز کنن و خون با فشار بیشتر تو دهنم فوران کنه.
ولی سیگوکارا راضی از اثر رقت انگیزی که به جا گذاشته گفت:
" آره... خودشه پسر... درد بکش! درد بکش تا اون عوضی هم بفهمه حس از دست دادن معشوق چقدر سخته!"
میتونستم حس کنم این حرفش خیلی مهمه ولی ذهن من خسته تر از اونی بود که تحلیلش کنه. یادآوری اینکه من اون شیطان پلید رو بوسیده بودم، دردناک تر از هرچیزی بود. نمیدونستم نقش اون لبخند اون لحظه روی لبهام چی بود وقتی با خس خس سینم زمزمه کردم:
" من... رو بـ... بکش!"
رتیل ها!
ترس های بزرگ من روی شونه و گردنم حرکت میکردن، نیشم میزدن و وجودم رو بیشتر از قبل تو دریای درد فرو میبردن.
سرفه های ریزی کردم که باعث شد خون از لب هام بیرون بزنه. لبخند بی جونی زدم، پس واقعا این آخر قصه ی من بود...
بدون ورنیسیته و خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم.
انگشت های خونیش رو دوباره روی لب هاش کشید، طوری که انگار به خونم تشنست. با همون صدای ترسناک و دو رگش زمزمه کرد:
" می میری، ولی نه تنها!"
ترس واقعی تازه شروع شده بود. سعی کردم چشمهام رو باز نگه دارم. با عجز نالیدم:
" آه... چـ... چـ.... چی؟!"
دیگه نمیتونستم از هجوم خون به گلوم جلوگیری کنم پس بی هوا اجازه دادم معدم از خونریزی گوشت دور لبهام پر بشه.
پوزخند زد و کمی به جلو خم شد:
" هوم... ما مهمون داریم!"
با وحشت زمزمه کردم:
" چـ... چی؟!"
کمرش رو راست کرد و درحالیکه از جا بلند میشد تا راهرو رو ترک کنه گفت:
" ولی خب... تا اومدنش، چطوره یکم از این مهمونی لذت ببری کیم؟!"
صدای بلند قدمهاش که ازم دور میشد خوشحال کننده نبود.
شاید وجود سیگوکارا میتونست کاری کنه که حواسم از شیاطین و حشرات و درد... این درد لعنتی پرت بشه!
حشرات خطرناکتر و عجیب تری داشتن بهم نزدیک میشدن،
مارهای باریک سه سر، پرنده های سبز پررنگ با بالهای مخملی نوک تیز و بزرگتر از تنشون و مارمولکهای نارنجی دم دراز، فقط نمونه ی کوچیکی از عجایب اطرافم بودن... نقاشی ها و گل های سه پر سرخ و بنفشی که دور تا دور سقف چیده شده بودن به یک باره آتیش گرفتن و خون با سرعت بیشتر از شکاف روی دیوار ها بیرون زد، طوری که قطره های خون روی سر و صورتم جاری شد. صداها بلند تر شده بود و حس میکردم نزدیکه که از گوشهامم خون بیرون بزنه!
ولی تو اون لحظه هیچ چیزی به اندازه ی ورنیسیته برای من مهم نبود پس پلکهای لرزون و خیسم رو بستم و با همه ی توانی که داشتم فریاد زدم:
" ورنیسیته نباید به اینجا بیاد. فهمیدی؟!"
نه، نه! این یک خوابه! این یک خواب کثیفه! نه... نه!
ولی سیاهی، مثل بچه ای بی پناه وجودم رو در آغوش گرفت...

"خودم را در آغوش گرفته ام
نه چندان با لطافت
نه چندان با محبت، اما
وفادار
وفادار"
بکت

اگر بچه های خوبی باشین منم دختر خوبی میشم و فردا هم یه پارت دیگه میذارم🥰✨
حالا هم بزنین صفحه ی بعد که نماد شناسی این پارت رو گذاشتم:)💜

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now