سی و چهار، رویا، رویای من
" میدونی... من، واقعا نمیدونم چی بگم!"
بغض سنگینش بالاخره شکسته بود، نفسش بالا نمی اومد و اقیانوس چشمهاش طغیان کرده بود. سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید.
یونگی با تاسف نفسش رو بیرون فرستاد و از روی تختش بلند شد تا به سمت جیمینی که رو به روش، به دیوار اتاق تکیه زده بود بره:
" هی... گریه نکن!"دستش رو دور شونش انداخت و سر جیمین رو روی سینش گذاشت، ولی جیمین که انگار شدت گریش بیشتر شده بود فقط با درموندگی به لباس مشکیش چنگ زد:
" تهیونگ... خیلی براش نگرانم یونگی!"
یونگی چونش رو روی سر جیمین گذاشت و مشغول نوازش شونه ی جیمین شد. این اولین باری بود که بارونی شدن چشم یک نفر قلبش رو به درد آورده بود ولی هنوز نمیدونست مردم تو این مواقع چی میگن! نمیدونست چه کاری میتونه بکنه تا جیمین گریه کردن رو تموم کنه. پس فقط لب هاش رو بهم فشرد و بهش اجازه داد تا به اشک ریختن تو آغوشش ادامه بده. صدای گرفته ی جیمین دوباره توی گوشهاش طنین انداخت:" میترسم... میترسم اتفاقی براش بیفته، اون خیلی عوض شده... انگار دیگه هیچی براش مهم نیست، تا همین چند وقت پیش از ترس اینکه پدرش سرزنشش کنه و ازش ناامید بشه حتی جرأت نمیکرد به ورنیسیته دست بزنه ولی الان؟! نمیدونم... نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده!"
یونگی همه ی این ها رو میدونست، چون این اولین بار نبود که جیمین بغضش میشکست و به زدن حرفهای تکراری رو می آورد. از اینکه من انقدر به جیمین بی توجه بودم عصبی بود، دلش میخواست جای من باشه! قلبش ناآروم بود، جیمین گفته بود که دوستش داره، عاشقشه و میخواد کنارش بمونه به همین خاطر احساس امنیت میکرد. ولی از وقتی که همه ی حرف های جیمین به من وابسته شده بودن، حس میکرد باز بی تکیه گاه شده! چون خب... همیشه گفتن که درد چیزی رو از همون اول نداشتن، خیلی قابل تحملتره تا بعد از یه مدت از دست دادن.
جیمین آب بینیش رو بالا کشید و وقتی اشک ریختن هاش تموم شد به شونه ی یونگی تکیه زد. چشمهای سرخش رو بست و با صدای گرفتش گفت:
" رییس... ما باید برگردیم زمین، نمیخوام ببینم ورنیسیته تو رو هم ازم بگیره!"یونگی دوباره حس کرد قلبش رنگ گرفته، یک نفر نگرانش شده بود!
" ولی... سفینه ی ورنیسیته تو خونه ی خودشه و ما کار باهاش رو بلد نیستیم!"
جیمین با ناامیدی سر تکون داد:
" میدونم... شاید اگر اما بود میتونست هکش کنه! ولی... میخوام دوباره به تهیونگ بگم!"یونگی تعجب کرده بود، میدونست که تلاش جیمین برای این کار بی فایده از آب در میاد ولی نخواست دلش رو بشکنه، پس فقط سکوت کرد و اجازه داد لب هاش کاری که میخوان رو انجام بدن. جیمین وقتی بوسه ی عمیق یونگی رو روی موهاش حس کرد، برای چند لحظه قلبش از حرکت ایستاد! آب دهنش رو فرو داد و دستهاش رو مشت کرد. بوسه های یونگی؟!
این رویا کی واقعی شده بود؟!
یونگی، خیره به کف اتاق، به آرومی زمزمه کرد:
YOU ARE READING
CHROMANDA | VKOOK
Fantasyخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...