PART 21

4.2K 771 121
                                    

بیست و یک، از دستم نده!
آب بینیم رو بالا کشیدم و نگاهم رو از ققنوس آبی پوستی که هنوز هم مشغول ترکیب مواد رنگی عجیبی بود گرفتم. ورنیسیته اونجا بود، دقیقا کنارم و با نگرانی از ققنوس غریبه سوال میپرسید. وقتی از دستشویی بیرون اومدم، ورنیسیته رو دیدم که لباسهاش رو با یک لباس ساده ی لیمویی و شنل ساتن سفید عوض کرده و من در عجب بودم که چطور میتونه اینطوری باشه؟!
چطوری میتونه تو همه ی رنگها زیبا و خواستنی باشه؟!
انگار که همه ی اون رنگها تو تن او معنی پیدا میکردن و این شاهکار خیره کننده رو زیباتر میکردن!
خیلی دلم میخواست بدونم برای چی انقدر سوالاتش رو با نگرانی بیان میکنه و اصلا، چی میگه!؟
این وسط این نگاه من بود که مدام بین چشم های زلال و لب های براقش جا به جا میشد.
اگر روزی به زمین برمیگشتم... اگر حتی برای یک روز هم نمیتونستم تو اون چشم ها خیره بشم، قطعا دیگه هیچ چیزی به چشمم نمی اومد و دنیا، جز یک صفحه ی خاکستری چیز دیگه ای به چشم های من عرضه نمیکرد. ورنیسیته نور بود، امید و انگیزه بود. وقتی دستهاش رو پشتش قلاب میکرد و قدم هاش رو با احتیاط روی زمین کروماندا میکشید، وقتی صداش رو بالا می برد و سعی میکرد تمام دانشش رو درباره ی زبان ما به کار بگیره، وقتی لبخند می زد، وقتی نگرانی تو چشمهاش رو پنهان میکرد، وقتی صدام میزد دیگه حتی به یاد نمی آوردم دنیا چه شکلیه! زمین رو به یاد نمی آوردم و حتی فراموش میکردم کجام و از ژرفای قلبم خدا رو شکر میکردم که بهم اجازه ی دیدن اون الهه ی زیبایی رو داده بود.
مست نگاه کردنش، به سمتم برگشت و دستش رو زیر سرش گذاشت:
" عزیزم، چیزی گم کردی؟!"
به تقلید، منم به سمتش چرخیدم، آرنجم رو روی میز سفید شیشه ای گذاشتم و آهسته لب زدم:
" آره گم کردم، همه ی دنیام رو تو چشمهات گم کردم."
سرش رو پایین انداخت و با دهن بسته خنده ای کرد، دوباره سر بلند کرد و آروم گفت:
" مگه دنیایی هم وجود داره؟! دنیا تویی!"
دلم میخواست همونجا، دقیقا مقابل چشمهای اون عوضی ببوسمش. یا ببوسمش، یا بمیرم!
همونطور که سخت با احساساتم در جنگ بودم، شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
" پس من تو چشمهات غرق شدم، حل شدم، به اغما رفتم..."
دست آزادش رو به سمتم دراز کرد و نوک انگشت هاش رو روی زخمی که حالا، زشتیش رو به رخش می کشید حرکت داد:
" ته... این خیلی درد داره؟!"
نمیدونم برای چندمین باری بود که تو یک روز این جمله رو میشنیدم. لبخند زدم و سرم رو آهسته به طرفین حرکت دادم:
" مگه درد وقتی تو باشی، معنی ای هم داره؟!"
آب دهنش رو فرو داد و با چشمهاش به ققنوسی که هنوز درگیر داروهاش بود اشاره کرد:
" لعنت بهت! میخوای کار دست هر دومون بدی؟!"
روی نوک انگشت های نرمش که در تضاد عجیبی با ناخن هاش بودن و حالا روی لب هام می خزیدن بوسه های ریزی کاشتم:
" فقط بهم بگو، وقتی که تو هستی... چه چیز دیگه ای میتونه برام مهم باشه؟"
نگاهش سر خورد و روی زمین نشست. نه، رنگ های موردعلاقم رو از من دریغ نکن ورنیسیته!
زبونش رو روی لب هاش کشید و با تردید گفت:
" هوم! هانسول؟!"
یعنی اون واقعا داشت دنبال جواب سوالم میگشت؟! در واقع دنبال استفهام انکاریم؟!
نفس عمیقی کشیدم و لبخند تلخی که از شنیدن اسم هانسول روی لب هام نقش بسته بود رو کنار زدم:
" اون... مال من نبود!"
بی وقفه، ولی با صدای آرومی که به سختی شنیده میشد پرسید:
" و اگر من هم نباشم!؟"
با وحشتی که تو رگ هام سرازیر شد آب دهنم رو فرو دادم. به چشمهای کشیدش که دوباره روی من نشسته بودن خیره شدم و با بغضی که تو گلوم رخنه کرده بود گفتم:
" نه، اگر اینکار رو بکنه دیگه منی هم وجود نداره! اون اینکار رو نمیکنه، اون دیگه تا این اندازه ازم ناامید نشده!"
" کی؟!"
" خدا!"
" ته خدا کیه؟!"
لبخندی به چهره ی متعجب و کنجکاوش پاشیدم، استخوان گونش رو آروم نوازش کردم و همونطور که دنبال جواب متقاعد کننده ای میگشتم زمزمه کردم:
" همونی که تو رو... ورنیسیته رو آفریده و به من نشون داده!"
ولی چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم که ممکنه من رو باهاش رو به رو کرده باشه تا بیشتر درد بکشم؟ تا بهم یادآور بشه که من هیچ کسی نیستم؟ کسی که نباید دنبال خوشبختی باشه و نه تنها نوجوونیش بلکه باید بقیه ی مراحل زندگیش رو هم تو غم بگذرونه؟
با این فکر، حس کردم که رگ ها دیگه به قلبم خون رسانی نمی کنن و هیچ جریانی تو مغزم در حرکت نیست. نه، نمیتونستم اونقدر تنها بشم! من فکر میکردم اون میخواست بالاخره بهم نشون بده که حضورم تو این دنیا، آزارش نمیده و واقعا همونطور که بابا میگفت دوستم داره!
دستش رو روی گردنم کشید و موهام رو به بازی گرفت. به نظر نمی رسید که قانع شده باشه. مثل اینکه اون واقعا خدای خودش رو انتخاب کرده بود!
فرهنگ لغات ما از هم متمایز بود، کلمات تو ذهن ورنیسیته گنگ بودن، همونطور که گفته بود میدونست چه معنایی دارن ولی درکشون نمیکرد. بغضم، فقط به یک تلنگر نیاز داشت تا مثل یک بادکنک در آستانه ی ترکیدن، منفجر بشه. مطمئن بودم اگر حرف دیگه ای بزنه اشکهام روی صورتم روون میشن... یکی نیست بگه محض رضای خدا کیم تهیونگ، حالا دیگه بیست و پنج سالته، یه ققنوس همه چی تمام مقابلت نشسته و داره طوری لمست میکنه که انگار از مقدساتی! پس دیگه چی میخوای؟!
با شنیدن صدای ققنوسی که ظاهرا مرد بود، ورنیسیته نگاهش رو ازم گرفت و بهش که پشت به من ایستاده و احتمالا راجب داروهاش توضیح میداد چشم دوخت. خیلی خب، حق با همه ی شماست، اینکه تا همونجاش هم تونسته بودم پیش برم، خودش میتونست دلیلی باشه تا بخوام برم کلیسا و پدر روحانی بشم. چون من زیباترین موجودی که آدمها میتونستن تصور کنن رو بوسیده بودم و اون موقع هم مقابلم نشسته بود و با اون بنفشی های خالصش، کارکرد تموم اندام هام رو مختل میکرد.
ولی من دیگه نمیتونستم دل بکنم، بعد نُه سال هنوز وقتی اسم هانسول رو میشنیدم، دلم میخواست همه ی قوانین و موانع رو به آتیش بکشم. من همه ی وجودم رو وادار به صبر و سکوت کردم. ولی راجب ورنیسیته!؟ حتی نمیدونم دلم میخواست چی رو به آتیش بکشم!؟ اصلا آتیش چی بود؟!
دستش که روی شونم نشست باعث شد با ناامیدی سرم رو بلند کنم:
" پاشو برو روی اون تخت دراز بکش عزیزم! دارویی که ساخته کمک میکنه زخمت زود خوب بشه..."
عزیزم خطاب شدن توسط یک گلوله کهکشان، میتونست خود بهشت باشه! ولی من فقط وحشت کردم و به لباسش چنگ زدم:
" ورنیسیته؟!"
با چشمهای منتظر و البته متعجبش، رد اشکهایی که روی صورتم روون شده بودن رو دنبال کرد. سعی کردم به خاطر بغضی که شکسته بود، لرزش صدام رو متوقف کنم:
" ازم محافظت کن، نگهم دار... نمیخوام به زمین برگردم، نمیخوام بدون تو باشم... نمیدونم ولی وقتی تو نباشی، من جز یک جسد، هیچی نیستم! باور کن راست میگم!"
نفسش رو با صدا راهی بیرون کرد و بی توجه به ققنوسی که منتظر بود عازم تخت اون طرف اتاق بشم سرم رو آروم روی سینش گذاشت:
" تهیونگ!"
" نگو نه، نگو نمیشه... اگر قراره آخر ما، جدایی باشه همین الان، همین جا... من رو بکش!"
فشار دستش روی سرم رو بیشتر کرد و من هم، با همه ی توانم، عطر ترش و شیرین تنش رو بو کشیدم و پیشونیم رو به سینه ی محکمش فشار دادم. من با این فکر که دیگه قرار نیست روی زمین رو ببینم، بهش دل بستم و حالا... نه!
من میخواستم توی تفکراتم بمونم، متاسفم این رو میگم ولی دیگه حتی برام مهم نبود چه کسایی رو پشت سرم رها کردم... دیگه قرار نبود ورنیسیته رو به هیچ مانعی ببازم!
از شدت گریه هق زدم و حتی نمیتونستم درست نفس بکشم ولی نمیخواستم رهاش کنم.
کاش اون ققنوس دارویی بهم میداد که کمک کنه تا آخر عمرم همونجا، تو آغوشش بمونم!
هنوز هم با وحشت لباس کنفی نرمش رو بین مشتم میفشردم و با عجز، مثل بچه ای که نمیخواد از مادرش جدا بشه سعی داشتم با اشکهام نگهش دارم. لبهاش رو کنار گوشم حس میکردم، نفس های گرمش روی پوست گردنم مینشستن و روح تشنم رو سیراب میکردن:
" تهیونگ عزیزم... تو تا آخر آخرش مال منی! مگه بخوان از روی خاکسترم رد بشن که بذارم ازم جدا بشی... مطمئن باش حتی اگر هم بمیرم باز به امید دیدنت زنده میشم و انقدر میگردم تا پیدات کنم! همین الان گفتی تا وقتی من باشم، هیچ کلمه ای معنا نداره پس این اشک ها، این ترس، این غم برای چیه!؟"
و در آخر روی همون ناحیه بوسه زد. گرمای لذت بخشش تا بافت های ظریف قلبم نفوذ کرد و باید بگم، امید بی سابقه ای به وجودم سرازیر شد. با تردید سرم رو از بدنش فاصله دادم و به چشمهای درخشانش خیره شدم، به اون کالیستوهایی که کل آسمونِ زمین هم حریفشون نمیشد. البته اگر مقایسه کردنشون کار درستی باشه!
دستم رو روی دستش که روی گردنم بی حرکت مونده بود گذاشتم، با بی قراری و صدایی که هنوز به خاطر گریه کردن دو رگه و خسته به نظر می رسید گفتم:
" قول بده!"
و چشمهایی که با لایه ای از اشک پوشیده شده بودن رو به چهره ی غمگینش دوختم:
" میدونی که سرنوشت چقدر سرسخته..."
با ناامیدی سرم رو پایین انداختم، نه من دیگه هیچی نمیدونستم. نه فقط این چند روز... از وقتی دیدمش، ذهنم قدرت تصمیم گیری و فکر کردن رو از دست داده بود. آرومتر از قبل زمزمه کرد:
" ولی... باهاش میجنگم و تو رو کنارم نگه میدارم امید!"
با تعجب و البته شادی فراوانی که ناشی از شنیدن چیزی بود که انتظار داشتم سرم رو بلند کردم. روی لب هاش لبخند غمگین و سستی خودنمایی میکرد. چه خوب بود که چشمهای اون بارونی نمیشد، کهکشانی که بارونی بشه، نه فقط یکشنبه، بلکه میتونه کل زندگیت رو با غم عجین کنه! هرچند همین الانش هم رگه های آبی تو چشمهاش جاری شده بود ولی در کل به نظر نمیرسید ققنوس ها گریه کردن بلد باشن و خداروشکر!
" بلند شو تهیونگ! چون داریم بی نهایت مشکوک میشیم... نمیخوام در حال قول دادن، زیر قولم بزنم!"
خندیدم و اشک هام رو با آستین لباسم کنار زدم. از روی صندلی پشت میز بلند و شیشه ای آزمایشگاه بلند شدم و جهت قدمهای خستم رو به سمت مقصد تنظیم کردم. هنوز هم، گوشه ای از لباسش رو بین مشتم گرفته بودم و همراه خودم میکشوندمش... اون من رو به اینجا آورده بود! نه؟
پس باید تقاصش رو با کنار من موندن پس میداد.
وقتی به تخت رسیدم، سعی کردم به چشمهای عصبی ققنوس نگاه نکنم و روش دراز بکشم. توی شیشه ی کوچیکی که بین انگشتهای کلفت و بلندش گرفته بود مایع قرمز رنگی وجود داشت که باعث میشد چهار ستون تنم بلرزه! چشمهام رو بستم، ورنیسیته بالای سرم ایستاده بود و با لبخند پهنی سعی میکرد آرامش رو به سلول هام تزریق کنه، هرچند نگاه کردن به اون تابلوی نقاشی که توسط موهای ارغوانی بلند و کم پشتش احاطه شده بودن خود واژه ی آرامش بود. ققنوس ترسناک، مایع قرمز رنگ رو روی زخم زیر چونم ریخت و نمیتونم در نظر نگیرم که ظاهرا برای چند لحظه ای روحم از تنم جدا شد...
تصویر ورنیسیته مقابل چشمهام محو شد و جاش رو به سیاهی داد. درد، پر قدرت تر از هر کلمه ای توی ذهنم منعکس میشد و به جون ذره ذره ی سلول هام افتاد. پارچه ی بین انگشتهام رو با همه ی توان فشردم و زیر لب، اسمی که همه ی دنیام رو زیر و رو کرده بود به زبون آوردم:
" و... ورنیسیـ...!"
حرفم ناتموم موند و از اونجایی که گوشهام صبور نبودن، قبل از اینکه صدایی ورودیشون رو به لرزه در بیاره همه ی در ها رو بستن...
******
پلک هام به آرومی از هم فاصله گرفتن و صفحه ی تار مقابلم، بین دو پرده ی مشکی به آرومی نمایان شدن. چند بار پلک زدم و وقتی نگاهم روی سقف طرح فرشته ی سفید و بال بنفش آشنا چرخید، با آرامش لبخند زدم. تو اتاق کار ورنیسیته بودم و در کمال تعجب دردی احساس نمیکردم. بوی قوی و پررنگش همه جای اتاق رو گرفته بود و البته در سرگیجم بی تاثیر نبود. به کمک یکی از دستهام کمرم رو راست کردم و نشستم. به امید دیدنش همه جای اتاق رو با چشمهای مشتاقم گشتم ولی ظاهرا نبود. با ناامیدی از روی مبلی که روش دراز کشیده بودم بلند شدم و با صدای گرفته ای که هنوز رگه های خواب توش پرسه میزد گفتم:
" ورنی!؟ نیستی؟!"
وقتی صدایی که ضربان قلبم به اشتیاق شنیدنش سرعت گرفته بود رو نشنیدم، تو ناخودآگاه وجودم لرزیدم. بی توجه به سستی بدنم قدمهای سریعم رو به سمت خروجی کشیدم و وقتی در باز شد، نگهبان مو سرمه ای ریز جثه ای با دیدنم به سرعت تعظیم کرد. از اون دسته نگهبانهایی بود که به گفته ی ورنیسیته اگر می مردن، فورا زنده میشدن چون تنها امیدشون نگهبانی و محافظت بود! و من نمیتونستم به این فکر نکنم که ورنیسیته اون رو برای حفاظت از من موظف نکرده بوده و لبخند نزم!
از اونجایی که تنها جایی که حدس میزدم ورنیسیته رو پیدا کنم اتاق لانیمیتا بود، ترسیدم و به سرعت به سمت اتاقش رفتم که البته متوجه شدم سرباز هم به دنبالم حرکت میکنه.
فقط امیدوار بودم ورنیسیته رو تو تخت لانیمیتا پیدا نکنم چون از اونجایی که زورم به لانیمیتا نمیرسید، به زبونم اعتماد نداشتم که ورنیسیته رو سرزنش و در نهایت ناراحتش نکنم!
هرچند به نظر اون هم بی تقصیر بود...
پشت در اتاق، دستی به لباسهای زرد رنگی که ورنیسیته پوشیدنشون رو پیشنهاد داده بود تا مثلا با هم ست باشیم کشیدم. نفس عمیقی کشیدم تا اگر صحنه ی ناخوشایندی دیدم بتونم به اعصابم مسلط باشم. در زدم و وقتی صدای لانیمیتا رو شنیدم با اضطراب وارد شدم...
با دیدن ورنیسیته ای که سرش رو از روی کتاب های رو به روش بالا آورده بود و یک لبخند کوچیک کنج لبهاش جا گرفته بود، نفس راحتی کشیدم و منم لبخند زدم. ولی لانیمیتا بدون نگاه کردن بهم چیزهایی رو گفت که احتمالا باید برای شنیدن ترجمشون صبر میکردم. لحظاتی بعد، ورنیسیته از جا بلند شد و با قدمهای آرومی به سمتم اومد:
" میگه حالت بهتره؟!"
آروم سرم رو تکون دادم و پنهانی چشم غره ای به لانیمیتا رفتم:
" چقدر دیگه کارت تموم میشه؟!"
چیزهایی رو به گوش لانیمیتا رسوند که ظاهرا کلماتی از زبون من بودن، جلوتر اومد و تقریبا تو آغوشم متوقف شد. خنده ی دلبرانه ای کرد و زمزمه کرد:
" چیه؟! تهیونگ من بی قراره؟!"
دستهام رو دور کمرش پیچیدم و از اونجایی که لانیمیتا به ما پشت کرده بود و بهمون دید نداشت، سریع خم شدم و بوسه ای به گونه ی پر و سفیدش زدم، درِ گوشش نجوا کردم:
" بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!"
متوجه لرزش خفیف تنش بین بازوهام شدم. لبخندی به واکنش باورنکردنیش زدم و عقب کشیدم تا بهتر ببینمش. لبخندی به روبان سفید رنگ کلفتی که با طرح گلهای زردی تزیین شده و دور سرش پیچیده بود زدم و بی اختیار دستم رو بالا آوردم تا تارموهایی که تو صورتش ریخته بود رو به پشت گوشش برسونم:
" الان این برگرده ما رو ببینه چی؟"
" لانیمیتا بیشتر از چشمهاش به من اعتماد داره تهیونگ... هر دروغی که بگم رو بدون هیچ شکی، قبول میکنه!"
معلومه، این همه سال رو که فقط به خاطر شهوت با شاهش نخوابیده بود، بالاخره یک چیزهایی هم به دست آورده بود.
دستش رو روی چونم کشید و سرم رو بلند کرد تا گردنم رو هم ببینه، با جدیت به چشمهام نگاه کرد و گفت:
" زخمت رو دیدی؟!"
اوه، زخمم!
اصلا یادم نبود که من زخمی هم داشتم، اون هم جای سوختگی!
آه همش تقصیر ورنیسیته بود، کاری میکرد طوری درگیرش بشم که جز اون، هیچ فکر دیگه ای به ذهنم خطور نکنه. با صدای آروم گفتم:
" نه راستش... وقتی از خواب بیدار شدم یک راست دویدم اینجا!"
" هوم... پس بذار برات یک آینه بیارم!"
وقتی با قدمهای کوتاه ازم دور شد لبخندی به اندام زیباش که تو اون لباسهای ساده و خوش رنگ خودنمایی میکرد زدم. هیکل ورزیده با شونه های پهن و کمر باریکی داشت. البته من هنوز فرم پاهاش رو ندیده بودم، چون به خاطر خدا اون لباسهای لعنتیش همیشه بلند بودن و اجازه ی تماشا رو ازم سلب میکردن، خیلی خب حالا منحرف هم خودتونید!
بهرحال اون حتی برای ققنوس بودن هم زیادی قابل ستایش بود و شما حتی نمیتونید تصور کنید چقدر از حضور لانیمیتا تو اتاق نفرت داشتم که مثل یک مزاحم مانع از تماس ما میشد. وقتی با یک آینه ی دستی نقره ای که برجستگی های مثلثی پشتش پرتو های رنگی نور رو به زیباترین حالت ممکن دچار شکستگی میکردن به سمتم برگشت، لبخند زدم و آینه رو از دستش گرفتم. با تعجب دستی روی زخمی که جز چند برجستگی خشک و شیری رنگ چیزی ازش باقی نمونده بود کشیدم. میشه گفت انگار سالهاست اون زخم رو دارم. درسته که هنوز اثرش باقی مونده بود، ولی در وسعت کم و حتی بهتر از اون چیزی که از جای سوختگی انتظار میره. خب... این نهایتش بود دیگه نه؟!
" ته؟ لطفا ناراحت نباش عزیزم!"
با ناراحتی گفت و لبهاش رو محکم بهم فشرد. با لبخند غمگینی که روی لبهام نقش بسته بود، سرم رو به طرفین تکون دادم و آینه رو بهش برگردوندم:
" نه... در واقع... خیلی خوب شده، ممنون ورنی!"
جلوتر اومد، دستش رو روی صورتم کشید و همونطور که لب هاش به رنگهای تلخ و غمیگنی آغشته میشدن زمزمه کرد:
" فینشیلا میگه بیشتر از این کاری از دستش بر نمیاد... متاسفم!"
سرم رو کج کردم و کف دستش رو بوسیدم، اینکه انقدر جسارت پیدا کرده بودم که با وجود اون پادشاه ترسناک همچنان عطشم رو برای بوسیدن ورنیسیته به نمایش میذاشتم خیلی عجیب بود، سرم رو جلو بردم و آروم لب زدم:
" مشکلی نیست، این حقمه! کمک میکنه دیگه حتی به خودم اجازه ندم جز تو یکی دیگه رو ببوسم!"
چشمهاش از تعجب گشاد شدن، لب هاش رو محکم بهم فشرد و طوری که انگار میلی به جدایی نداره، ازم فاصله گرفت. آشفتگی ریتم نفس هاش، داشت هورمون هام رو بیدار میکرد، نه... اونجا جاش نبود!
ورنیسیته دوباره به سمت میز وسط اتاق رفت و آروم سر جای قبلیش نشست. وقتی چیزهایی رو به پادشاه توضیح داد، سر لانیمیتا به سمتم چرخید. فهمیدن اینکه داشتن راجب من حرف میزدن ساده بود پس چند قدم به جلو برداشتم و به میز نزدیک شدم. ورنیسیته نگاهش رو از پادشاه گرفت و گفت:
" میگه صورتت بهتر شده، باید حواست رو بیشتر جمع کنی چون سیگوکارا یکی از خطرناکترین ققنوس هاییه که میشه تو کروماندا پیدا کرد!"
تعظیم نود درجه ای کردم و سعی کردم نشون بدم اصلا دلم نمیخواد همونجا اختش کنم!
" بگو آره...خطرناکه البته بعد از تو!"
زیر لب گفتم و متوجه شدم که ورنیسیته هم خندید. ابروهام با هجوم سوال تازه ای تو هم گره خوردن، سعی میکردم عصبانیتی تو صدام جریان ندم:
" هی... وقتی بیهوش بودم که کاری نکردین؟!"
همونطور که سرش رو پایین انداخته بود و توی کاغذ مقابلش چیزهای عجیبی مینوشت، خندید و گفت:
" نه!"
با رضایت لبخند زدم و سرم رو آروم تکون دادم:
" هوم... آفرین پسر خوب."
" بهم افتخار میکنی؟"
حین نوشتن زمزمه کرد ولی لبخند قشنگش هنوز سرجاش بود.
" نه!"
" چرا؟"
نیشخند شیطنت آمیزی زدم:
" وقتی افتخار میکنم که با منم یه کارهای کنی..."
سرش رو آروم بالا آورد و نفس عمیقی کشید:
" با کمال میل... میخوای همین الان انجامش بدیم؟"
جدا... این حرفها چی بود جلوی اون پادشاه عوضی که گاهی سرش رو بالا می آورد و با تعجب نگاهمون میکرد؟ ورنیسیته نمیدونست من یه بی جنبه ی بدبختم؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو با خجالت ازش گرفتم ولی اون همچنان زمزمه کرد:
" ته تصور کن همین الان... جلوی چشم این..."
چشمهام رو بستم و حجم هوایی که روی ریه هام سنگینی میکرد رو با کلافگی بیرون فرستادم:
" بسه!"
" تصور کن روی همین میز خم بشم برات..."
نه سعی کردم هیچی رو تصور نکنم که تضمینی تو کنترل پایین تنم وجود نداشت. لعنت بهت ورنیسیته!
وقتی صدای لانیمیتا بلند شد، چشمهام رو باز کردم. مگه این شیطون رو همون لانیمیتا ساکت کنه! لبهاش رو جمع کرده، در پاسخ به حرفهای شاه جمله های کوتاهی تحویلش داد و دوباره مشغول نوشتنش شد:
" داره ازم میپرسه که چی میگیم، من هم مجبور شدم بهش بگم داری میگی لانیمیتا بی نظیرترینه و جونت رو بهش مدیونی!"
پوزخند زدم:
" خیال باطل!"
سعی کردم حرفی نزنم و دوباره به کار همیشگیم، یعنی نگاه کردن به اون قطعه کهکشان مشغول بشم... تنها کاری که میتونستم انجام بدم و البته، لذت بخش ترین کار...
******
روی یک صخره ی بلند بنفش رنگ، برفراز دریایی که تصویر اجرام درخشان و بزرگ توی آسمون رو منعکس میکرد، زیر چند درخت بزرگ که برگهای ابریشمی براق صورتی و بنفش داشت نشسته بود و من هم سرم رو روی پاش گذاشته بودم.
درسته، همه جا زیبا و تماشایی بود ولی من هنوز هم درگیر یک قاب کوچیک که یک تنه با همه ی زیبایی های اطراف میجنگید بودم. انگشت هاش رو آروم و با ملایمت تو موهام حرکت میداد و گاهی لبهاش به لبخند دلنشینی شکوفه میزدن... از اون زاویه، وقتی تصویر رنگارنگ کروماندا تو آینه ی چشمهاش جاری میشد، چهرش پرستیدنی تر از همیشه به نظر میرسید. نمیدونم زمان تو کروماندا چطوری میگذشت، ولی اگر گذشت زمان تو زمین برای اونجا سریع تر واقع میشد، احتمالا سالها بود که به تماشاش نشسته بودم... 
سینم با ورود و خروج هوا، با آرامش بالا و پایین میشد و خدا میدونه چقدر خوشحال بودم از اینکه ورنیسیته رو کنارم دارم، حس میکردم خوشبخت تر و خوش شانس تر از من، محاله تو کل این دنیا پیدا بشه، هنوز هم نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. نمیخواستم لحظه های ارزشمند با هم بودنمون رو با نگاه کردن به چیزهای بیهوده از دست بدم. تا زمانی که هوا بین بدن و بیرون معاوضه بشه، تا زمانی که خون تو رگهام جریان داره، تا زمانی که قلبی برای تپیدن دارم، نگاهش میکنم و از بودن کنارش لذت می برم...
این چیزی بود که مدام تو سرم میچرخید. برقراری یک رابطه ی عاشقانه میتونست جزو غیرممکن های زندگی من باشه. من فکر میکردم که دیگه قلبی برای دوست داشتن ندارم ولی اون، دوباره اتفاق افتاده بود؛ شدید تر و محسوس تر از قبل، سخت تر از قبل، بهتر از قبل... عشق اتفاق افتاده بود و داشت همه ی اعتقاداتم رو تسلیم خودش میکرد، همه ی باورهام رو، ایده آل هام رو!
عشق زیر و روم کرده بود!
" خب... وقتی اینطوری نگاه میکنی، حقیقتا خیلی خجالت آوره!"
دست آزادش رو تو موهاش فرو برده بود و پشت گردنش رو میخاروند. با چهره ی سرخ و سفیدش زیرچشمی نگاهم میکرد و من هم مونده بودم چطوری میتونم یک ققنوس رو قورت بدم.
مثل اینکه اون هم تغییر کرده بود!
وقتی من رو می دید شخصیتش عوض میشد و چشم هاش، مدام رنگ عوض میکردن، برق میزدن، شفاف تر میشدن.
آب دهنم رو فرو دادم و لبخندی زدم:
" بهتره عادت کنی، چون قرار نیست من از نگاه کردنت سیر بشم."
" برای تو عادت کردن راحته!"
با شنیدن حرفش قهقهه زدم. اون واقعا یک منحرف بود یا من زیادی احمق بودم؟ وقتی شدت خنده ی بلندم کمتر شد دوباره نگاهش کردم و با چهره ی بهت زدش مواجهه شدم.
خب... نه مثل اینکه منحرف من بودم!
" عوضی..."
زیر لب گفت و نگاهش رو با عصبانیت ازم گرفت. سرم رو از روی پاش بلند کردم و مقابلش نشستم. صورتش رو بین دستهام گرفتم و سرش رو به سمت خودم چرخوندم:
" ورنی؟"
و دوباره چشمهاش لرزه به جونم انداخت. نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و گونش رو آروم نوازش کردم. آروم زمزمه کردم:
" میترسم..."
" از چی؟"
" از اینکه..."
" دروغ گفته باشم؟"
سرم رو پایین انداختم و لبم رو گزیدم. این تنها دلیلش نبود ولی بزرگترینش چرا!
" تهیونگ... چشمهای من هیچوقت دروغ نگن! الان آبین درسته؟ حالا بهم بگو عاشقم شدی... میبینی که از شدت خوشحالی صورتی میشن!"
سرم رو بلند کردم و آروم زمزمه کردم:
" عاشقت شدم..."
درسته، رگه های صورتی تو دامن بنفش مردمکهاش جوشیدن و آبی رو کنار زدن. با لبخندی که به پهنای لبهام باز شده بود خودم رو روی تنش انداختم که باعث شد همونجا، روی صخره دراز بکشه. لبهام رو به لبهای تشنش رسوندم و با عطش بوسیدمش. اون لعنتی حتی لبهاش هم طعم انار میداد!
با دستهاش که روی کتفم نشسته بودن، من رو بیشتر به خودش فشرد و وقتی لبهاش رو از هم فاصله داد تا زبونم رو داخل ببرم، لذت خاصی زیر دلم پیچید. زبونهامون که روی هم می غلطیدن لذت اون حس رو بیشتر میکردن. پاهاش رو دور بدنم پیچید و یکی از دستهاش رو بالا آورد و پشت سرم گذاشت تا فاصلمون رو به کمترین حد ممکن برسونه. شاید قرار نبود هیچوقت از چشیدن طعم اون خسته بشم ولی با شنیدن صدای شکستن شاخه ای از پشت درختها به سرعت از هم جدا شدیم. هر دو با وحشت به سمت منبع صدا برگشتیم ولی هیچکس اونجا نبود. آب دهنم رو فرو دادم و نگاهم رو با ترس به ورنیسیته دادم:
" کی بود؟"
" فکر کنم... یکی ما رو دید!"
ضربان قلبم با شنیدن این حرف اوج گرفت. با نگرانی پرسیدم:
" یعنی کی؟!"
نکنه... سیگوکارا؟
به خودم لرزیدم، حس کردم خون توی رگهام یخ زده!
من واقعا از اون شیطان میترسیدم!
" نترس عزیزم، هیچکس نمیتونه هیچ غلطی بکنه... تو مال منی!"
دستش رو دوباره روی کتفم کشید و من رو بیشتر به خودش فشرد. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو توی گردنش فرو بردم و عطر غلیظش رو بو کشیدم...
هنوز هم نمیتونستم بفهمم چطور اسم و وجودش انقدر آرامش بخش باشه؟! شنیدن جمله ی " تو مال منی!" به تنهایی برای آروم شدن قلبم کافی بود. به نظر باید همه ی ترس و ناراحتی ها رو با وجود ورنیسیته، از قلبم بیرون می‌نداختم.
چه بلایی داشت سر من می اومد؟
چه بلای دوست داشتنی‌ای؟
" ته... باید بیای خونه ی من! اونجا دیگه برات امن نیست!"
آروم خندیدم و بینیم رو روی پوست ظریفش کشیدم. البته که دلم میخواست برم خونش، همه ی روز رو منتظر شنیدن چنین پیشنهادی بودم. لبخند زدم و با خوشحالی زمزمه کردم:
" آره، میام و ثانیه های بیشتری از زندگیم رو به تو گره میزنم!"
فشار آرومی به کتفم وارد کرد:
" پس خودت رو آماده کن، فردا میای خونه ی من، فکر کنم بتونم یک اتاق برات خالی کنم!"
سرم رو بلند کردم و با ناباوری پوزخند زدم:
" جدی نمیگی نه؟!"
با چشمهای متعجب و پرسشگرش، تو صورتم دنبال شنیدن دلیلی منطقی برای حرفم بود. شونه بالا انداختم:
" میدونی الان دیگه دوست پسر هم به حساب میایم؟! پس دیگه قرار نیست اتاقمون رو جدا کنیم."
با شیطنت گفتم و با یکی از دستهام باسنش رو فشردم. اون هم با خجالت لب هاش رو بهم قفل کرد و ماتم برده سر تکون داد. میتونستم حس کنم حتی نمیدونه دوست پسر یعنی چی...
سرم رو این بار روی سینش گذاشتم، صدای قلب اون عجیب بود. انگار درون ورنیسیته، مجموعه ای از آلات موسیقی بود و با هر بار تردد خون از قلبش، دلنوازترین موسیقی دنیا به استمرار گذاشته میشد... آروم گفتم:
" ورنی!"
" هوم؟"
خودم رو کنارش روی تخته سنگ انداختم، آروم به سمتم چرخید و با نگاه متعجبی که میشد هاله های سبز رنگش رو دید، بهم خیره شد. همونطور که با دستم نرمه ی گوش و گوشواره های سفید طلایی بلندش رو لمس کردم زمزمه کردم:
" هانسول... عشق من نبود... عشق تهیونگ قبل از من بود! راستش رو بخوای من سالها پیش وقتی ازش جدا شدم مردم، ولی هیچکس نتونست من و قلب من رو دوباره زنده کنه... فکرم نمیکردم که دیگه زنده بشه و دوباره برای کسی بلرزه، ولی اون روز... وقتی تو رو دیدم دوباره متولد شدم و برای اولین بار عاشق شدم... احساساتی که تو به من میدی خیلی جدیدن، خیلی خواستنین، انگار تازه چشم هام رو باز کردم و با دنیا آشنا شدم! تو حالا دیگه عشق منی. تو عشق تهیونگ تازه متولد شده ای و میدونی... کاش هیچوقت پیر نشم، کاش تا ابد این تهیونگ تازه متولد شده بمونم..."
لبخندی از رضایت روی لب هاش نشست، انگار بار سنگینی از روی دوشهاش برداشته شده بود و بعد از مدتها بالاخره میتونست نفس راحتی بکشه...
چی میتونه شیرین تر از ورنیسیته ی حسود من باشه؟!
جلو رفتم و روی لب هاش بوسه زدم. سرم رو عقب کشیدم و به صورتش که چشمهاش رو بسته بود، نگاه کردم. به نظر بعد از سیصد سال، جواب گرفتن از انتظار های طولانی، باعث میشد خستگی از تنش بیرون بره!
دوباره جلو رفتم و دوباره بوسیدمش، نمیخواستم بیشتر منتظرش بذارم. روی همون لب های باریک و خواستنیش زمزمه کردم:
" ورنیسیته، الان دیگه چه فرقی با یک ققنوس دارم؟! وقتی که قلب من هم به امیدت تو زنده شده و زندگی میکنه؟! میدونی؟! اگر یک روز، خودت رو ازم دریغ کنی من نه خاکستر میشم نه می میرم... فقط ممکنه مثل یک مجسمه تا آخر عمر اکسیژن هدر بدم..."
وقتی انگشتهاش بین انگشتهام خزیدن، لبخندی زد، به مردمک های لرزونم خیره شد و لب زد:
" میدونی... من یه ققنوس تنهام تهیونگ، هیچوقت هیچکسی رو نداشتم، تو میتونی تصور کنی این همه سال تنها زندگی کردن یعنی چی؟ همه از من متنفرن، تک تک این ققنوسهایی که میبینی با من دشمنی دارن تهیونگ... ولی برای من مهم نیست... الان همین که تو رو دارم برام کافیه! بعضی وقتها که از انتظار طولانی و خسته کننده تا مرز خاکستر شدن میرفتم و نمیتونستم بخوابم به دیدنت می اومدم و از دور تماشات میکردم! وقتهایی که ناراحت میشدی و گریه میکردی، تنها میشدی، وقت هایی که داشتی تو جنگ با حساسات و اعتقاداتت تلف میشدی... من دیگه هیچ دردی احساس نمیکردم، خوب میشدم، زنده میموندم... من همه ی این سالها رو، فقط به خاطر تو زنده موندم تهیونگ و امیدوار بودم روزی، تو چشمهام نگاه کنی و بگی عاشقمی، دیگه عاشق هانسول نیستی!"
حس میکردم دلش میخواد اشک بریزه ولی نمیتونست. عوضش من به اشک هام اجازه ی ریزش دادم تا به جای هر دومون ببارن! درحالیکه داشتم تو کهکشان های صورتی و غمگینش که نمونه ی بارز یک پارادوکس دردناک بودن غرق میشدم زمزمه کردم:
" عاشقتم، دیگه عاشق هانسول نیستم!"
با فشاری که وارد کرد، لب هاش رو دوباره بین لب هام کشیدم و با عشق، طوری که به هر دومون ثابت کنم حسم واقعیه بوسیدمش. دستم رو از بین انگشتهاش خارج کردم، کمرش رو محکم گرفتم و اون افسانه رو بیشتر تو آغوشم کشیدم. نرمی لب هاش زیر زبونم، هرم نفس هام رو بهم میریخت و فکر میکردم دیگه ممکن نیست برای یک لحظه هم ازشون دل بکنم.
سرش رو کج کرد تا بوسه رو عمیقتر کنه و وقتی زبونم به داخل دهنش خزید، ناله ی خفه ای از گلوم بیرون پرید. بیشتر به خودم فشارش دادم، عطر  شیرین و قوی تنش بی قرار ترم کرده بود. ولی من وقتی ورنیسیته رو می بوسیدم، عقل از کلم نمی پرید. خودم بودم، خوشحال بودم بدون هیچ تردیدی... میدونستم که میتونم صبر کنم، میتونم خودم رو نگه دارم و دست هام رو کنترل کنم تا جاهای دیگه ای نرن. آغوشش کافی بود! ورنیسیته کسی بود که میخواستم باهاش قدم به قدم پیش برم...
زبونم رو روی ماهیچه کوچیک و گرمش می کشیدم و می مکیدم. ورنیسیته طعم بی نظیر مخصوص به خودش رو داشت، چیزی که فکر نکنم هیچوقت بتونم ازش سیر بشم...
از اونجایی که داشتم نفس کم می آوردم، قبل از آبرو ریزی و سکته زدن از خوشحالی بوسیدن زیباترین آفریده ی خدا ازش جدا شدم و بوسه ی ریزی روی لب هاش کاشتم. سرم رو روی سینش گذاشتم و ریه هام رو پر از هوای مزین با عطرش کردم.
حس کردم اگر فشار بازوهام رو بیشتر کنم، با خودم یکیش میکنم. با صدای دو رگه و لرزونی که بی قراریم رو برای داشتنش آشکار میکرد زمزمه کردم:
" ورنیسیته... گفتی به امید داشتن من زنده موندی. حالا که... حالا که من رو داری به چه امیدی زنده ای؟!"
توقف دستی که کمرم رو نوازش میکرد نشون میداد از سوالم تعجب کرده ولی من میخواستم بدونم، میخوام ورنیسیته رو آهسته آهسته کشف کنم! مثل رنگش، مثل عطرش، طعمش!
صداش تو گوشهام طنین انداخت، صدایی که هنوز نفس نفس میزد:
" من اینبار دیگه، به امید از دست ندادنت زندم کیم تهیونگ..."
جوابش به حدی قانع کننده بود که آرامش رو به همه ی وجودم برگردونه! سرم رو کج کردم و روی گردنش بوسه زدم:
" پس از دستم نده!"
حرکت زیبای انگشت هاش رو روی کمرم از سر گرفت و این میتونست بیانگر جواب مثبتش باشه. سوال بعدیم رو تو همون حالت پرسیدم، هنوز نفس هام منظم نشده بودن:
" اون شب که با سیگوکارا برگشتم خونه، اون تو بودی که از پشت دیوار نگاهم میکردی؟!"
" اوهوم... میخواستم مطمئن شم سالم برگشتی و هنوز ناامیدم نکردی!"
" میدونی ورنیسیته... سیگوکارا کسی بود که من فقط میخواستم به فاک بدمش..."
صدای خنده ی دلنشینش، ضربان قلبم رو بالا می برد. ادامه دادم:
" ولی تو... کسی هستی که میخوام قبل هرچیزی دوستش داشته باشم، میخوام اول قلبم رو پر از دوست داشتنش بکنم، میخوام به پدرم نشون بدم دوست داشتن تو هیچ ربطی به تخت اتاقم نداره و من قبل از هر بار بوسیدنت، مطمئن میشم که واقعا از ته قلبم خودم رو بهت باختم!"
این چیزی بود که من میخواستم ثابت کنم، اگر عشق چیزی بود که خدا تو وجودم تعبیه کرده پس من هم با تموم عشقی که دارم ورنیسیته رو کنارم نگه میدارم و روی همه ی گناه ها رو کم میکنم... بعدا، تا زمانی که دیگه نتونم تحمل کنم حتی بهش فکر هم نمیکنم!
سرم رو از روی سینش برداشتم و به چشم های مهربونش نگاه کردم، لب زد:
" میفهمم ته!"
دستش رو بالا آوردم و روی قلب بی قرار و مضطربم گذاشتم:
" هیچوقت تا حالا اینطوری کار نکرده ورنی و بدون که... خیلی میخوامت، زیاد! ولی من باید خودم رو، خدا رو، تو رو... راضی نگه دارم!"
آروم سری تکون داد:
" خدات، باید خیلی خوشحال باشه که... کسی مثل تو انقدر دوستش داری، من به اون هم حسودیم میشه تهیونگ!"
خندیدم و دستش رو محکم تر گرفتم:
" ولی هیچوقت انقدر دوستش نداشتم، حتی فکر میکردم حرفهای پدرم همش دروغن و اون واقعا وجود نداره... من از وقتی تو رو دیدم تازه فهمیدم بابام چی میگفت... نه تنها فهمیدم وجود داره، بلکه هر قدمی که به سمت تو بر میدارم، به همون اندازه به سمت اون هم برمیدارم..."

"من با نخستین نگاه تو آغاز شدم..."
احمد شاملو

های😶✨
این پارت رو آپ کردم که ببینم حمایت ها در چه حده، اگر همینطوری باشه که همینطوری زود زود آپ میکنم:)
ممنون رفقا 🤩💕✨

CHROMANDA | VKOOKTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang