PART 16

4K 769 130
                                        

شانزده، سیگوکارا
زمان میگذشت، سریع یا کندش رو؟! نمیدونم...
بعد اون روز، دیگه با یونگی حرف نزدم. حتی یک کلمه هم بینمون مبادله نمی شد. هنوز عصبانیتم راجب اون مسئله فروکش نکرده بود. جیمین تصمیم گرفته بود تا درست شدن اوضاع رو کاناپه ی پذیرایی بخوابه. هرچند بعضی اوقات به اجبار، روی تخت اتاق من بیدار میشد. دیگه تقریبا به همه چی عادت کرده بودم، به روشنایی و رنگهای کروماندا، به کنار گذاشتن بعضی کلمات بی معنی، به کنار گذاشتن زمان، به... به دیدن ورنیسیته!
در واقع به این آخری عادت نکرده بودم، وابسته شده بودم و اون هیچوقت نمیدونست... نمیدونست چه حس داشتم وقتی با اون لانیمیتای حرومزاده پشت در اون اتاق طلایی گم میشد.
نمیتونم منکر این بشم که با گذشت هر روز چقدر زیبا تر میشد و عطشم برای داشتنش بیشتر... نمیدونستم تمام اینها شهوته یا واقعا حسی بهش پیدا کردم، ولی شما هیچوقت نمیتونید درک کنید ورنیسیته چقدر خواستنی بود که حتی اون پادشاه لعنتیش هم نمیتونست دست از سرش برداره...
نفسم رو با ناراحتی راهی بیرون کردم، صدای ناله های اون دو نفر، داشت دیوونم میکرد و دیگه نمیتونستم فضای خفه کننده ی اون اتاق رو تحمل کنم. این دقیقا دومین باری بود که تو اون روز ورنیسیته با لانیمیتا هم خواب می شد و جدا، خیلی رو اعصاب بود... چرا اینکار رو میکرد؟!
کلافه، به سمت خروجی دویدم و اون اتاق لعنتی رو ترک کردم. در رو محکم بهم کوبیدم و بهش تکیه زدم. سینم از خروج نفسهای عمیق و کوتاهم، به سرعت بالا و پایین می شد. کسی توی راهرو نبود، پس اجازه دادم اشکهام ببارن و با عصبانیت به جون پوست لبم افتادم...
تقصیر خودم بود، از روزی که اون حرفها رو بهش زدم مکالمه هاش رو هم کوتاه کرده بود، وقتهایی که تو خونه بودم بهم سر نمی زد و حتی تو قصر، بهم نگاه نمیکرد! نمیتونستم تحمل کنم! این چیزی نبود که من بخوام، من بی توجهی های ورنیسیته رو نمیتونستم تحمل کنم...
ولی...
نگاهم به سمت آینه ای که تصویر مغموم و پریشونم رو به نمایش میذاشت کشیده شد. من... اصلا من کی بودم که اون رو بخوام؟
چرا این چهره رو یادم رفته بود؟
من واقعا هم سطح ورنیسیته نبودم، حتی از اون پایین تر هم نبودم... من...
دستی به لباس های آزاردهندم کشیدم و کمربندم رو باز کردم. لعنت به کروماندا، به پادشاه، به ورنیسیته ای که از وقتی سر و کلش تو زندگیم پیدا شده، همه ی دنیام بهم ریخته بود...
میدونستم اون لعنتی عمدا من رو برای این کار انتخاب کرد، میخواست من رو آزار بده... میخواست حرصم رو در بیاره!
حتی میتونم قسم بخورم از وقتی بهش گفتم دو تا مرد نباید با هم بخوابن، این خودشه که پیش قدم میشه تا پادشاهش رو تحریک کنه... اصلا همین امروز یقه ی لباسش رو تا وسط سینش باز کرده بود. چرا اون حرفها رو بهش زدم؟!
ولی... خب که چی؟
میخواست بهم بفهمونه که اشتباه میکنم؟
باشه من اشتباه کردم ولی واقعا این راهش نبود! میتونست فقط بهم بگه... این راهش نبود!
باید کاری میکردم و فقط این رو میدونستم که دیگه نباید ببینمش، وگرنه دیوونه میشدم... طول راهرو رو با قدمهای بلند طی کردم. حس میکردم دیگه لبریز شدم، این من نبودم!
تهیونگ هیچوقت به خاطر نداشتن یک شخص اینطوری بهم نمی ریخت.
حتی هانسول؟
آره حتی هانسول! تهیونگ هیچوقت خودش رو انقدر دست کم نمیگرفت. ولی حالا... چه بلایی سرش اومده بود؟!
قدم های بلندم به باغ بزرگ قصر منتهی شد، با آستینم اشکهام رو کنار زدم، من میتونستم ضعیف ترین موجود دنیا باشم ولی... نمیتونستم بذارم به خاطر یک نفر اینطوری خونم به جوش بیاد، نمیتونستم ببینم انقدر ضعیف و سست شدم که تحمل دیدن یک غریبه تو آغوش فرمانرواش انقدر برام سخته!
وجدانم همش بهم میگفت که:
" اون پسره، کیم تهیونگ، چرا نمیفهمی؟! اون پسره لعنتی تو چت شده؟ اصلا تو هانسول رو به خاطر همین موضوع رها کردی. اصلا اون حتی آدم هم نیست، اهل زمین نیست و مهم تر از همه، اون تو رو نمیخواد! دلت میخواد خونت بنفش بشه؟"
و تنها جواب من به اون ندا این بود:
" درسته که ورنیسیته پسره، ولی همونطور که گفتی نه از جنس آدمه و نه اهل زمینه!"
شاید همین دلایل دوست نداشتنش، میتونست توجیه خوبی برای دوست داشتنش باشه... نمیدونم، گیج شدم!
اون... لانیمیتا رو دوست داشت، میدونستم...
روی پله های شیشه ای و شفافی که در حضور نور، به پرتوهای هفت رنگ تبدیل میشدن نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. من کی بودم!؟
من کی بودم که با لانیمیتا رقابت کنم؟!
نه... من هیچکس بودم، من کسی نبودم... من حتی لیاقت علاقه ی یک طرفه رو هم نداشتم!
به بغض صدام اجازه ی رها شدن دادم، خیلی وقت بود که گریه نکرده بودم، خیلی وقت بود که قلبم اونطوری به درد نیومده بود. میدونستم ورنیسیته به این زودی ها کارش تموم نمیشه و از اونجایی که ساعت کاری قصر تموم شده بود، کسی تو باغ مزاحمم نمیشد پس با خیال راحت به حسرتهام اجازه دادم تا اشک بشن و بیرون بریزن...
حتی میترسیدم راجبش با جیمین حرف بزنم، من همه ی زندگیم اون رو به خاطر دوست داشتن یونگی سرزنش کردم ولی حالا... خودم چی؟!
یونگی حداقلش اهل زمین بود، خونش آبی نبود تا خوابیدن باهاش ممنوعه باشه... یونگی... یونگی هرزه ی یکی مثل اون عوضی نبود. حالا دیگه حتی دلم نمیخواست همه ی اینها خواب باشه، دلم نمیخواست بیدار بشم و ببینم تو تخت خوابم کابوس دیدم... ورنیسیته خیلی وقت بود که دیگه کابوس نبود، رویا بود و مطمئنم اگر- خدا نکنه- بیدار بشم و بفهمم واقعی نبوده، افسردگی میگیرم...
کروماندا جای برگذاری قوانین ما نبود، مگه نه؟
ولی اونها هم قانون دارن، یه قانون مهم!
خیلی خب، اصلا... باشه! با هم نمیخوابیم، هوم؟!
من میتونم عطشم رو خاموش کنم، ولی مثل اینکه این حس رو... نه! خب حالا مشکل دقیقا کجا بود؟
اینکه اون دوست نداره؟
آه... لعنت بهش! خب حقم داره، لانیمیتا هزار برابر من خوشگلتره!
نمیدونم، نمیدونستم باید چیکار کنم! صورتم رو با بغض بین دستهام گرفتم و کلافه گفتم:
" نه... نه، خواهش میکنم این کار رو با من نکن..."
نشستن دستی روی بازوم رو حس کردم و بعد صدایی که کلمات رو به آرومی و البته زیبایی ادا میکرد:
" گریه نکن، تهیونگ!"
عبور خون تو رگهام سرعت گرفت و بدنم به آرومی لرزید. نه صدای جیمین بود، نه ورنیسیته!
پس... پس چه کس دیگه ای تو اون خراب شده میتونست به زبان ما صحبت کنه!؟ وحشت زده سرم رو بلند کردم و به سمت صاحب صدا چرخیدم ولی برای چند دقیقه حس کردم دیگه قلبی برای تپیدن ندارم...
هـ... هانسول!؟
دستی به چشمهای اشک آلودم که مانع دید بهتر میشدن کشیدم و دوباره نگاهش کردم، این یکی دیگه... غیرممکن بود! این یکی دیگه خواب بود... توهم زده بودم، یعنی ورنیسیته واقعا همچین بلایی سر عقلم آورده بود؟!
ولی... به نظر نمیرسید که اون هاله های درخشان تو چشمهاش خواب و توهم باشه!
لبخند شیرینی روی لبهاش نشست، اگر از تفاوت رنگی که بین لب هاش، موهاش، چشمهاش و پوستش بگذریم، به جرئت میتونم بگم که اون همزاد هانسول بود!
چشمهاش ترکیبی از رنگهای سبز و آبی با رگه های نارنجی بودن و موهاش سبزآبی و ملموس! ولی به قول جیمین، شک نداشتم که حتی سایز گوشهاش هم با هانسول یکی بود! بی اختیار لب زدم:
" تو؟!"
دستش رو از روی بازوم برداشت، اوه نه برندار لعنتی!
زیر چشمهاش سرخ بودن، طوری که به نظر می رسید خون گریه کرده ولی اون، یکی دیگه از نشانه های زیبایی کروماندا بود، دور چشمهای یک افسونگر دیگه!
" سیگوکارا..."
اسمش قشنگ بود، ولی نه به اندازه ی ورنیسیته!
اخمی کردم و بعد از چند لحظه گفتم:
" چیه؟ تو هم پسری؟"
دوباره خندید و ردیف دندون های نقره ایش رو به نمایش گذاشت:
" دوست داری چی باشم؟!"
ولی... اون که هانسول نبود، هیچکس نمیتونست هانسول باشه. اون هم فقط یک ققنوس بود! مثل همونی که جیمین برام تعریف کرده بود...
" نظری راجبت ندارم... نمیشناسمت!"
تغییر حالت چهرش محسوس بود ولی اهمیت ندادم و سرم دوباره روی زانوهام نشست. ورنیسیته چرا نیومده بود دنبالم؟!
یعنی هنوز کارشون تموم نشده بود؟!
" پاشو بریم!"
نیشخندی زدم و به سردی گفتم:
" کجا؟!"
" اتاقت، ورنیسیته فعلا کار داره، منتظرش نمون!"
چشمهام رو با حرص بستم، زندگی سیصد سالش رو وقف کی کرده بود؟! صرف چی؟!
لعنتی... این واقعا زیادی بود. من به وجود اون عادت کرده بودم و اصلا با این غریبه احساس راحتی نمیکردم.
از جا بلند شدم و بی توجه به تازه واردی که دنبالم می دوید، به سمت مقصد، راه خروج رو در پیش گرفتم. دیگه نمیخواستم پام رو تو قصر بذارم؛ ورنیسیته اگر میخواست، میتونست به زور من رو ببره! من دیگه از دیدن اون احمقهای رنگارنگ، از کارهای عجیب و چشمهای عمیقشون خسته شده بودم.
" هی... پسر صبر کن!"
خیلی خب، تو هم خوشگلی سیگوکارا، حتی میتونم بگم به اندازه ی ورنیسیته و نمیتونم شباهت های لعنتیت با هانسول رو در نظر نگیرم ولی... دیر اومدی!
نفس عمیقی کشیدم و به ناچار ایستادم و به سمتش برگشتم. قدش بلند نبود، دو سه سانتی متری از من کوتاه تر به نظر می رسید، درست مثل هانسول! لباس های خاکستری و سفید جالبی به تن داشت با کلی زیورآلات عجیب غریب. تبریک میگم، من تونسته بودم قبل مرگم با یک افسونگر دیگه هم ملاقات کنم و چی بدتر از این؟! چی بدتر از این که همه ی اون خوشگل ها کروماندایی بودن ولی هی دور و ور من میپلکیدن تا من رو اغفال کنند؟!
چشم غره ای به لبخند احمقانه ی روی لبهاش رفتم:
" ببین... اگر تو هم مثل اون ورنیسیته ی عوضی میخوای اذیتم کنی... گورت رو گم کن!"
طولی نکشید که همون لبخند از روی لب هاش پرکشید:
" منظورت چیه؟!"
" چرا راحتم نمیذارین؟! هان؟"
قبل از اینکه برم، مچ دستم رو گرفت و مانع شد. کلافه برگشتم سمتش، جدیت رو میشد از چشمهاش خوند:
" تهیونگ... واقعا با دیدن من یاد کسی نیفتادی که اینطوری داری ازم فرار میکنی؟!"
اوه... عالی شد! پس میدونست شبیه هانسوله، صبر کن ببینم... نکنه خود هانسول باشه؟ مات و مبهوت لب زدم:
" تو... تو از کجا میدونی؟!"
" فکر کردی قدرتمند تر از ورنیسیته وجود نداره؟!"
سرم گیج میرفت، چرا همه چیز انقدر غیرواقعی و غیرقابل باور به نظر میرسید؟ پس به خاطر همین بود که اون هم زبان ما رو بلد بود، پس به خاطر همین بود که اون عوضی هم داشت من بیچاره رو اغوا میکرد، لعنت بهشون، به همه ی ققنوس ها!
لبم رو با زبونم تر کردم و با تردید گفتم:
" هانسول؟! میشناسیش؟!"
فاصله ی بینمون رو با قدمهای کوتاهی طی کرد و نزدیک ترین جای ممکن از حرکت ایستاد. نگاه آبی و گرمش روی اجزای صورتم میچرخید، برخورد نفس های گرمش به گردن و چونم داشت از خود بیخودم میکرد، اون لعنتی من رو یاد هانسول می انداخت! یاد دو سال پیش... وقتی میخواستم ببوسمش ولی نتونستم...
داشتن چه بلایی سرم می آوردن این هرزه ها؟!
" فکر کردم احتمالا راجب ورنیسیته کلی سوال داری... جواب همشون پیش منه کیم!"
نمیتونستم از لب های سرخ و براقش چشم بردارم و فقط خدا میدونه چقدر حسرت آخرین ملاقاتمون رو جلوی چشمهام زنده میکرد... بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم جلو رفتم و آروم لب هاش رو بوسیدم، میتونست شیرین ترین طعمی باشه که تو کل دنیا وجود داره و متاسفم ورنیسیته... نمیدونی چقدر دلم میخواست اولین بوسم رو با تو تجربه کنم، اولین بوسه ای که تو کروماندا روی لب های یک ققنوس مینشوندم...
میخواستم ازش فاصله بگیرم ولی اون، دو طرف سرم رو بین دستهاش گرفت و من رو بیشتر به خودش فشرد. با شدت گرفتن بوسه به لب هاش مک زدم، اون عوضی لب هاش رو از هم فاصله داد تا بتونم به فضای گرم درونش، غلبه کنم. دستهای خشک شدم رو بالا آوردم و یکی رو روی کمرش و با دیگری گردنش رو نگه داشتم تا سرش ثابت بمونه. حرارت بدنم به طرز بی سابقه ای بالا رفته بود. میتونید عوضی صدام بزنید ولی، دیگه مهم نبود اگر کسی که داشتم می بوسیدم پسر بود یا دختر، آدم بود یا ققنوس... نمیدونم چرا...
ولی دیگه برام مهم نبود!
وقتی من، به خاطر دست کشیدن از کسانی که روزی باعث میشدن شکوفه های رنگی تو دلم جوونه بزنن داشتم نابود میشدم، دیگه چقدر دست کشیدن؟!
چه فایده ای داشت بی گناه بودن؟!
با حس لذت بی نظیری که تو رگهام جاری شد ناله ای کردم و زبونم رو با سرعت بیشتر تو دهنش چرخوندم، طعم لب های هانسول رو هیچوقت نچشیدم، ولی فکر نکنم حتی در این مورد هم تفاوت آن چنانی ای داشته باشن...
بدون اینکه حتی متوجه بشم دستم به زیر لباس هاش خزید و پوستش رو لمس کرد. داشتم دیوونه میشدم، انگار نه انگار تا چند دقیقه قبل ورنیسته رو سرزنش میکردم...
میخواستمش، اون احمق تو آغوشم رو نه، بلکه... ورنیسیته رو!
پیشروی کردم ولی وقتی دستش روی دستهام که سعی میکردن بند لباسهاش رو باز کنن نشست، بالاخره ازش جدا شدم و با تعجب و گیجی مسیر نگاه وحشت زدش رو دنبال کردم.
اوه!
اون اونجا چیکار میکرد؟!
به دیوار تیکه زده بود و با چهره ی مشتاق نگاهمون میکرد، بیشتر من رو!
بذارید صادق باشم، ولی از اینکه احساس میکردم قلبم بین ناخن های بلندش فشرده میشه خوشحال بودم. حتی اگر هم یک درصد تونسته باشم عصبانیش کنم هم خوشحال کننده بود.
مگر من کار خلافی میکردم؟!
چطور اون میتونست روزی دو بار با لانیمیتا بخوابه و من نه؟! سعی کردم بهش توجه نکنم و دوباره لب هام رو جلو بردم تا لب های غریبه رو ببوسم که با صدای محکم و عصبیش از حرکت اضافه منصرف شدم:
" خیلی دوست دارم بدون اینکه مقصر باشم دوتاتون رو بکشم، پس ادامه بدین و کیم، میتونی تا فردا مثل سگ به فاکش بدی... ولی لطف کن و همینجا تو قصر بمون که فردا حکمت رو هم برات بخونم، مرد!"
و رفت. با قدمهای خسته و کوتاهی که قلبم رو به درد می آورد.
کلمه ی آخرش رو با لحن خاصی بیان کرد، لحنی که تحقیر توش موج میزد... یاد حرفهایی که اون روز زدیم افتادم. من بهش گفته بودم که دو تا مرد نمیتونن با هم باشن و حالا... خودم!
چرا؟! چرا انقدر ساده از کنارم گذشته بود؟! چرا ورنیسیته دیگه بهم توجه نمیکرد؟! چرا حتی سرزنشم نکرد چون داشتم یک ققنوس رو می بوسیدم؟!
دستم رو از بدن فضایی ای که اسمش رو فراموش کرده بودم فاصله دادم و لبخند تلخی به چهره ی زیبای خجالت زدش پاشیدم:
" متاسفم!"
آروم سر تکون داد:
" تا خونه باهات میام ته!"
بدون اینکه متوجه بشم، قطره اشکی روی گونه ی داغم غلطید:
" گفتی اسمت چیه؟!"
عطری که از بدنش ساطع میشد، داشت بیهوشم می کرد. لب زد: " سیگوکارا!"
" تو هم جادوگری؟!"
خروج از قصر باعث شد بالاخره بتونم یک نفس راحت بکشم. دیگه نمیخواستم پام رو تو اون جهنم بذارم. آهسته گفت:
" ماها جادوگر نیستیم تهیونگ... ما فقط مغزهای پیشرفته و ذهن های آزادی داریم. ورنیسیته بهت نگفته بود؟!"
با یادآوری اسمش دوباره نظم نفس هام بهم ریخت:
" اون هیچوقت به من چیزی نمیگه!"
دستم رو گرفت و پوستم رو با نوک انگشت های لطیفش نوازش کرد:
" من بهت میگم، هرچیزی که بخوای رو!"
" از کجا معلوم دروغ نباشه؟!"
بهش نگاه کردم. دلم میخواست باز ببوسمش!
آب دهنم رو فرو دادم، نباید بهش فکر میکردم وگرنه بدترین سرنوشتی که حتی نمیتونستم تصور کنم رو برای خودم رقم میزدم، نمیخواستم سرنوشتم مردن به دستهای ورنیسیته باشه!
" تعجب نمیکنم اگر بی اعتمادی، ولی بذار بدونم... اگر ورنیسیته بهت میگفت باز هم فکر میکردی دروغه؟"
اینکه داشتم تو صورت یک افسونگر نگاه میکردم و همزمان یاد یکی دیگشون می افتادم، من رو سر دو راهی سختی میذاشت. نمیتونستم دست از نگاه کردن به سیگوکارا و فکر کردن به ورنیسیته بکشم و این یعنی دیوانگی!
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
" ورنیسیته اگر دروغگو بود، هیچوقت ازم نمیخواست سوال پرسیدن راجبش رو تموم کنم! میتونست بهم دروغ بگه نه اینکه سکوت کنه!"
ظاهرا انتظار شنیدن چنین پاسخی رو نداشت پس سرش رو با لبخند تکون داد:
" که اینطور!"
بدون اینکه رشته ی مکالمه رو دنبال کنم، کلافه راهم رو به سمت خونه ادامه دادم، اون لباسهای تنگ من رو تا مرز جنون کشیده بود.
باورم نمیشد ورنیسیته نخواسته بود من رو به خونه ببره، باورم نمیشد گذاشته بود من با یک غریبه راهی خونه بشم... اون، میخواست من با سیگوکارا باشم؟ همین رو میخواست؟
مطمئن نبودم که سیگوکارا حقیقت رو بگه، ولی شاید امیدوار بودم که جواب سوالهام رو باب میلم بشنوم پس اولین سوالم رو با تردید پرسیدم:
" ورنیسیته... چه حسی... نسبت به لانیمیتا داره؟!"
" این سوالت شخصیه، من که تو قلب ورنیسیته نیستم... ولی... از اونجایی که بهش خیلی وفاداره، میشه گفت دوستش داره!"
چشم هام رو با ناراحتی بستم، آره... حق داشت. لانیمیتا هم مثل خودش زیبا بود. میدونم... این حسادت، خیلی بچگانه بود!
بی وقفه سوال بعدی رو پرسیدم:
" هدف اصلیش از آوردن ما به اینجا چی بود؟!"
شونه هاش رو بالا انداخت:
" میخواد انتقام بگیره؟"
با تعجب ایستادم و به سمتش چرخیدم:
" از کی؟!"
" از من!"
چشمهام از این باز تر نمیشدن، لبم رو تر کردم و بلندتر از قبل گفتم:
" چی؟ چرا؟"
" چون من نسخه ی دیگه ی هانسولم... میخواد تو رو عاشق خودش کنه تا... تا با کشتنت از من انتقام بگیره!"
صبر کنین ببینم! اینجا دقیقا چه خبره؟! نسخه؟! هانسول؟! عشق؟! انتقام؟! اون هم ورنیسیته!؟ خیلی خب... ولی محاله! غیرممکنه!
نیشخندی زدم و نگاهم رو به مسیرم دوختم:
" جوک باحالی بود، خندیدم دمت گرم!"
ولی قبل از اینکه بتونم قدم دیگه ای بردارم داد زد:
" من ازت خوشم میاد! تو امید منی، رهام نکن... من بی تو میمیرم!"
ضربان قلبم از این بالاتر نمیرفت. با تعجب به سمتش برگشتم و سرم رو به طرفی کج کردم:
" چی؟!"
" راجب... راجب جهان های موازی شنیدی؟! مطمئنم که شنیدی ته... من همزاد هانسول نیستم، خود هانسولم و مثل اون، ازت خوشم میاد!"
ضربان قلبم بالا رفت و خون با سرعت بیشتری تو رگهام دوید:
" بس کن... مزخرف نگو!"
جلوتر اومد و دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد:
" مزخرف نیستن... چرا نمیخوای قبول کنی ورنیسیته اونی نیست که تو فکر میکنی؟!"
تقریبا روی لب هام حرف میزد. به سختی تونستم نگاه سنگینم رو تا چشمهاش بالا بکشم:
" ورنیسیته همیشه از من محافظت کرده... اون هرچقدر هم که پست فطرت و شیطان باشه، هیچوقت... هیچوقت من رو اذیت نمیکنه!"
نیشخندی زد، و باید اعتراف کنم که بی نهایت به لب هاش می اومد:
" واقعا فکر کردی قراره خونت بنفش بشه؟! دقیقا با چه منطق لعنتی ای این رو قبول کردی؟!"
با چهره ی شوکه و متعجب، برای شنیدن ادامه ی حرفهاش منتظر موندم. لب زد:
" واقعا فکر کردی چرا این کار ها رو میکنه؟! یک نگاه به خودت بنداز... دیوونت کرده! نمیخوام تو رو اینطوری ببینم ته!"
حق با اون بود، ولی پس چرا قلب من نمیخواست همچین چیزی رو قبول کنه؟ شصتم رو نوازش وار روی گونش کشیدم:
" تو... واقعا هانسولی!؟"
لبخند کمرنگی زد و دستش رو روی دستم گذاشت، دلتنگش بودم، همونطور که همیشه بودم. زمزمه کردم:
" تو هم.. تو قصر کار میکنی؟!"
" نه... ورنیسیته باعث شد لانیمیتا از قصر بندازتم بیرون!"
پس تقریبا دشمن هم بودن! یک تای ابروهام بالا رفت:
" پس... چطور اومدی به باغ؟!
" میتونم... من هم واسه خودم کسیم!"
هنوز هم باورم نمیشد، محال بود ورنیسیته همچین قصدی داشته باشه ولی حالا دیگه نمیتونستم حرفهای سیگوکارا رو فراموش کنم، حرفهای اون خیلی منطقی تر به نظر میرسیدن.
این بار اون لب هاش رو روی لب هام گذاشت. چشم هام رو با آرامش بستم و با دستهام سعی کردم بدنش رو از روی لباس لمس کنم، تقریبا جلوی خونه بودیم و حالا که قرار نبود خونم تغییر رنگ بده دلم میخواست تا اتاقم ببرمش... ولی، اگر دروغ میگفت؟! ورنیسیته من رو میکشت... ورنیسیته هیچوقت من رو نمی بخشید!
سرش رو کج کرد تا بوسه رو عمیق تر کنه، نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. یا اون زیادی خواستنی بود یا من خیلی اغفال شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و به سختی تونستم ازش جدا بشم، دستم رو روی سینش گذاشتم و آروم به عقب هلش دادم و بر خلاف میلم، با صدای خفه ای که به زور شنیده میشد گفتم:
" هی رفیق... واسه امروز دیگه بسه، نمیخوام زیاده روی کنم!"
با نگاه دلخوری سر تکون داد و دستم رو بین دستهاش گرفت:
" دلم برات تنگ شده بود تهیونگ!"
اگر اون هانسول بود، آره منم دلم براش تنگ شده بود!
با سرگردونی لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم:
" منم!"
" دیگه قصر نرو... بیا تا با هم، کروماندا رو بگردیم..."
" تو... نمیتونی من رو به زمین برگردونی؟"
دستهام رو فشرد و خندید:
" دارم روش کار میکنم، اگر تو بخوای... برت میگردونم!"
باورم نمیشد، پس بالاخره یکی پیدا شده بود که بخواد من رو به زمین برگردونه، دیگه نمیخواستم ورنیسیته رو ببینم، البته نمیخواستم اونطوری ببینمش، انقدر دور و دست نیافتنی!
میدونم زمین خود جهنمه، ولی... کروماندا هم بهشت پر از شیطان بود و جدا... زمین رو ترجیح میدم. حداقل اونجا انقدر دلتنگ و شکسته نبودم. لبخند مصنوعی ای تحویلش دادم و با صدای خفه ای گفتم:
" ممنون... سیگوکارا!"
" خوب بخوابی تهیونگ!"
دستم رو براش تکون دادم و تا دور شدنش نگاهش کردم.
آخرین باری که هانسول رو دیده بودم کی بود؟
تقریبا دو سال پیش... برای تعطیلات به سئول رفته بودیم و هانسول من رو به کافه ی همیشگی دعوت کرده بود. ازم خواست دوباره مثل قبلا باشیم، بهم گفت حالا که پدرم مرده چرا باید پا روی قلبمون بذاریم و انقدر از هم دور باشیم. ولی من بهش گفتم قانون هنوز نمرده، عذاب وجدانم هم همینطور!
و دلش رو شکستم، نه فقط دل اون رو، دل خودم رو هم نابود کردم... ولی نمیتونستم، من میترسیدم. من قانونمدار بودم، من هم مثل پدرم شده بودم!
از اینکه اون روز نمیتونستم فکر بوسیدنش رو از ذهنم بیرون کنم خودم رو لعنت کردم، به کلیسا رفتم و کلی دعا کردم و از پدر خواستم کمکم کنه فراموشش کنم.
ولی... به قول ورنیسیته چه فایده ای داشت زن و مرد بودن؟!
چه اهمیتی داشت وقتی من هیچوقت دیگه نتونستم تهیونگ سابق بشم؟!
هر وقت که بچه های دانشگاه جشنی برپا می کردن، جیمین تشویقم میکرد که اگر نمیتونم با پسرها باشم حداقل با یکی از دخترها برقصم... حتی یک بار تا مرز سکس هم رفتم، ولی فرار کردم! نمیتونستم... نمیخواستم قبول کنم گیم، نمیخواستم قبول کنم تلاش هام برای فراموش کردن هانسول همه نقش بر آب شده! ولی نتونستم حتی به اون دختر هم دست بزنم!
" تهیونگ!؟ نمیخوای بیای تو!؟"
با شنیدن صدای گرم و آرومش سرم رو بلند کردم، صورتم خیس اشک بود... فکر هانسول و روزهای نوجوونی که به دست باد داده بودم، دوباره به سلول هام رسوخ کرده بود. همه ی مدتی که به کروماندا اومده بودیم، تنها کسی که بهش فکر کرده بودم ورنیسیته بود، ولی حالا حتی ورنیسیته ای هم وجود نداشت!
یعنی من باز باید پا روی جوونه های جدید میذاشتم؟
روی سکوی جلوی در نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم. با دیدن لرزش شونه هام با نگرانی دوید و به سمتم اومد، کنارم نشست و دستش رو دور شونه هام انداخت:
" اوه ته، چی شده!؟"
درسته که کروماندا جای تلخی بود ولی جیمین به تنهایی میتونست شیرین ترین اتفاق اون روزهای سخت باشه!
سرم رو بالا آوردم و با بغض زمزمه کردم:
" جیمین... من خیلی بدبختم! چرا نمیتونم به زمین برگردم؟ یعنی خدا حاضره من رو مرده ببینه ولی اجازه نده من به زمین و آدمهایی که میخوام برسم؟ کدوم مانعی انقدر قویه که میتونه در برابر این حجم دلتنگیم مقابله کنه؟"
" دلتنگی؟ برای کی؟! الیزا؟!"
پوزخند زدم، نه... دروغ دیگه بس بود، من الیزا رو دوست داشتم ولی، کسی نبود که بخوام عاشقش بشم. آروم و با تردید گفتم:
" هانسول..."
نفر بعدی رو نگفتم؛ کسی که بیشتر از هانسول دلم براش تنگ شده بود. ورنیسیته، آره همونی که من رو نمیخواست، همونی که زندگیم رو تباه کرده بود، همونی که... مال لانیمیتا بود!
نفس عمیقی کشید و سرش رو روی شونم گذاشت و آروم نوازشم کرد:
" میدونستم!"
" دروغ گفتم جیمین... من عاشق الیزا نیستم، من نمیتونم عاشق دخترها بشم! ولی خودت میدونی که؟"
نگاهی به چشمهاش انداختم، سرزنشم نمیکرد، درکم میکرد!
مثل نوجوونی بودم که با افکار و مشکلات جدیدش، سخت در حال جنگ بود و نیاز داشت که یک نفر بهش مشاوره بده!
لب زد:
" میدونم... ولی ته! پدرت سالهاست که رفته!"
بغضی که به کلماتم چنگ زده بود، اونها رو زخمی از حنجرم منتشر میکرد:
" رفته ولی... فکر نکنم هنوز من رو بخشیده باشه!"
" هوم... خب پس ورنیسیته کجا رفت؟!"
سرم رو با ناراحتی پایین انداختم. چطوری میتونستم بهش بگم دارم از بی محلی هاش دیوونه میشم؟
چطوری میتونستم بهش بگم من رو تو اون وضع افتضاح دیده؟!
سرم رو پایین انداختم و همونطور که اشکهام از چشمهام سقوط میکردن گفتم:
" نمیخواد... من رو نمیخواد! باهام حرف نمیزنه، نگاهم نمیکنه! باورت میشه؟! امروز دو بار جلوی چشمهای من، با اون پادشاه حروم زادش..."
" اوه... حسودی میکنی؟!"
اشک هام رو بچگانه پاک کردم و لبهام رو محکم بهم فشار دادم. حسادت؟ شاید!
به رو به روم نگاه کردم و آهی کشیدم:
" نه! ولی حداقل باید بگه من برم بیرون..."
" پس حسودی میکنی!"
خیلی خب؛ ولی چطور میتونستم حسادت نکنم؟
لانیمیتا با کسی که من میخواستم می خوابید، اون وقت... حسادت نکنم؟!
جیمین هنوز هم متعجب و طوری که انگار حرف من دنباله داره، با چشمهای منتظر نگاهم میکرد. حتی اگر هم ادامه نداشت، باز دلم میخواست چیزی بگم... چیزی بگم تا هر طور که شده قلبم رو آروم کنم:
" فکر کنم..."
چشمهام رو از استرس بستم و نفس حبس شدم رو بیرون دادم:
" داره ازش خوشم میاد..."
" آه... یه چیز جدید بگو! ولی... مسخره نیست؟!"
از شنیدن سوالش، چشمهام رو با ناراحتی باز کردم و بدون اینکه به چهره ی متعجبش نگاه کنم آهی کشیدم.
دوباره گفت:
" عاشق یک فضایی؟ اصلا... تو حتی خوب نمیشناسیش!"
حق با اون بود و من واقعا حرفی برای گفتن نداشتم. ولی طبق گفته ی خود ورنیسیته اگر قضیه واقعا عشقه، پس نباید حد و مرز تعیین کرد... مگه نه؟!
ولی واقعا قضیه عشقه؟
" تهیونگ؟ نکنه فقط... جذب زیبایی و ظاهرش شدی؟ میدونی که... حتی نمیشه باهاشون خوابید و مگه نگفتی اون با پادشاهه رابطه داره؟ ته من نمیخوام ماجرایی رو شروع کنی که تهش نرسیدن باشه!"
واقعیت تلخ بود، ولی منم یک احمق بودم.
قلبم... قلبم اون روزها واقعا عجیب رفتار میکرد. من همه ی اونها رو میدونستم ولی مثل اینکه حالا فقط یک راه فرار داشتم!
چشمهای خیسم رو بهش دوختم و با صدای خفه ای گفتم:
" هوم... میدونم چیکار کنم!"

"عشق، دل به دریا زدن است، بی کشتی"
نزار قربانی

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now