سیزده، امید!
صدای باز شدن در باعث شد، پتو رو به سرعت روی سرم بکشم. حوصله ی هیچکسی رو نداشتم، تو اون اتاق کذایی خیلی منتظرش موندم ولی وقتی پیداش نشد، مستقیما برگشتم خونه و تو تخت دراز کشیدم. حتی غذایی هم نخورده بودم و نمیدونستم چطوری میتونم صدای شکمم رو خفه کنم. صدای کشیده شدن کفشهاش رو کف اتاق شنیده میشد.
ورنیسیته بود. عطر عجیب تنش، داشت بیهوشم میکرد.
" چرا منتظرم نموندی؟!"
جوابی ندادم، حوصلهش رو نداشتم... حالا دیگه خیلی چیزها رو میدونستم و اصلا نمیخواستم انقدر زیاد ببینمش. صدای شکمم دوباره بلند شد، لبم رو با عصبانیت گزیدم! لعنت بهش...
" هی... میدونم بیداری تهیونگ!"
ولی من همچنان بدون هیچ حرکتی به سکوت ادامه دادم و با کشیده شدن محکم پتو از روی سرم، نفس تو سینم حبس شد.
" باز کن چشمت رو!"
پلک هام رو محکم بهم فشردم تا نلرزن، ولی نمیتونستم اضطرابم رو نادیده بگیرم پس بعد از چند لحظه سکوت، چشمم رو باز کردم و نگاه خستم رو به چشمهای منتظرش دوختم:
" چیه!؟ چی میخوای؟!"
سرش رو کمی کج کرد و با صدای آرومی لب زد:
" میخواستی سر من کلاه بذاری آقای کیم؟!"
اوهو... بعد سکس چه مهربون شده بود!
لعنتی، فکر کردن به اون صحنه باعث میشد اوقم بگیره! از قیافش، از عطرش، از صداش...
کاش می شد دیگه نه خودش رو ببینم نه اون... اون کثافت رو!
" برات غذا آوردم!"
چرخیدم و این بار به پهلو دراز کشیدم:
" گرسنه نیستم! میتونی بری..."
با فرو رفتن تختم متوجه شدم که نشسته و مشغول باز کردن ظرفهای غذاست. صدای لطیفش دوباره تو گوشهام طنین انداخت:
" آره، از این سر و صداها معلومه!"
بوی لذت بخش غذای گرم به مشامم خورد و این، صداهای شکمم رو بیشتر تحریک کرد. چشمهام رو بستم و وانمود کردم خستم و میخوام بخوابم:
" من مشکل روده دارم... اکثر اوقات اینطوریم!"
" چیزی بگو که باور کنم. میدونم که تو از من هم سالم تری! حالا هم... پاشو و غذات رو بخور!"
کلافه زمزمه کردم:
" گرسنه نیستم."
" بیست و پنج سالته!؟ یا فقط پنج سال؟"
کلافه چند بار دست و پام رو روی تخت کوبیدم و بالاخره از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. حالا دیگه رو به روی هم بودیم. نگاه دلخوری بهش انداختم و با صدای بلند گفتم:
"چرا تو باید همه چی رو راجب من بدونی ولی من نه!؟"
ظرف غذاها رو روی میز گردی چید و با تردید گفت:
" مغز من و مغز تو خیلی متفاوتن! مغز تو کشش نداره..."
" چرا انقدر پز مغزت رو میدی؟!"
قاشق استیل بنفشی رو بین انگشتهام جا داد و نگاه سرزنشگرش رو تو صورتم پاشید:
" انقدر با من بحث نکن کیم... غذات رو بخور که داری تلف میشی!"
آخه... اون، از کجا میدونست من دارم تلف میشم؟!
پلک هام رو با عصبانیت رو هم کوبیدم، باید قبول میکردم که اون... از وضعیت دونه به دونه ی سلول های تنم هم خبر داره. چرخی به قاشق بین انگشتهام دادم و سرم رو آروم تکون دادم:
" هوم... خیلی خب، بابت غذا ممنون، میتونی بری!"
ولی اون در جواب مقداری گوشت از خورش توفوی مقابلم برداشت و روی قاشق پر از برنجم گذاشت، نگاه متعجبم رو از دریای پرهیاهوی چشمهاش گرفتم و آب دهنم رو فرو دادم. اون... چرا انقدر عجیبه؟!
سعی کردم به تپش های بی سابقه ی قلبم اهمیت ندم و روی طعم غذا متمرکز بشم که با صداش به خودم لرزیدم:
" باید آماده بشی بریم قصر!"
وای، نه!
من تازه داشتم از تندی غذای زیر دندونم لذت میبردم، لعنتی آخه چرا نمیذاری من یک آب خوش از گلوم پایین بره؟!
باز لانیمیتای چندش؟!
باز اون لباس های مسخره؟!
سرم رو بلند کردم و با دهان پر نالیدم:
" نه تو رو خدا؟ به خدا اعتقاد داری؟! نه تو رو خدا!"
دوباره کمی از گوشت گاو رو توی ظرف برنجم گذاشت و با عصبانیت غرید:
" ولی تو قراره اکسیژن هدر ندی!"
واقعا منطقش راجب بیهوده نبودن چی بود؟!
از کی تا حالا خندیدن های اجباری شده بود اکسیژن هدر ندادن!؟ من نمیتونستم سکوت کنم و خودم رو بی تفاوت جلوه بدم، من احمق نبودم!
بی توجه به هوای بهاری چشمهاش، ابروهام رو تو هم کشیدم:
" مطمئنی با دیدن سکس های چند نفره ی لانیمیتا اکسیژن هدر نمیدم!؟"
لب هایی که باز کرده بود تا رشته ی مکالمه رو نگه داره با شنیدن حرفم بسته شد و من متوجه شدم زمان تو چشمهاش عقب گرد کرده و به زمستون برگشته... آبی و مواج!
ولی من خیلی دلم میخواست با حرفهام تیکه پارش کنم، حداقل اینطوری میتونستم باری از روی قلبم بردارم. با گستاخی به چشمهای سردش خیره شدم و غریدم:
" چرا ساکت شدی؟! حق با منه هان؟!"
ولی چند ثانیه بعد اخم پررنگی تو صورتش خط انداخت:
" کاری به این چیزها نداشته باش!"
ورنیسیته، هر چیزی که راجب من میدونست رو تو صورتم می کوبید، چرا من نکنم!؟
" تو مطمئنی فقط وزیری؟!"
و اون حرف... دیوونش کرد! طوری که به سرعت خودش رو جلو کشید و یقم رو تو چنگش گرفت. ترسیده بودم، من در برابر ورنیسیته ترسوترین آدم دنیا بودم و درک نمیکنم چرا هر بار برای عصبانی کردنش مصرتر میشدم! از بین دندونهایی که رو هم دیگه می غلتیدن غرید:
" گفتم... سرت... تو کار... خودت باشه کیم!"
از اون فاصله زمستون زیباترین و گرم ترین فصل سال بود، نمیدونستم باید به کجا نگاه کنم، دو تا از ممنوعه ترین دروازه های دنیا تو فاصله ی کمی از هم قرار گرفته بودن و من نمیدونستم باید از تماشای سرخی لب هاش دل بکنم یا دریای آبی چشمهاش! غذای تو دهنم رو به سختی جویدم و فرو دادم،:
" پس چرا... تو سرت تو کار خودت نیست؟!"
عطر دیوونه کننده و نابش تو مشامم میپیچید و مردمکهاش از روی یک چشمم به روی دیگری میخزیدن و میلرزیدن...
و خب، من هم طبق معمول از گفته ی خودم پشیمون شدم، خاک بر سر من! تقصیر چشمهاش بود، میدونم!
" دیگه راجبش حرف نزن..."
چند لحظه بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بودیم و نگاهمون روی صورت هم میلغزید. حس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم، هوای نفس ها و عطرش نفس میبرید! نفسش رو با عصبانیت بیرون فرستاد و انگشت هاش رو آروم از یقه ی لباسم فاصله داد و رهام کرد ولی من هنوز تو شوک گرمای خوشایندی که سلول های پوستم رو به بازی گرفته بود بودم... نه... من چم شده؟!
از روی تخت بلند شد. رودوشی قرمزش رو از روی میز گوشه ی تخت بلند کرد و مقابل آینه ایستاد تا روی لباس سفید حریرش بپوشه:
" بیرون منتظرت میمونم، سریع حاضر شو!"
سرم رو تکون دادم، واقعا دیگه مخالفت کردن باهاش فایده نداشت...
******
لانیمیتا، احتمالا پادشاه عیاشی بود ولی به طرز عجیبی کروماندا رو روی انگشتش میچرخوند. هرچند نقش ورنیسیته تو اداره ی شهر یا نمیدونم کشورشون کمتر از لانیمیتا نبود و باعث میشد خودم رو به خاطر فکرهایی که راجبش کرده بودم سرزنش کنم.
ورنیسیته بیشتر اوقات رو مشغول خوندن یا نوشتن نامه های اداری بود ولی تنها کارهایی که من تو قصر میتونستم انجام بدم نگاه کردن، خندیدن، نوشیدنی ریختن و بعضی کارهای حوصله سر بر دیگه بود. اون روز، ورنیسیته یا خیلی عصبانی شده بود یا کلا در برابر لانیمیتا جدی جلوه میکرد چون حتی با من هم حرف نمیزد. میخواستم زبانشون رو یاد بگیرم که حداقل بتونم گوش دادن رو هم به لیست کارهایی که میتونم انجام بدم اضافه کنم!
ورنیسیته روی صندلی بغل دست پادشاه نشسته بود و یک لیست بلند بالای طلایی رنگ رو بررسی میکرد، بعضی وقت ها چیزی مینوشت و بعد، اون رو برای لانیمیتا میخوند.
من هم فقط نگاه میکردم که البته نود درصد مواقع تو افکار خودم سیر میکردم...
یعنی مادرم حالش خوب بود؟! نکنه... نکنه مرده باشه؟!
اشک تو چشمهام حلقه زد. اگر این اتفاق می افتاد، دفعه ی بعد خودم ورنیسیته رو به فاک میدادم. با عصبانیت نگاهش کردم، اون... نکنه ملکه باشه؟! نه...کدوم ملکه ای انقدر این ور اون ور میره؟! اصلا کدوم ملکه ای انقدر بیکار بودکه بشینه سفید برفی ببینه!؟
خندیدم!
کدوم ملکه ای میذاره شوهرش با دو نفر دیگه هم خواب بشه؟! نه... ورنیسیته همون زیردستی بود که پاش رو از گلیمش دراز تر کرده بود، یا نه... همون خدمتگزاری که گاهی وقتها لطف میکرد و خودش رو در اختیار پادشاهش قرار میداد... همونجا پشت چشمی براش نازک کردم! یعنی از این زندگیش چقدر میتونه راضی باشه؟! ولی خب... من به پادشاهش حق میدم، شاید اگر من جاش بودم...
هی کیم تهیونگ چت شده؟! داری به چی فکر میکنی؟!
بیخیال رفیق، اون واقعا زیباست!
بس کن احمق... خب زیباست که زیباست! میبینی که... مال پادشاهشه!
آه... ممنون که حقایق رو تو صورتم میکوبی ولی من فقط داشتم فکر میکردم!
با شنیدن صدای لانیمیتا از میدون جنگ با خودم بیرون پریدم و وقتی با دو جفت چشم متعجب که نمیتونستن ازم چشم بردارن مواجه شدم فهمیدم گند زدم.
ورنیسیته زمزمه کرد:
" حالت خوبه کیم!؟"
دستپاچه لبخند خرکی زدم:
" آ... آره، شما میتونید... میتونید به کارتون ادامه بدید."
لانیمیتا بعد از نفسی که با خستگی بیرون فرستاد از جا بلند شد و مقابلم ایستاد و بعد از اینکه خیره نگاه کردنهاش رو تموم کرد، رو به ورنیسیته چیزی گفت که قاعدتا نفهمیدم چی! ورنیسیته هم لبخندی زد و از جا بلند شد، فهمیدن اینکه اون لبخند چقدر به اجبار رو لب هاش نشست سخت نبود، آروم سری تکون داد. لانیمیتا دوباره خندید و بعد به سمت اتاق خوابش رفت.
دیگه... داشتم... دیوونه میشدم!
با ناپدید شدنش پشت در، به سرعت روی صندلی مقابل ورنیسیته نشستم:
" چی میگفت؟"
سعی کرد خودش رو به نفهمی بزنه:
" کی؟!"
" کی؟ به نظرت کی تا چند ثانیه قبل تو این اتاق بود!؟
خودکارش رو روی میز گذاشت و به بدنش کش و قوصی داد:
" وقت رفتنه... پاشو بریم!"
به دستش چنگ زدم و سعی کردم به جریان خوشایندی که زیر پوستم میخزه بی توجه باشم، با تعجب نگاهش رو از دستهامون گرفت و به قیافه ی جدیم دوخت:
" چت شده تهیونگ!؟"
" اون... اون لانیمیتای عیاش راجب من چی میگفت؟"
زمزمه کرد:
" گفت خوش تیپ شدی!"
" دروغگو!"
" دنبال چی ای!؟ نترس، قرار نیست هرزش بشی! اون با تو بخوابه میمیره!"
دستم رو از روی دستش برداشتم و سرم رو پایین انداختم. خون گرم به زیر گونه هام دوید، لانیمیتا!؟ نه! نیشخندی زدم و لب زدم:
" لابد... لابد اظهار تاسف کرده که نمیتونه!"
از جاش بلند شد و وسایلش رو از روی میز جمع کرد:
" ولی اینکه زبان بدنت خوبه رو نمیدونستم!"
پس، حدسم درست بود! نفسم رو کلافه راهی بیرون کردم!
من از این پادشاه متنفر بودم...
اصلا، اشتباه کردم که فکر میکردم کروماندا بهتر از زمینه! اشتباه کردم که گفتم نمیخوام از اونجا برم... دلم، فقط خونهم رو میخواست!
ورنیسیته که متوجه سکوتم شد، دوباره روی صندلی نشست و این بار، این دست گرم اون بود که رو دستم فرود اومد. ناخن های بلندش پوستم رو قلقلک میدادن، حالم خوب نبود و از اینکه این قیافه ی غمگین و گرفته تنها چیزی بود که میتونستم به ورنیسیته نشون بدم، از خودم هم حالم بهم میخورد!
دیگه نه حوصله ی بحث داشتم نه مخالفت، حتی حال شکایت کردن هم نداشتم پس سکوت بهترین کاری بود که میشد انجام داد.
" تهیونگ!"
نگاهم رو از چهره ی به ظاهر ناراحتش گرفتم:
" چیه؟! پشیمونی من رو آوردی اینجا؟!"
سرش رو به چپ و راست تکون داد:
" ورنیسیته هیچوقت پشیمون نمیشه!"
" آره، پررویی دیگه!"
خندید و به دستم فشاری وارد کرد که باعث فرو رفتن ناخن هاش تو پوستم شد. از درد ناله ای کردم و سریع دستم رو از زیر دستش خارج کردم:
" آخ... چیکار میکنی؟!"
با تعجب نگاهی به ناخن هاش انداخت و بعد به دستم که رد چنگش رو پوستم افتاده بود نگاه کرد:
"مگه تیزه؟!"
اوه، خدای من! ورنیسیته برای اولین بار چیزی رو نمیدونست، اون هم چیزی به راحتی اینکه ناخن های دو سه سانتیش میتونه دست آدم رو سوراخ کنه! چقدر غیرقابل باور...
بی اختیار، چیزی که میخواستم رو بیان کردم:
" من دلم نوشیدنی میخواد!"
چشم های کهکشانیش رو به صورت طلبکارم دوخت. متعجب گفت:
" چی؟!"
" تو نمیذاری سیگار بکشم، لااقل بذار کمی نوشیدنی کوفت کنم!"
به چشمهاش چرخ زد:
" وقت خوابه، دیر وقته... باید برگردی اتاقت!"
پافشاری کردم:
" ورنیسیته، عوض اینکه من رو مثل مجسمه برداشتی آوردی اینجا و همش باید مثل احمقها به کسی که ازش متنفرم نگاه کنم... مهمونم کن و انقدر لجباز نباش!"
******
در بنفش رنگ رو باز کرد و با سر به داخل راهنماییم کرد:
" برو تو!"
با تردید وارد اتاق کارش شدم، اتاقی که نشون میداد ورنیسیته عاشق رنگ های بنفش و آبیه، عاشق نقاشی های عجیب غریب و مفهومیه و انبوه ورقه های روی میز بهم فهموند سخت کوشه!
روی یکی از راحتی های آبی وسط اتاق نشستم و با آرامش تکیه زدم، من چرا انقدر با این شیطان می پریدم؟!
نگو ازش خوشت اومده تهیونگ؟!
با شنیدن دوباره ی صدای وجدانم اخمی کردم، فاک... هی اینها رو از جیمین یاد گرفتی؟! بس کن ته ما با هم دوستیم!
ولی خیلی واضحه که ازش خوشت اومده!
اوه لعنتی من آدمم یعنی نمیتونم از چیزی خوشم بیاد؟!
پس چرا انکارش میکنی؟
نگاه خستم، به دنبالش کشیده شد. پشت کمد بزرگ شیشه ای که پر بود از بطری های عجیب ایستاد. لب زدم:
" حالا نکشیمون!"
" نمیدونم کدوم میتونه خلاصت کنه!"
" راز اینهمه بی رحم بودن چیه؟! نمی میری اگر یک بار... یک روی خوشی نشون بدی!"
با یک بطری متوسط حاوی مایع سبز رنگی برگشت و شونه بالا انداخت:
" باور کن من خوش قلب ترین ققنوسم!"
خودشیفته!
بطری رو با یک لیوان کوچیک روی میز گذاشت و برخلاف انتظارم که فکر میکردم حتی یک قطره هم به من نمیده رفت و پشت میز کارش نشست. با تعجب پرسیدم:
" تو چرا نمیای؟!"
با وجود اینکه کل هیکلش پشت کتاب و ورقه ها پنهان شد، ولی خوشبختانه هنوز به چهره ی جدیش که مشغول گشتن دنبال نمیدونم چی بود، دید داشتم. بدون نگاه کردن بهم لب زد:
" میل ندارم... تو هم اگر میخوای خودت رو خفه کن، بعدا میبرت اتاقت!"
با سردرگمی نگاهی به بطری و لیوان مقابلم دادم.
ممکنه سم باشه تهیونگ!
دوباره نگاهم رو به ورنیسیته دوختم و با تردید گفتم:
" از... کجا معلوم سم نباشه؟ چرا انقدر سبزه!؟ آب سیبه؟! خودت اول بخور مطمئن بشم کشنده نیست... "
سرش رو بلند کرد:
" چقدر غر میزنی! من الان کار دارم و لطفا حواسم رو پرت نکن!"
بهم برخورد، از کی تا حالا تنهایی نوشیدن لذت بخش بود؟!
سعی کردم ذوقی که کور شده رو پنهون کنم پس لبخند موذیانه ای زدم:
" میترسی لو بدی چیکاره ای؟!"
سرش رو بلند کرد و درحالیکه به سقف نگاه میکرد نفسش رو با صدا راهی بیرون کرد:
" هوف... بلدم به کره ای هم بگم کلی کار ریخته سرم! اگر متوجه نمیشی تا به هر زبان لعنتی ای که میخوای بهت بفهمونم، کار دارم!"
جریان چی میتونست باشه، جز اینکه ورنیسیته تو سرش کامپیوتر داشت؟!
هنوز لب به اون، به احتمال زیاد زهرمار نزده بودم. خیلی وقت بود، تو دلم یک سوال داشتم، دلم میخواست ازش بپرسم... ولی مطمئن نبودم اگر با شنیدن صدام من رو نکشه! پس سعی کردم اول کمی راحتش بذارم تا عصبانیتش فروکش کنه!
در کمال تعجب، طعم اون مایع سبز رنگ خیلی عالی بود و جدا نمیدونم باید از چه کلمه ای برای توصیفش استفاده کنم! نه شیرین بود نه تلخ، ترش هم نبود، یک مزه ی جدید و ناآشنا برای سلولهای چشاییم به ارمغان می آورد. طعمی که احتمالا مختص به کروماندا بود، کروماندای بی نظیر!
با لذتی که از نوشیدنش تو رگهام جاری شد، حس کردم بعد یک مدت طولانی، آرامش بی سابقه ای به سلول هام هجوم برده! لبخند رضایت بخشی رو لب هام جون گرفت و دوباره لیوانم رو پر کردم و بی درنگ تو دهنم خالیش کردم...
چشمهام از لذت بسته شد. لعنت به ورنیسیته!
نکنه توش مواد مخدر ریخته باشه!؟ میخواست چیز خورم کنه!؟ به سختی محتویات تو دهنم رو فرو دادم و موشکافانه بهش خیره شدم و اعتراف میکنم، هیچ چیز تو این دنیا زیباتر از ورنیسیته ای که همه ی حواسش جمع نوشته های مقابلش بود وجود نداشت و نداره، حتی فکر کردن به اینکه اون میخواد به من آسیب برسونه غیرمنطقی به نظر میرسید. اون اگر میخواست بلایی سرم بیاره، وقت تلف نمیکرد! اون که هم قدرتش رو داره، هم جرئتش رو! پس چیزی نگفتم و لیوان رو روی میز کوبیدم. خوشحال از اینکه بالاخره تونستم اون رو به اتاق برگردونم اخم کمرنگی به نگاه تعجب زده و گیجش تحویل دادم. با تعجب کمی تو جاش جا به جا شد:
" چت شده!؟ حالت بد شد؟!"
" نه..."
سرم رو پایین انداختم، دلم میخواست گریه کنم! ورنیسیته گیجم میکرد، اون خیلی پیچیده و کامل بود و من در برابرش کم می آوردم، خیلی زیاد!
از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد:
" هی؟ چت شد!؟"
ورنیسیته، میتونست پارادوکس ترین موجود دنیا باشه، اون احتمالا شیطانی بود که هنوز فرشته بودن رو فراموش نکرده!
ورنیسیته، حالم رو بهم میزد ولی دوباره خودش حالم رو خوب میکرد. باعث میشد عصبی بشم، ولی دوباره آرومم میکرد... غمگینم میکرد و دوباره... کاری میکرد شاد بشم! چرا؟!
دستش رو روی شونه هام گذاشت و کمی ماساژ داد:
" اشتباه نیاوردم که، اون معجون آرامبخشه..."
اگر اون انقدر نگران من میشد پس چرا انقدر آزارم میداد!؟
سوالم، بی اختیار روی زبونم جاری شد:
" تو چی؟! به چی امیدواری؟!"
حرکت دست هاش روی شونه هام متوقف شد. صدای بلند صعود هوا رو از ریه هاش شنیدم، برگشتم و به چشمهاش نگاه کردم... میتونم همه ی ورنیسیته رو با چشمهاش توصیف کنم، پیچیده! شنیدن سوال ناگهانیم، شوکش کرده بود:
" مگه نگفتم سرت تو کار خودت باشه؟!"
با تحکم گفت ولی من اهمیت ندادم، من باید جواب یکی از سوالهام رو میگرفتم! گفتم:
" کدوم کار؟! الان تنها چیزی که از همه ی این روزها به خاطر دارم تویی... جز تو هیچ کسی رو نمیبینم، جز تو با کسی حرف نمیزنم، جز تو کسی نمیتونه ذهنم رو درگیر کنه... همش... تویی!"
دست هاش رو از روی شونه هام برداشت و دوباره به سمت میزش رفت. نه، اون پشت باعث میشد نتونم خوب ببینمش.
صدای آرومش که انگار وادار به آزادی شده بود به گوشهام رسید:
" تهیونگ، تو زندگیم سرک نکش! برای آخرین بار میگم، اگر هم نمیتونی کنجکاویت رو رفع کنی... خیلی خب... میتونی بری پیش دوستهات، یا نه میتونی برگردی اتاقت هرچقدر میخوای بخوابی!"
ولی... من فکر میکردم اون عمدا کنجکاوم میکنه!
یعنی انقدر رازهاش براش مهم بود، که میتونست اجازه بده دیگه به قصر نرم؟!
بلند شدم و به سمتش قدم برداشتم. کنارش ایستادم، سعی میکرد طوری نشون بده که انگار سرگرم کتابشه ولی حواسم به لرزش دستهاش که روی ورقه ها تاب میخورد بود!
لبم رو با زبونم تر کردم:
" به چی امیدواری!؟"
" میخوای بکشیم؟!"
شوخی یا جدیش مهم نبود. لب زدم:
" نه!"
سرش رو بلند کرد و بالاخره بهم نگاه کرد، دستپاچه از نگاه مستقیم و نزدیکش ادامه دادم:
" من... من سرم پر از سواله ورنیسیته! اگر تو بهش جواب ندی... پس کی بده!؟"
" میخوای چی رو بدونی تهیونگ؟ چرا مثل بقیه خودت رو به بیخیالی نمیزنی؟!"
نیشخند زدم:
" بقیه؟! تو اونقدر که به من چسبیدی، به اونهام چسبیدی!؟"
کلافه گفت:
" خطرناکه، من خیلی خطرناکم! بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی... میتونم مخرب باشم، میتونم فکرت رو خراب کنم!"
" ولی تو من رو آوردی اینجا که چی؟!"
شونه بالا انداخت:
" که فقط بیکار نمونی... همین!"
نه... نه اون داشت دروغ میگفت، من میدونم اون من رو عمدا به قصر برده بود تا ذهنم رو درگیر کنه!
وات د هل؟
سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو از چشمهای نگرانش گرفتم. نمیتونستم بیخیال بشم، حداقل این یکی رو نه!
" فقط... فقط بگو چطور تونستی زنده بمونی!؟"
به صندلیش تکیه زد و زبونش رو روی لب هاش کشید. احتمالا راجب سوالم فکر میکرد و خیلی مردد بود وقتی گفت:
" راز زنده موندن تو کروماندا... اینه که به چیزهایی که به دست آوردنشون غیرممکنه امیدوار باشی!"
ناخودآگاه گفتم:
" چی!؟"
سرش رو پایین انداخت ولی این بار دیگه حواسش پیش کتاب نبود.نفس بریده ای کشیدم و با ناباوری زمزمه کردم:
" اینکه خودش از هزار تا مرگ بدتره!"
مگه... غیر از این بود!؟
یعنی ورنیسیته چند وقت بود که اونطوری زندگی میکرد؟ با امیدی که رسیدن بهش غیرممکنه؟
وقتی جوابی نداد، فهمیدم دیگه نمیخواد راجبش حرف بزنه، حق با اون بود... شاید نباید درگیر دنیای اون میشدم. دنیای من ساده بود، ولی ورنیسیته نه! اون پیچیده بود، عجیب و ترسناک بود. قلبم به درد اومده بود و حس میکردم توسط ناخن های بلندش محاصره شده و هر لحظه ممکنه سوراخ بشه... قلبم براش به درد اومده بود!
" ورنیسیته..."
" ولی از مردن و زنده شدن بهتره! مردن راحت نیست..."
دوباره بهم نگاه کرد، غمگین به نظر نمیرسید، در واقع این من بودم که دلم براش سوخته بود. نه فقط اون... برای همه!
دستم روی بازوش نشست تا گرمای وجودش، سرمای دلهره آوری که به جونم افتاده بود رو نابود کنه.
" دلت برام سوخته؟! من ناراحت نیستم... حتی میتونم بگم، از من خوشحال تر تو کروماندا پیدا نمیشه!"
آره، اون تونسته بود ذهنم رو بخونه، دوباره!
پس، کروماندا هم چیزی که فکر میکردم نبود... وقتی ورنیسیته با این حالش، خوشحال ترین ققنوس کروماندا بود، پس بدبخت ترین اونها، چه حالی میتونست داشته باشه!؟
" لانیمیتا چی؟! پادشاهتون؟!"
" اون..."
لب هاش رو جمع کرد و بعد از مدت کوتاهی زمزمه کرد:
" امید اون مردمه، نه به خاطر لانیمیتا بودنش، چون حاکمه! اگر مردم ازش ناراضی باشن، اون هم می میره! اگر به سال شما بخوام بگم... هفت سدهست که زندست! اون پادشاه خوبیه... متاسفانه!"
دهنم از تعجب باز مونده بود و نمیتونستم شدت تعجبم رو بروز ندم. هفتصد سال؟!
سرم داشت گیج میرفت. متاسفانه ای که به آرومی بیان کرده بود، نشون داد که ورنیسیته هم از لانیمیتا خوشش نمیاد... من باز زود قضاوت کرده بودم!
چه قانون خوبی بود! اگر این قانون توی زمین معنی داشت، شاید زمین الان جای بهتری برای زندگی بود، رهبران احمق فقط مردم رو به نابودی میکشیدن!
" تهیونگ..."
سرم رو بلند کردم و به چشمهاش نگاه دوختم:
" بله؟!"
" دیگه، خودت رو درگیر نکن! هیچوقت از کسی چیزی نخواستم، ولی خواهش میکنم... کنجکاویت رو بریز دور!"
برخلاف میلم، سرم رو برای تفهیم تکون دادم. چون این اولین خواسته ی ورنیسیته بود!
" تهیونگ؟!"
خیره به چشمهاش منتظر شنیدن حرفش شدم. ناگهان از جا بلند شد:
" جیمین... اون در خطره!"
دستم رو گرفت و بدون اینکه بهم فرصت هضم خبرش رو بده از اتاق خارج شدیم!
جیمین؟!
خطر؟!
لعنت به من... چرا دوستم رو فراموش کرده بودم!؟
" چی؟! چطوری؟!"
به سرعت به سمت خونه دوید و من هم به دنبالش کشیده میشدم. از اینکه ورنیسیته من رو بچه فرض میکرد، متنفر بودم! خودم میتونستم بدوم...
به سرعت وارد خونه شد و به سمت اتاق جیمین و یونگی رفت. با باز شدن ناگهانی در، یونگی که با هدفون مشغول موسیقی گوش دادن بود، از جا پرید و هدفون رو دور گردنش انداخت:
" در زدن بلد نیستی شاهزاده؟!"
ورنیسیته بی توجه به یونگی، با عصبانیت از اتاق بیرون اومد و مشغول گشتن تو خونه شد:
" جیمین؟! جیمین؟"
دستپاچه شده بودم، خون به سرعت از دریچه های قلبم عبور میکرد و حس میکردم تنم یخ زده! یونگی با تعجب جلو اومد:
" تهیونگ!؟ چش شده!؟"
با عصبانیت به عقب هلش دادم:
" جیمین... چرا نیست؟ کجا رفته؟ تو اینجا دقیقا چه غلطی میکنی؟"
اون یونگی لعنتی... چطور متوجه غیبت جیمین نشده بود؟!
یعنی چه بلایی سرش اومده بود؟! وحشت کردم و به دنبال ورنیسیته وارد پذیرایی شدم... اما و استفن که ظاهرا با شنیدن صداها از خواب پریده بودن هم با تعجب به ورنیسیته ای که همه جای خونه رو دنبال جیمین می گشت خیره بودن ولی چیزی که من رو متعجب میکرد، دلهره ی ورنیسیته بود! برای چی باید انقدر اهمیت بده؟
جلو رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم:
" ورنیسیته... جیمین کجاست؟!"
" نمیدونم!"
شنیدن نمیدونم از زبون ورنیسیته ی قدرتمند، خیلی ناامید کننده بود! خیلی زیاد...
" چطور ممکنه!؟ چطور ممکنه تو ندونی؟!"
داشتم به گریه می افتادم، اگر اتفاقی براش می افتاد من هیچوقت نمیتونستم خودم رو ببخشم! هیچوقت...
" جیمین تا همین چند دقیقه پیش تو اتاق بود... شاید رفته باشه دستشویی یا... "
نه، یونگی نباید حرف میزد وگرنه میکشتمش! با صدای بلندم، صداش رو بریدم:
"خفه شو یونگی... خیلی خب؟! خفه شو! اگر... اگر پیدا نشه میکشمت! اینها همش تقصیر توئه، چون فقط به خودت اهمیت میدی... فقط خودت!"
یونگی با عصبانیت نفسش رو بیرون فرستاد و بدون حتی اظهار تاسف، راه برگشت به اتاق رو در پیش گرفت.
نمیتونستم اشکهام رو متوقف کنم، اگر آدمخوارها جیمین رو دزدیده باشن چی؟!
" آروم باش کیم..."
نگاه عصبیم رو از مسیری که یونگی طی کرده بود گرفتم و با تعجب به سمت ورنیسیته برگشتم:
" چطور آروم باشم؟! اگر بلایی سرش بیارن، تو جواب میدی!؟"
" فقط سعی کن آروم باشی... وگرنه حتی سعی نمیکنم پیداش کنم!"
سریع اشک هام رو با آستینم پس زدم:
" خیلی خب... تو فقط پیداش کن ورنیسیته! خواهش میکنم..."
نفهمیدم تو اون لحظه داشت به چی فکر میکرد که نگاهش انقدر شکسته به نظر می رسید.
نفهمیدم و مهم نبود.
سرش رو آروم تکون داد و لب زد:" فکر کنم بدونم کجاست!"
"و تنها چیزی که گرم مان نگه میدارد
آتش مقدس امیدواریست..."
ناظم حکمتممنون برای دوکا دوستان^^
ولی پس چرا حس میکنم بازخوردها خیلی ضعیفه؟!
ESTÁS LEYENDO
CHROMANDA | VKOOK
Fantasíaخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...