سی و هفت، اشک!
از رنگ دیوار ها گرفته تا طراحی های روی سقف و وسایل قصر، همه چی رو تغییر داده بود.
و این بار این رنگ های گرم و جذاب مورد علاقه ی راکولین بود که جای سردی رنگهای قبل رو گرفته بود؛ طوری که وقتی داخل شدم فکر کردم اشتباهی اومدم و...راهم رو به سمت جهنم کج کردم!
اون حتی سبک و رنگ پوشش خدمه رو تغییر داده و این واقعا خیلی عجیب بود!
تو یک روز چطوری تونسته بود این همه قصر رو تغییر بده؟!
پشت سر ورنیسیته وارد اتاق پادشاه جدید شدم و قبل از اینکه نگاهم به نگاهش گره بخوره تعظیم نود درجه ای کردم. وقتی سرم رو بلند کردم، دیدم که شاخ های مشکی و نارنجیش از موهای هم رنگش بیرون زده و همونطور که حواسش به خدمتکارهایی که وسایل جدید رو تو اتاقش میچیدن بود، روی صندلی نقره ای نشسته و پاهاش رو روی دسته ی ضخیمش انداخته بود.نگاهی به ما انداخت و با صدای رسا و محکمی گفت:
" خوش اومدی هندروواتو ورنیسیته!"
ورنیسیته لبخند کجی زد و چند قدم جلوتر رفت:
" روز بخیر سرورم... اومدم که... جواب تبریک نامه های مردم رو ببرم... آمادست؟!"
چند لحظه تو سکوت گذشت و راکولین بدون اینکه جوابی به ورنیسیته بده، رو به ققنوسی که کتاب هاش رو تو کتابخونه میچید گفت:" مطمئن شو که همه رو با توجه به موضوعشون میچینی!"
خدمتکار تعظیمی کرد و وقتی متوجه من و ورنیسیته که هنوز اونجا بودیم شد، با تعجبی که توی چشمهاش جاری شده بود، یکی از ابروهای نارنجیش رو بالا داد:
" چیزی میخوای جناب نخست وزیر؟!"ورنیسیته با حرص لب هاش رو بهم فشرد و دیدم که نگاهش پر از بنفش شد.
پادشاه واقعا نشنیده بود یا...
یا یک عوضی جدید بود؟!
" سرورم... ازتون جواب تبریک نامه های مردم رو خواستم!"با نیشخند صداداری روی لب هاش زمزمه کرد و نگاهش رو با تعجب به شاه جدید دوخت.
راکولین با حالت بی تفاوتی که توی رفتارش مشهود بود، پاهاش رو از روی دسته ی صندلی پایین آورد و پوزخندی زد:
" اوه... تبریک نامه ها! قبل از شما اون رو به وزیر ارتباطات دادم!"ورنیسیته با تعجب قدمی به جلو برداشت:
" چی؟!"
" چیز دیگه ای هست که باید بهم بگید جناب هندروُاتو!؟"
دستهاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید، راکولین احتمالا نمیدونست که ورنیسیته انقدر زود عصبی میشه یا نه...
شاید میدونست و دقیقا هدفش این بود!این کارش به معنی نادیده گرفتن ورنیسیته بود، نبود؟!
" نه... سرورم!"
با صدای آروم و خشداری گفت و بعد تعظیم کوتاهی کرد، زبانش رو تغییر داد و رو به من گفت:
" بریم تهیونگ!"با شنیدن صداش به خودم اومدم و از چشم غره رفتن های دزدکی به پادشاه دست کشیدم.
ورنیسیته برگشت و بدون اینکه چیز اضافه ای بگه با قدم های بلند به سمت خروجی رفت ولی قبل از اینکه اتاق رو ترک کنیم صدای عصبی راکولین بلند شد:
" راستی... یادم رفت... بهت بگم!"
ESTÁS LEYENDO
CHROMANDA | VKOOK
Fantasíaخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...