PART 1

16.6K 1.3K 686
                                    

" ققنوس را من به چشم دیدم ولی او باز یک افسانه بود"

یک، زمین!
این روزها که زندگیمون با کلیشه های مزخرف گلاویز شده، قصه ی من از دل یک فاجعه ی عجیب سر بیرون آورده و مثل گردبادی من رو راهی جهان بیرون از زمین می‌کنه. درگیرم می‌کنه، عاشقم می‌کنه.
فاجعه ای که کلیشه ها رو پس می‌زنه و به روش خودش من رو مقابل دو تا چشم بی نظیر قرار می‌ده، طوری که حس کنم دارم خواب می‌بینم یا وسط یک خیال پردازی صبح خسته کننده ی دوشنبه گیر کردم و هرچی دست و پا می‌زنم نمی‌تونم ازش فرار کنم.
و شاید اون کالیستوهای رنگی خود فاجعه باشن. نمی‌دونم...
فقط می‌دونم حتی اگر وجودش از جنس رویا هم باشه من باز عاشق این رویام، حتی اگر افسانه باشه من باز عاشق این افسانم و شاید این بار به جای نگاه کردن به سقف دنیا و فکر کردن به اینکه کی می‌خواد از پشت این پرده ی مشکی بیرون بیاد، به اتاق افکارم مراجعه کنم و از خاطراتم بخوام راجبش بیشتر بگن. التماس کنم راجب کسی که این روزها به سراپای وجودم چشمک می‌زنه بیشتر بگن، چون من می‌خوام به یادش بیارم!

******

" مزخرفه."
کلافه بود. هممون از شنیدن این همه احتمال بی سرو ته کلافه بودیم. برگه هایی که کای بهش داده بود رو محکم روی میز کوبید و بعد، همونطور که دست هاش از جیب هودی خردلیش آویزون بودن به میز تکیه زد. عصبی پاهاش رو تکون می‌داد و ظاهرا اصلا براش مهم نبود یونگی با اون چشمهای عصبیش داره سرزنشش می‌کنه. در جواب چهره ی متعجب ما چشم هاش رو تو حدقه چرخوند:

" ببینین...زمین مسخره ی دست ما نیست. و واقعا انتظار نداشته باشین بعد از اون همه احتمال احمقانه این یکی رو باور کنم. لااقل حمله ی آدم فضایی ها خیلی قابل قبول تر بود."

جیمین، لجباز و سرتق بود. محال بود زیر بار زور بره و دست از اعتقاداتش برداره حتی اگر بدونه همشون اشتباهن، حتی اگر تو شرایط وخیمی مثل الان باشه...
" تو که کامل نخوندیش پارک. در ضمن این یکی دیگه احتمال نیست. آخرین ماهواره نشون داده..."
یونگی با جدیت گفت. ولی جیمین همچنان با پوزخندش ماجرا رو به سخره گرفت:

" توقف سه دهم ثانیه ای زمین. از تیترش معلومه چه مزخرفاتی می‌خوان تحویل مردم بدن."

خب، بهتره بگم حق با جیمین بود. زمین خیلی پیچیده تر از چیزی بود که تو کتاب های ابتدایی می‌نوشتن و شاید معدود آدم هایی تو این ساختمون توقفش رو باور می‌کردن، احتمالا چون می‌دونستن به این سادگی ها نیست و اگر صحت داره پس ما چطور هنوز زنده ایم؟!

ولی فقط کافی بود از پنجره ی قدی اتاق کار به بیرون نگاه کنیم. وقتی بچه ها، آواره و بی خانمان توی برف ها خوابشون برده بود و پدر و مادر ها پتوهای خیس و منجمد رو روی بچه هاشون می‌نداختن تا شاید گرم بشن، قضیه خیلی فرق می‌کرد. شاید آدم تو همچین شرایطی باید هرچیزی رو باور کنه.

CHROMANDA | VKOOKHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin