بیست و پنج، گلبرگ
کهکشان هاش تو کاسه ی آبی چشمهاش میلرزیدن و چه خوب بود که میتونستم احساسات ورنیسیته رو از چشهاش بخونم،
رگه های سرخ، اشتیاق!
انگشت هاش بالا اومدن، گردنم رو با لطافت لمس کردن و لبهاش رو به لبخند بزرگ و نامفهومی آغشته کرد.
لطفا، یکی بهش بگه تهیونگ حالش خوب نیست و اگر به کرم ریزی هاش ادامه بده، از اونجایی که نمیتونه کاری بکنه میمیره!
نفس عمیقی کشیدم و به اجبار تونستم احساساتم رو پشت کلمه هام مخفی کنم:
"میدونی که... مریضم!"" میدونم!"
تو صداش ناامیدیای حس نمیشد، سرخی چشمهاش هنوز برق میزدن و تو دریای پر تلاطم بنفش و صورتی می رقصیدن، انگشت هاش روی زخم هام خزیدن و طوری که دردم نگیره، نوازششون کرد:
" ولی... تو چی؟! ازم سرد شدی؟!"
نه، معلومه که نشده بودم ولی... اون درباره ی موانع درونی من چی میدونست؟!
راجب خواب های آشفته ی اخیرم، پدرم، هانسول!
و البته، بدن درد و خشکی عضلاتم؟!
هرچقدر هم که سعی میکردم، باز اونها تاثیر خودشون رو روم میذاشتن...
اون نمیدونست که من چقدر سخت دارم با هورمون ها و افکار خلافم میجنگم؟! معلومه که من هم میخواستمش... ولی...
لعنت بهش!
" نشدم!"
همزمان که فشاری به سینش وارد کردم تا کنارم روی تخت دراز بکشه، گفتم. سبز کمرنگ داشت تو چشمهاش رنگ میگرفت و این نشون می داد که خستگی، بالاخره داره خودش رو نشون میده! آره، چشمهای ورنیسیته بوم نقاشی بود و خدا میدونه چقدر عاشق شاهکاری که احساساتش می ساختن بودم.
اون پنج روز نخوابیده بود؟! چطور ممکنه؟!به پهلو چرخیدم و آه خدا... دقیقا چه بلایی سر بدنم اومده بود؟! وقتی صورتم از درد مچاله شد، ورنیسیته با ملایمت دست هاش رو دورم حلقه کرد و کمی خودش رو جلو کشید:
"درد داری؟"
" خـ... خیلی..."
" به خاطر زهره، همه ی اون حشراتی که نیشت زده بودن سمی بودن!"
چشمهام از تعجب گرد شد:
" چطور؟"
بعد از اینکه لب پایینش از شر دندونهاش خلاص شد، زیر لب زمزمه کرد:
" تو کروماندا پیدا میشن دیگه!"حلقه ی دور دستهاش رو که تنگ تر کرد، باعث شد سینه هامون بهم بچسبه و روی اون دردهای لعنتی رو کم کنه، میدونید... اون کلا منبع آرامش بود و شما هم- اگر میتونید- یکی رو پیدا کنید که مثل ورنیسیته دردهاتون رو اینطوری فوت کنه، شاید اینطوری بتونید حرفهام رو درک کنید.
دستم رو بالا آوردم و روی گونش گذاشتم ولی قبل از اینکه کلمه ای از گلوم فرار کنه، خاطره ی تلخ روییدن پرهای ریز از پوست صورتش و اون تغییرات ترسناک قلبم رو به درد آورد!
نفسم بند اومده بود و احتمالا تغییر احساساتم برای ورنیسیته مشهود بود که گفت:
" چی شد؟!""هیـ... هیچی!"
به سختی تونستم زمزمه کنم و البته که گول زدن ورنیسیته کار راحتی نبود:
" نود و نه درصد مواقع، هیچی گفتن آدمها یعنی همه چی!"
نگاهم رو به مژه های کوتاه قرمز بنفشش دوختم و دستپاچه لبخند زدم:
" این... این همه اطلاعات یه جورهایی... بی انصافیه!"
انگشت هام رو با احتیاط روی پوست گونه و پشت گوشش کشیدم، لازم نبود بترسم، مگه نه؟!
اون قابل اعتماد بود! حداقل امیدوار بودم که اینطور باشه!
چطوری میتونستم از اون چشمهای زلال بترسم؟
خب جوابش واضحه... سیگوکارا!
أنت تقرأ
CHROMANDA | VKOOK
خيال (فانتازيا)خلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...