بیست و چهار، آبی
" تهیونگ... حالش خوبه؟!"
زبونش رو روی لبش کشید و نگاهش رو به سختی از چشمهای عجیب مرد گرفت. بعد از اتفاقی که اون شب افتاد، هر دوی اونها سعی کردن وانمود کنن که همه چیز فراموش شده، یا " اتفاقه دیگه، پیش میاد" ولی نه، در واقع حتی دیوار بینشون بلندتر شده بود. جیمین خسته بود و به زور روی پاهاش ایستاده بود. سرش رو تکون داد و کلمات کم جونی رو روی لب های خشکش جاری کرد:
" به هوش اومده!"
با بی حالی یونگی رو از جلوی در کنار زد تا وارد خونه بشه. یونگی، کلافه از رفتار سرد و عجیب جیمین در رو بست و با قدم های آرومی دنبالش رفت. تردید داشت که بگه، میترسید، یونگی از کلمات و احساسات میترسید ولی نمیتونست حرکت لبهاش رو متوقف کنه، پس بدون اینکه میلی به تکلم داشته باشه گفت:
" جدی؟ دیگه... قرار نیست بری یعنی؟!"
زیرچشمهاش گود افتاده بود، به نظر در تمام مدتی که من در حال مبارزه با مرگ بودم گریه کرده و نخوابیده بود! شاید اگر وقت دیگه ای این جمله رو شنیده بود، از شدت خوشحالی و هیجان دست و پاش رو گم میکرد ولی متاسفانه اون روز، وقتی خسته بود و دلشکسته، نمیتونست واکنش دیگه ای نشون بده. در یخچال رو باز کرد، توش سرک کشید و بعد از چند دقیقه سردرگمی، بالاخره یک بطری شیر برداشت:
"چرا! دارم براش غذا می برم..."
یونگی دستش رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشت و تکیه گاه بدنش کرد:
" هوم... پس چرا ورنیسیته اینکار رو نمیکنه!؟"
همونطور که تو کابینت ها دنبال مواد غذایی مورد نظرش میگشت، گفت:
" یه جورهایی دوتاشون بهم ریختن، نمیدونم چرا... تهیونگ نمیخواد ورنیسیته رو ببینه!"
یونگی آب دهنش رو فرو داد. حرفی روی زبونش سنگینی و لب هاش رو به باز و بسته شدن وادار میکرد ولی نمیتونست کلمه ها رو کنار هم بچینه! وقتی جیمین مواد غذایی های مورد نیازش رو تو پلاستیک انداخت، کمرش رو راست کرد تا به سمت خروجی آشپزخونه بره ولی یونگی مچ دستش رو گرفت و ممانعت کرد. با تعجب برگشت و با چشمهای خسته و سرخش تو صورت بی تفاوت یونگی خیره شد. قلبش تو قفسه ی سینش با بی قراری میزد و اون میدونست که چیزی داره یونگی رو اذیت میکنه. نگاه لرزون یونگی به زمین دوخته شده بود، دستهای سردش به مچش چنگ زده بود و لبهای خشکش زیر فشار حرفهای مبهمی مدام باز و بسته میشد. آب دهنش رو فرو داد و به آرومی لب زد:
" چی شده رییس؟!"
یونگی سرش رو بلند کرد، ابروهاش تو هم گره خورده بودن ولی رنگ تردید رو میشد تو چشمهاش تشخیص داد. جیمین فکر کرد که یونگی هنوز به خاطر اون شب معذبه و دوباره میخواد معذرت بخواد، پس دستش رو از بین حلقه ی سست انگشت های یونگی خارج کرد و اون رو روی شونش گذاشت:
" بهت گفتم مهم نیست... اون شب رو فراموشش کن!"
ولی حرکت سیب گلوش نشون میداد که هنوز چیزی آزارش میده، که یونگی احتمالا لبریز شده و میخواد برای اولین بار تو زندگیش سرریز کنه... جیمین نگران بود، خسته بود و اون چند روز به هیچ چیزی جز من فکر نکرده بود. حتی یونگی!
" من فراموشش کردم ولی... خودت چی؟!"
یونگی به آرومی و با خشی که به آهنگ صداش دامن زده بود زمزمه کرد. در واقع شنیدن این جمله چیزی نبود که دلش بخواد و حس کرد قلبش فرو ریخته!
پس اون... واقعا فراموشش کرده بود!
ضربان قلبش دوباره اوج گرفت. سوالی نبود که منتظرش باشه و نمیدونست چطوری باید بهش جواب بده! نگاهش رو از چشمهای نافذ یونگی گرفت و به انتهای آشپزخونه دوخت. میدونست که تاخیر برای حرف زدنش یونگی رو کلافه کرده و اون حوصله ی -به قول خودش- این مسخره بازی ها رو نداره ولی هنوز مطمئن نبود که حرف بزنه. اون هشت سال سکوت کرده بود و چیزی هم عایدش نشده بود پس دیگه چه فرقی داشت گفتن یا نگفتنش؟! جیمین بهرحال یونگی رو نداشت، شاید اینطوری میتونست حداقل تقصیرها رو گردن یونگیای بندازه که عشقش رو رد کرده نه خودی که با سکوت کردن، فقط باعث شده بود بیشتر عذاب بکشه. پس گفت ولی مطمئن نبود یونگی میتونه صداش رو بشنوه، بهرحال مهم نبود:
" نه! فراموشش نکردم!"
" چرا؟!"
یونگی بلافاصله گفت، طوری که انگار دقیقا منتظر شنیدن چنین جوابی بوده باشه. سر جیمین چرخید، دوباره به یونگی رسید. یونگیای که هیچوقت فکر نمیکرد از اون فاصله بهش خیره بشه، طوری که زیر نگاه تیزش در حال ذوب شدن باشه. تحت تاثیر اون نگاه ها و فاصله ی کم، کلمه های بی پروایی از بین لب هاش بیرون پریدن:
" چون من فرق میکنم!"
" چه فرقی میکنی؟!"
" من دوست دارم..."
بیشتر شبیه زمزمه بود تا یه اعتراف قاطع. و با وجود اینکه تغییری در طرز نگاه یونگی ایجاد نشد، جیمین تونست بفهمه که چشمهاش برق زدن. نمیدونم یونگی انتظار شنیدن این جواب رو هم داشت یا نه، ولی بعد از گذشت مدت کوتاهی به آرومی زمزمه کرد:
" دوست داشتن ساده نیست!"
" ولی از نظر تو سخته!"
گرد غم روی چهره ی یونگی نشست. جیمین میخواست همونجا در آغوشش بگیره چون میدونست چیزی داره اذیتش میکنه، خردش میکنه! میتونست حس کنه که احساسات ناآشنایی درِ سلول هاش رو زده و یونگی برای اسم گذاشتن روی اونها، بیش از حد ناتوانه!
آخرین باری که همچین جمله ای رو شنیده بود رو به خاطر نداشت و این سه کلمه طوری قلبش رو به چنگ گرفت که حس کرد اون ماهیچه ی تپنده ی سرد تو قسه ی سینش، به زودی از کار میفته.
" چیزی برای دوست داشته شدن تو وجودم نمی بینم!"
یونگی با احتیاط و البته غم عجیبی تو صداش گفت و متوجه نبود که چه خاطراتی رو با این حرفش برای جیمین زنده کرده! اون حرف لبخند های نرم و لطیفی که هر از گاهی روی لب هاش مینشست و لثه های صورتیش رو به نمایش میذاشت، چین های ریز گوشه ی چشمهاش و رگ های سبز برجسته ی روی دستهاش رو یادآور شد. روزهایی که من و جیمین با هم به کتابخونه میرفتیم تا یونگیای که بین کتابهاش گم شده رو دید بزنیم، شب هایی که تعقیبش میکردیم تا ببینیم هم خواب این دفعش بهتر از یونگیه یا نه رو یادآور شد.
اون حرف، یادآور شد که یونگی، هنوز پر از دلیل برای دوست داشتنه!
جیمین به خودش جرئت داد و دستش رو روی گونه ی یونگی گذاشت:
" ولی دوست داشتن قرار نیست به چیزی وابسته باشه! تو فقط سختش کردی!"
اخم ریزی بین ابروهای کم پشت یونگی نشست:
" وقتی دوست داشتن به چیزی وابسته نباشه، دیگه دوست داشتن نیست... جنونه!"
" ولی اگر هم وابسته باشه باز دوست داشتن نیست... وابستگیه و وابستگی، هرچقدر شدید... روزی از بین میره!"
یونگی تو تیله های لرزون جیمین خیره شد. قلبش از درد مچاله شده بود و نمیدونست که میتونه چیزی که میخواد رو بگه یا نه! جیمین حالا شجاع تر به نظر میرسید. شجاع تر از لحظه ای که فرم داوطلبی برای سفر رو پر کرد. با سر انگشتهاش گونه ی یونگی رو نوازش کرد، اون شبیه یک بچه ی بی پناه بود، بچه ای که تازه داره درس دوست داشتن رو از مادرش یاد میگیره و اون تصویر در غم فرو رفته، برای جیمین تلخ ترین پرتره ی دنیا بود.
" ولی..."
یونگی لب زد، آهنگ صداش با غم گلاویز بود. جیمین با چشم هایی که به سختی تونسته بود باز نگه داره به صورت ترحم برانگیز یونگی نگاه کرد. یونگی ادامه ی حرفش رو با دلخراش ترین لحنی که جیمین شنیده بود به زبون آورد:
" ... هیچکس من رو دوست نداره!"
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید که باعث شد جیمین بفهمه یونگی داره وجهه ی دیگه ای از خودش رو به نمایش میذاره، وجهه ی تاریکی که هیچکس تا حالا ندیده و یونگی بدون اینکه خودش خبر داشته باشه داره اون رو از گودال عمیق زندگیش، بیرونش میکشه!
جیمین میدونست. اون همه ی این حقایق رو میدونست و میدونست بی رحمانست اگر در اون لحظه، برای اینکه تنها کسیه که یونگی رو دوست داره، به خودش افتخار کنه.
جیمین قطره اشکش رو کنار زد. با این یونگی زیاد غریبه نبود، میدونست روح یونگی در واقع شکسته و غمگینه ولی واقعا هیچوقت نمیخواست ببینتش. یونگی دوباره زمزمه کرد:
" هیچکس!"
" ولی من دارم! حتی از دوست داشتن رد شده و... و عاشقتم!"
دیگه تردید و ترس جایگاهی نداشت، نه تا زمانی که یونگی شکستگی روحش رو انقدر صریح به نمایش میذاشت. سرش رو بالا آورد و به چشمهای جیمین نگاه کرد. چشمهای مهربون جیمین می خندیدن و حس عجیبی تو قلبش جاری میکردن، حس عجیبی که تا به حال درک نکرده بود. با ناراحتی گفت:
" من همیشه سرت داد میزدم... بی توجهی میکردم، هروقت عصبانی بودم چون فکر میکردم آدم مزخرفی هستی بهت سیلی میزدم... من حتی نتونستم وقتی توخطر بودی بهت کمک کنم... تو عاشق چی من شدی؟!"
دوباره و دوباره اشک ریخت و جیمین فهمید هیچوقت راجب یونگی اشتباه نکرده!
جیمین میدونست که شخصیت مخفی یونگی سرریز کرده و این اشک ها دلیلی جز اون نداره ولی براش عجیب نبود. در واقع بهتر از هرکسی میدونست که یونگی کسی نیست که نشون میده و شاید این دلیلی بود که اون رو از یونگی دلسرد نکرده بود، با وجود همه ی اون سختی ها! صدای آروم و خستش به سختی از گلوش خارج شد:
" یونگی!"
میدونست تو اون شرایط بیشتر از هر کس دیگه ای نیاز داره که اسمش رو از زبون کسی بشنوه. جیمین وقتی دید که اشک های یونگی بند اومدن و با اشتیاق منتظر شنیدن حرفهاشه لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست:
" من... دوست دارم، عاشقتم و از حسم مطمئنم! پس لطفا... دیگه نپرس چطوری میشه... شده و ازت هم انتظار ندارم که قبولم کنی! فقط میخوام بدونی که... منی هم هست، کسی که خیلی عاشقته و اگر هیچکس تو این دنیا دوست نداره، من به اندازه ی تک تکشون دوست دارم."
یونگی لبهاش رو تو دهنش فرو برد و نفس عمیقی کشید. به نظر، خیالش راحت شده و بار سنگینی از رو دوشهاش برداشته شده. ولی از یه طرف، قراره بار سنگین دیگه ای روی دوشهاش گذاشته بشه. باورش نمیشد.
پارک جیمین؟
اون پسر احمق رو اعصاب که یونگی ترجیح میداد آخرین گزینش برای شریک زندگیش باشه... عاشقش بود؟ دوست داشت باور کنه، مهم نبود جیمین کیه، مهم این بود که باورش برای یونگی شیرین بود.
جیمین دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و تو آغوشش فرو رفت. این لحظه، چیزی بود که تو خواب هم تصور نمیکرد. در واقع فکر نمیکرد لحظه ی اعتراف، یونگی انقدر غمگین و دردمند به نظر بیاد که حتی زبونش تو دهنش نچرخه. فکر میکرد سرش داد میزنه و بهش میخنده ولی یونگی، مخالف تصوراتش عمل کرده بود و این پارچه ی عزا رو از قلب جیمین کنار میزد. و وقتی دستهای یونگی هم دور کمرش حلقه شدن لبخندش بزرگتر شد و حس کرد که نه، هنوز اونقدر که فکرش رو میکرد بدبخت نشده!
" ممنون... پارک جیمین!"
******
پتو رو روی سرم کشیدم و سعی کردم به صداهایی که از همه ی وسایل اتاق بلند شده بی توجه باشم. میتونستم گرمای حضور ورنیسیته رو تو خونه حس کنم و غیبت جیمین باعث شده بود که همه ی بدنم بلرزه، از ترس و تنهایی! دستهام یخ زده بودن و خاطره ی چهره خوفناک و صدای وحشی ورنیسیته و سیگوکارا همه ی مغزم رو پر کرده بود. لعنت به جیمین، اون نباید تنهام میذاشت، هنوز هم نمیتونستم از جام تکون بخورم و نمیتونستم فکر حمله ی احتمالی ورنیسیته رو از ذهنم بیرون کنم. مدام سعی میکردم با یادآوری حرفهای عاشقانه و چهره ی زیباش اون خاطرات رو کنار بزنم ولی نمیتونستم... فکر اینکه من مردم و زنده شدم باعث میشد حتی بیشتر از قبل وحشت کنم، زخمهای بزرگ روی صورتم و روبان مشکیای که ازشون رد شده بود، دردی که از کشیده شدن گره ی زیر گردنم نشئت گرفته بود، نیش و گزیدگی حشرات ترسناک و اشباح گنگ اطراف سیگوکارا، چیزهایی نبودن که با فکر به ورنیسیته از یاد ببرم. قلبم به تندی می تپید و جریان سریع خون تو رگهام باعث میشد از خودم متنفر بشم. ورنیسیته کسی نبود که به من آسیب بزنه، مگه نه؟
اون عاشقم بود. اون ازم محافظت کرده بود تا من از دست نرم... پس چرا؟! چرا انقدر وحشت کرده بودم!؟
YOU ARE READING
CHROMANDA | VKOOK
Fantasyخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...