بیست، آتش یک اشتباه
با عصبانیت در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. کم مونده بود به خاطر رفتار جیمین و عوضی بازی های یونگی منفجر بشم. جیمین چطور میتونست هر بار که میخواستم ازش دفاع کنم به خاطر یونگی سرم داد بزنه و طوری رفتار کنه انگار عوضی منم؟
هوا تاریک نبود ولی دستم رو روی دیوار کشیدم و به رسم عادت کلید چراغ های رنگی و کوچیک چهار گوشه ی سقف رو زدم.
خیلی خسته بودم و سرم درد میکرد. چشمهامم!
اون روز انقدر ورنیسیته رو نگاه کردم که بعضی وقت ها حس میکردم جز اون، چیز دیگه ای تو این دنیا وجود نداره، البته وقتی به خودم می اومدم هم باز نظرم تغییر نمیکرد. اونقدر که اعصابم به خاطر جیمین و یونگی خط خطی شده بود که نمیتونستم شیرینی اعتراف ورنیسیته رو حس کنم...
روزم بالاخره خراب شده بود!
با خستگی مقابل آینه ایستادم و دست بردم تا کمربند روی لباسهام رو باز کنم چون دیگه بیشتر از اون نمیتونستم تحملش کنم. از عصبانیت نفس نفس میزدم و تو ذهنم دنبال راه حلی برای کشتن یونگی میگشتم.
نگاهم که از چهره ی خسته و عصبی خودم پرت شد، با دیدن دو جفت چشم آبی براق تو آینه به خودم لرزیدم.
چند لحظه طول کشید تا بتونم سیگوکارایی که گوشه ی اتاق، به دیوار تکیه زده و با یک نیشخند عمیق حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود رو تشخیص بدم. دوباره و طولانی تر از درون لرزیدم!
گلوم خشک شده بود پس به سختی تونستم حرفی بزنم و نشون بدم از دیدنش خوشحالم:
" سـ... سیگ.... چطوری اومدی تو؟!"
بازوهاش رو جلوی سینه قفل کرده بود و نمیتونستم از شیطنت توی چشمهاش نترسم. اولین باری بود که مشکی رو تو تنش میدیدم و باید اعتراف کنم... خیلی ترسناک بود!
وقتی لب هاش کش اومدن و با صدای خش دارش زمزمه کرد:
" چرا صبحونت رو نخوردی؟!"
حس کردم بزودی سکته میزنم.
اوه! چرا حواسم نبود؟!
خنده ای عصبی کرد و با پاش زد زیر سینی روی میز، سینی خالی!
ظرف های کوچیک و بزرگ شیشه ای با صدای بلندی شکستند و باعث شد ضربان قلبم به سرعت بالا بزنه! سینی خالی بود...
لابد خودش خورده ولی نه... به نظر نمی رسید خودش اینکار رو کرده باشه!
این سیگوکارای جدید خیلی با اونی که چند شب پیش دیده بودم فرق داشت، ترسناک بود و انگار رگه های نارنجی تو چشمهاش بیشتر شده بودن. وقتی یاد نصیحت ورنیسیته افتادم، کمی دلم گرم شد و از اعماق قلبم از اینکه ورنیسیته من رو از دامش عقب کشیده بود خدارو شکر کردم! به آینه تکیه دادم ولی انقدر ترسیده بودم که ناخن هام رو با تحکم پوست دستم فشار میدادم.
اون نزدیک و نزدیک تر میشد و قلب من بی قرار تر...
به اجبار لبخندی زدم و آب دهنم رو فرو دادم:
" خوردم... خالی بود که!"
" دروغ نگو... یونگی خورد!"
یونگی؟! یونگی به اتاق من اومده بود و صبحونه ای که سیگوکارا برام آماده کرده بود رو خورده بود؟! صبحونه ای که من به خاطر ترس و بی اعتمادی نسبت به اون پسره ی مو آبی نخورده بودم؟
و چی بدتر از اینکه شک نداشتم رفتارهای عجیب یونگی هم به خاطر همین بود؟ ولی... ولی چرا؟
اتفاقاتی که در طی این چند روز افتاده بود رو مرور کردم، اولین شب... من بوسیدمش چون دلم برای هانسول تنگ شده بود. دومین بار... بعد از این بود که تو خونش با یک نوشیدنی گرم بهم خوش آمد گفت و بعد شام، نبوسیدمش ولی... ولی اونقدر حرارت بدنم بالا رفته بود و از لحاظ جنسی دلم میخواست تخلیه بشم که اون پیشنهاد احمقانه رو به جیمین داده بودم.
هیچ کدوم از اینها... بی ربط نبود.
یونگی هم احتمالا بعد از خوردن غذاها، اینطوری شده بود و واقعا هدفش از این کارها چی بود؟!
قدم های آرومش رو روی کف اتاق میکشید، اون خونسرد به نظر میرسید و در عوض من انقدر کمرم رو به آینه فشار میدادم که حس میکردم به زودی میکشنه.
همچنان سعی میکردم با یک لبخند احمقانه، اضطرابم رو پنهان کنم. چرا ورنیسیته وقت هایی که باید، نبود؟!
" ورنیسیته خرت کرده!؟"
غرید و پلک های من با عصبانیت فرود اومدن تا نگاهم به اون گلوله ی وسوسه نیفته، مخصوصا حالا که از روی لباس های نازک و مشکیش میشد اجزای بدنش رو دید.
تو همون حال، با صدای لرزونی زمزمه کردم:
" راجب... راجب چی حرف میزنی؟!"
فقط میخواستم دست از سرم برداره، چون فهمیده بودم اون فقط دنبال خوابیدن با منه و نمیدونستم دقیقا هدفش از این کار چیه! باید دست به سرش می کردم چون خیلی ترسناک به نظر می رسید. نیشخند شیطنت آمیز رو لب هاش همچنان همه ی سعیش رو میکرد تا تاثیر خودش رو بذاره و وقتی زانوهام لرزید، به وضوح دیدم که اون، حتی پررنگ تر شد. حالا دیگه مقابلم ایستاده و اونقدر نزدیک بود که میتونستم گرمای عجیبی که از وجودش ساطع میشد رو حس کنم. با عصبانیت لب زد:
" حرفهای من رو باور نکردی؟!"
ولی لطافت دریا و آتیش تو چشمهاش، نشون میداد در واقع این یک آرامش قبل از طوفانه و باید هرچی سریعتر پام رو از این مخمصه بیرون بکشم. دست و پاهام می لرزیدن ولی من باید بین خوابیدن با اون و بیرونش کردن، یکی رو انتخاب میکردم و من هیچوقت ریسک تغییر رنگ خونم رو اون هم به خاطر سیگوکارا، قبول نمیکردم! حالا راجب ورنیسیته؟! بعدا بهش فکر میکنم!
از اونجایی که گلوم خشک شده بود، نمیتونستم بلند حرف بزنم پس فقط به یک کلمه اکتفا کردم:
" نه!"
درسته، در انتها آتیش بر آب پیروز شد و شعله های نارنجی براق تو امواج دریا پیشروی کردن. سرخی زیر چشمهاش بیشتر شد و طولی نکشید که آبی مردمک چشمهاش کاملا به نارنجی باخت. ولی قبل از اینکه بخواد حرف بزنه دنباله ی حرفم رو گرفتم. سعی کردم شجاع به نظر بیام، هرچند لرزش کلماتم گند میزد به نقشه ی نه چندان هوشمندانم:
" تو، همه چیز رو برعکس بهم گفتی... ورنیسیته، قرار نیست از تو انتقام بگیره، این تویی! من امید تو نیستم... من امید ورنیسیتم!"
در واقع فقط حرفهای ورنیسیته رو بازگو کردم. سینم به تب و تاب افتاده بود و خروج سریع و عمیق نفس هام رو آشکارا به نمایش میذاشت. نزدیک تر شد. اونقدر که حس کردم چشمهاش مثلث برموداست و اگر دیر بجنبم، تسلیمش میشم. پس به سرعت نگاهم رو ازش گرفتم، کاش همونجا می مرد. کاش ورنیسیته برای نجاتم می اومد. کاش جیمین و یونگی برای معذرت خواهی بهم سری میزدن...
ولی هیچکس نبود و قلبم داشت از سینم بیرون میزد.
بابا همیشه سرزنشم میکرد و میگفت انقدر ترسو نباش تهیونگ، مردها نمیترسن. ولی حالا میفهمم که واقعا، جنسیت چه فایده ای داره؟!
دستش رو آروم بالا آورد و آروم روی چونم کشید، داغ بود و حس کردم ناخنهای بلندش دارن روی پوستم خط میندازن و اگر یکم دیگه ادامه بده، زخمی میشه.
لبهام رو بین دندونهام گرفتم تا ناله ی ناشی از دردم رو خفه کنم. وقتی فشار دستش روی چونم بیشتر شد، سلول های پوستم سوختن و این بار درد غیرقابل تحملی رو به جونم انداختن. از درد، زبونم رو به دندون گرفتم تا صدایی ازم بیرون نزنه. تمام ناحیه ی چونه و گردنم به سوزش افتاده بود. هیچ تصوری از اثرش روی پوستم نداشتم، فقط میدونستم خیلی... درد داره!
وقتی ناخنهای بلندش رو این بار به زخم داغ و دردناکم فشار داد، از درد ناله ی بلندی سر دادم. ولی اون فقط پوزخندی زد و سرم رو بلند کرد:
" به چشمهام نگاه کن تهیونگ... من هانسولم!"
حتی حاضر نبود دستش رو از صورتم فاصله بده و به طرز دردناکی، چونم رو بیشتر فشرد. حس میکردم زیر پام داره خالی میشه و قلبم به زودی از کار میفته!
درد سوختگی باعث میشد سرم گیج بره و دلم بخواد همونجا بمیرم. زیر نفس های منقطع و کوتاهم به سختی گفتم:
" هـ... هانسول؟! اشتباه... اشتباه نکن، تو فقط... فقط یک شـ... شیطانی!"
میدونستم احتمالا به غیر از چونم، جاهای دیگه رو هم بسوزونه ولی اهمیتی ندادم. اون پوست من رو سوزونده بود و من غیر از کلمه، چه صلاح دیگه ای داشتم!؟
ولی در کمال تعجب رهام کرد و دستش دیگه به جاهای دیگم، تعارض نکرد. میتونستم حس کنم زشت تر شدم و مطمئن نبودم اینطوری ورنیسیته رو از دست ندم.
درسته که دیگه لمسم نکرد ولی گرمای عجیبی که از بدنش ساطع میشد، دلیل قطره های عرق روی پیشونی، گردن و کمرم بود. وقتی ازم فاصله گرفت و به سمت در خروجی رفت فهمیدم تو نقشم موفق شدم، البته به قیمت سوختن قسمتی از صورتم! با نفرت و البته درد، بدرقش کردم ولی وقتی به سمتم برگشت، نگاهم رو غافلگیر کرد. پوزخندی زد و شمرده شمرده گفت:
" تو، اشتباه کردی تهیونگ... پس بشین و چوب اشتباهاتت رو بخور! خیلی دلم میخواد ببینم اون عوضی هرزه از دیدن زخم خوشگلت چقدر شگفت زده میشه!"
و تو یک چشم بهم زدن، پشت در ناپدید شد.
" آه..."
با آه غلیظی که از ته گلوم بلند شد، اشکهام روی صورتم ریختن. زانوهام سست شدن و بی اختیار روی زمین افتادم، حس میکردم دمای بالای بدنم داره همه ی اندام هام رو از درون میسوزونه! قطره اشک های سردی که روی گونه هام می خزیدن، امیدوارکننده بودن و از بابتشون خوشحال شدم چون صورتم رو خنک میکردن. پشت به آینه رو زمین افتاده بودم.
نمیخواستم ببینمش... وحشت کردم.
درد و سوزشش تا استخونهام نفوذ و قلبم رو سوراخ میکرد.
حس میکردم همه ی سلول های تنم به عزا نشستن، در کمتر از چند ثانیه همه ی وجودم به آتیش کشیده شده بود. سیگوکارا، بدجور بهم خنجر زده بود و من رو مثل یک احمق فریب داده بود. اگر ورنیسیته نبود، حتی نمیتونستم تصور کنم چه بلایی میتونست سرم بیاد...
به سختی از روی زمین بلند شدم. کاش ورنیسیته اونجا بود و کمکم میکرد کمتر درد بکشم ولی من حتی نمیدونستم خونش کجاست و چطور میتونم پیداش کنم. همه ی سعیم رو کردم تا نگاهم به سمت آینه کشیده نشه، نمیخواستم چشمم به چهره ی جدیدم بیفته تا بیشتر از این درد بکشم!
به سمت سرویس بهداشتی رفتم و با عجله و دستهای لرزون، تو کشوها دنبال چیز به درد بخوری گشتم تا حداقل بتونم امشب رو بگذرونم. گاز استریل و یک مسکن قوی برداشتم ولی اصلا حواسم نبود به محض راست کردن کمرم، میتونم تصویر رقت انگیزم رو تو آینه ببینم. آینه با نمایش زخم چرکی و خونی بزرگ روی ناحیه ی چونه و گردنم بهم دهن کجی میکرد. اشکها با سرعت بیشتری تو صورتم ریختن، لبهام رو با بغض روی هم فشردم...
صورتم واقعا سوخته بود؟!
آره... طوری که به نظر می رسید سرم رو تو آتیش فرو کردم! حالا دیگه هیچوقت لیاقت داشتن ورنیسیته رو نداشتم، احتمالا با دیدنم نظرش رو عوض کنه، شاید اون هم دلش بخواد همه جام رو زخمی کنه...
اون سیگوکارای لعنتی... من اشتباه کردم، ولی چرا اشتباهات هیچوقت دست از سر آدم برنمیداشتن؟!
پلک هام با درد رو هم فرود اومدن و با وجود اون گرمای لعنتی، لرزیدم. کاش هیچوقت صبح نشه، کاش هیچوقت صبح نشه...
******
صدای باز شدن در، جریان ترس و وحشت رو به تک تک سلول هام تزریق کرد. تمام شب رو نخوابیده بودم، از درد، ترس، از فکر اینکه واکنش ورنیسیته فردا صبح چی میتونه باشه و الان دیگه وقتش بود که باهاش رو به رو بشم. چرا انقدر زود صبح شده بود؟!
لبه های پتویی که روی صورتم کشیده بودم رو محکم گرفتم تا نتونه پتو رو از روم کنار بزنه و با صورتی که احتمالا تا آخر عمرم ناقص می موند رو به رو بشه. صدای کشیده شدن کفش هاش روی پارکت اتاق، باعث شد همه ی ماهیچه هام منقبض بشن و قطره اشکی از چشمم فرار کنه و به موازات پیشونیم روی صورتم سر بخوره... وقتی تختم فرو رفت فهمیدم که روی تختم نشسته! خودش بود، عطر غلیظش در عرض چند ثانیه کل اتاق رو لبریز کرده بود. میخواستم پتو رو کنار بزنم، محکم بغلش کنم و انقدر اشک بریزم که ترس و نگرانیم خاکستر بشه.
" تهیونگ!"
لب هام رو محکم بهم فشردم تا ذوق شنیدن اسمم از زبونش رو مخفی کنم. دستش که روی کمرم نشست، دوباره قلبم رو به تپش وا داشت:
" تهیونگ... پاشو باید بریم قصر!"
گرمایی که زیر پوستم پخش شد با گرمایی که سیگوکارا بهم منتقل میکرد آسمون و زمین فرق داشت. گرمای ورنیسیته امنیت بخش بود.
آرامش بخش بود، طوری که انگار تازه خواب به چشمم می اومد. آب دهنم رو فرو دادم و سعی کردم اشک هام رو نگه دارم.
وقتی متوجه شدم که فشار روی تختم کمتر شده و تن گرمش به بدنم چسبیده، قلبم برای لحظه ای از کار افتاد و بعد، دوباره ولی این بار دیوانه وار تو قفسه ی سینم تپش گرفت.
یکی از دستهاش رو دور شکمم انداخت و سرش رو، از روی پتو به گردنم چسبوند. حالا دیگه واقعا حس میکردم تو یک مزرعه ی انار گیر افتادم و دارم خودم رو لای مولکول های عطر ترش و شیرینش جا میندازم!
ورنیسیته میخواست من رو به گریه بندازه؟!
اون واقعا نمیدونست زیر این پتوی لعنتی چه اتفاقی برای صورتم افتاده؟! وقتی تا جایی که امکان داشت خودش رو بهم فشرد آب دهنم رو با اضطراب فرو دادم و پتوی بین انگشتهام رو بیشتر فشردم. میخواستم برگردم و من هم تو بغل کردنش سهیم باشم ولی... آه! نمیتونستم!
" تهیونگا... میدونم بیداری!"
میتونستم همونجا برای لهجه ی کره ایش جون بدم، انگار وقتی کره ای حرف میزد یک دیوار بزرگ بینمون شکسته میشد و یک خط، از لیست تفاوتهامون کم میکرد. نفس عمیقی کشیدم و همزمان با سقوط قطره اشکی از گوشه ی چشمم لب زدم:
" آره... بیدارم!"
صدام به خاطر گریه های مداوم گرفته بود. درد زخمم با حرف زدن بیشتر میشد ولی نمیتونستم در برابر صدای شیرین ورنیسیته سکوت کنم. فشار دستش رو دور شکمم بیشتر کرد و آروم گفت:
" میدونی دیر شده؟! میخوای لانیمیتا کله ی دوتاییمون رو بکنه؟!"
" ور... ورنیسیته!"
با بغض زمزمه کردم، بالاخره که میفهمید من چقدر زشت شدم.
" هوم؟!"
خدا میدونه تو اون لحظه چقدر پتو و زخم و درد و سیگوکارا رو... خودم رو لعنت کردم! همش تقصیر من بود!
اگر فقط یکم با احساسات قدیمیم میجنگیدم الان همه چی انقدر سخت و دردناک نبود. سرش رو بیشتر تو گردنم فرو برد و منتظر موند حرفم رو بزنم. البته بگذریم از اینکه چقدر تعجب کردم وقتی فهمیدم متوجه نشده! اون معمولا همه چیز رو پیشبینی میکرد.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم:
" نمیتونم بیام قصر."
" چرا؟! مریض شدی؟!"
با صدای بلندی گفت و فکر کنم دوباره فراموش کرد ناخنهاش تیزن که به شکمم چنگ انداخت. از درد لبم رو گزیدم ولی نمیدونم چرا خندم گرفته بود. " اوه... ببخشید!"
ناامیدی تو صداش به قلبم تبر زد. نه! ناامیدی هیچوقت نباید کنار اسمش قرار می گرفت. ورنیسیته ی ناامید آخرین چیزی بود که میخواستم ببینم...
از اینکه تلاشی نکرده بود تا پتو رو از روی سرم کنار بزنه خیلی خوشحال بودم. لبخند کمرنگی که روی لبهام نشسته بود، نتیجه ی حس خوبی بود که بالاخره بعد از یک شب ترسناک به سلولهام رسوخ میکرد. در همون حال، زمزمه کردم:
" نه!"
" پس چی؟! تو چت شده؟!"
دستش بالاخره روی پتو نشست ولی وقتی مقاومتم رو دید، با نگرانی گفت:
" تهیونگ؟ چرا بهم نمیگی؟ چی شد؟"
بغض به گلوم چنگ زد، اشک هام دوباره فوران کردن، اون به زودی ازم ناامید میشد.
پتو رو محکمتر گرفتم و سعی کردم به مقاومتم ادامه بدم:
" ورنیسیته، تو رو خدا ولم کن!"
" من خدایی نمیشناسم تهیونگ، من فقط تو رو میشناسم و حالا اگر نذاری ببینمت خودم رو میکشم."
زیر لب لعنتی فرستادم، نه تنها اینکه مرد بود، بلکه تو انتخاب خدا هم اشتباه کرده بود و این قطعا یک دیوار بزرگتر بود...
هر چند اگر بگم دلم نلرزید دروغ گفتم!
وقتی بالاخره موفق شد پتو رو از روی صورتم کنار بزنه، سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم تا پتو به صورتم برخورد نکنه و دردم چند برابر نشه. از اونجایی که به صورتم دید نداشت و من هم حاضر نبودم برگردم، تنش رو روی سینم بالا کشید و صورتم رو بین دستهاش گرفت. ولی وقتی نگاهش به چهره ی ناقصم افتاد، برای لحظه ای چشمهاش پر از رگه های آبی شد.
با ناامیدی به چشمهایی که سو سو میزد خیره شدم. اشک هام به موازات پیشونیم میچکیدن و وزن ورنیسیته روی بالا تنم باعث میشد نتونم به راحتی نفس بکشم. نگاهش روی زخم پانسمان شدم می چرخید ولی حرفی از بین لب هاش بیرون نمیپرید، آره اون ازم ناامید شده بود!
من این بار دیگه واقعا در سطحش نبودم...
وقتی فشار دستهاش که صورتم رو قاب کرده بودن، کم شد بغض من هم سنگین تر شد. چند لحظه طول کشید تا بتونه زمزمه کنه:
" چه... اتفاقی برات افتاده!؟"
مثل اینکه احساسات ورنیسیته تو زمینه ی بنفش چشمهاش میجوشیدن و حالا هم طیف رنگهای آبی، تیله های بزرگ و گردش رو پر کرده و کهکشان هاش غمگین و ناامید شده بودن، دیگه شهابی گذر نمیکرد و از چین پیشونیش میشد فهمید غمگینه! سر انگشتم رو روی گونش کشیدم و به سختی گفتم:
" لطفا... ازم بدت نیاد ورنیسیته!"
تغییر حالت چهرش، خودِ سوال چرا بود! لب هاش رو محکم بهم فشرد و نوک انگشت اشارش رو آروم اطراف پانسمانم کشید:
" خیلی درد داره ته؟!"
لبخند غمگینی زدم و آروم زمزمه کردم:
" حق با تو بود، من خیلی احمقم... نباید به حرفهای سیگوکارا گوش میدادم!"
اخم هاش رو با نفرت تو هم کشید:
" کار اونه!؟"
سرم رو آروم تکون دادم. از اون فاصله، فقط دلم میخواست تک تک اجزای صورتش رو ببوسم و بپرستم. حالا دیگه رگه های آبی میرفتن که جاشون رو به بنفش تیره بدن، احتمالا عصبانی شده بود! با ناراحتی ناله ای کرد و سرش رو روی سینم گذاشتم:
" آه من رو ببخش... تقصیر من شد تهیونگ."
لبخندی به رفتارهای عجیب و بی سابقش زدم، دستم رو با تردید بالا آوردم و موهاش رو آروم نوازش کردم. تارهای آرامش رو!
با همون صدای غمزده ادامه داد:
" نباید میذاشتم، بهت نزدیک بشه... لعنت به من! دیشب چرا مست کردم؟!"
نگاهم رو به سقف اتاقم دوختم و طلبکارانه زمزمه کردم:
" چرا بهم نگفتی؟!"
سرش رو که بلند کرد، منم دوباره بهش خیره شدم. برجستگی زیر گردنش، فرو رفتن آب دهنش رو به نمایش گذاشت. لبخند تلخی روی لب های لرزون سرخ و نارنجیش نشست:
" مـ... من فقط میخواستم امتحانت کنم، میخواستم خودت... با پاهای خودت برگردی! من میخواستم به سیگوکارا نشون بدم هر چقدر هم سعی کنه، تو در آخر مال منی!"
بین اشک ها و هاله های غم روی صورتم، بالاخره تونستم از ته دل لبخند بزنم. اینکه قسمتی از صورتم رو از دست داده بودم تا سیگوکارا من رو به ورنیسیته ببازه میتونست از درد زخمم کم کنه، شاید حتی بتونم دوسش داشته باشم!
دست دیگم رو بالا آوردم و صورتش رو قاب گرفتم.
میدونستم ورنیسیته رو خواستن نهایت پررویی بود ولی اگر تو اون لحظه ورنیسیته، اونم وقتی لبهاش از بغض جمع شده بود رو نمیبوسیدم، با این فکر که هیچ کار مفیدی تو زندگیم نکردم میمردم!
سرش رو به سمت خودم کشیدم و لب هاش رو روی لب هام گذاشتم. لب پایینش رو با اشتیاق بوسیدم که یکم ازم فاصله گرفت. با ناراحتی تو چشمهاش خیره شدم و لب زدم:
" من رو ببخش... میدونم هم سطحت نیستم ورنیسیته!"
" آه خفه شو تهیونگ!"
دوباره روی صورتم خم شد و لب هام رو بوسید. خوشبختانه دردم در برابر حس بوسیدنش کم آورد و برای لحظاتی تنهام گذاشت. ورنیسیته همه ی تلاشش رو میکرد تا چونش به زخمم برخورد نکنه. دست هام تو موهاش خزید و به خودم نزدیک ترش کردم، زبونم رو روی لب هاش میکشیدم و به خودم این جرئت رو دادم تا طعم مختلف و جدید خواستنی لبهاش رو با ملایمت بچشم و به خاطر بسپارم. تو سرم حس سبکی میکردم، حس میکردم مست شدم و هیچ دردی ندارم، هیچ کم و کاستی ای ندارم و هرچیزی که دارم، ورنیستست!
و شما بهتر میدونید ورنیسیته، چقدر کافی بود، کافی تر از کافی... همه ی اون چیزی که نیاز داشتم و تا آخر عمرم میتونستم فقط لب هاش رو ببوسم یا به چشمهاش نگاه کنم یا به صداش گوش کنم. دستم رو روی شونش گذاشتم و از روی خودم بلندش کردم، سرش رو روی بالش گذاشتم و این بار این من بودم که روی تن گرمش می خوابیدم. لب هاش رو محکم بهم می فشرد، کاری که وقتی چیزی رو میخواست ولی نمیتونست بگه، انجامش میداد. دردم بیشتر شده بود، ولی نمیتونستم ازش دل بکنم. دستم رو تو موهاش کشیدم و انگشتهام رو دور تار موهای قرمز بنفشش پیچیدم. تازه متوجه لباسهاش شده بودم. با دیدن لباس های بنفش و سفید توری و حریریش که تقریبا سینه و شونه هاش رو به راحتی در معرض دید قرار میداد، سرم رو عقب کشیدم و اخم کردم:
" با این لباس میخواستی بری قصر؟!"
" مشکلشون چیه؟!"
صدام می لرزید، نمیدونم چطوری میتونستم انقدر صبور باشم که دوباره سرم رو برای بوسیدنش خم نکنم. غریدم:
" اصلا هم شخصی به نام لانیمیتا وجود نداره!"
با شیطنت ابرو بالا انداخت:
" اون مهم نیست، مهم اینه که شخصی به اسم کیم تهیونگ وجود داره!"
شنیدن حرفش، مسیر های عصبیم رو به جنب و جوش انداخت. با بی قراری خم شدم و دوباره پیوند لب هامون رو از سر گرفتم. لب های باریکش رو تو دهنم کشیدم و مکیدم. نمیدونم تا الان هم چطوری تونسته بودم خودم رو کنترل کنم. زبونم رو تو دهنش کشیدم و با عطش بی سابقه ای سعی کردم همه جای اون حفره ی گرم و لذیذ رو لمس کنم. ناخن های تیزش که تو پوست سرم فرو رفت، با درد ناله ای کردم و به سختی ازش فاصله گرفتم. با دلخوری تو چشمهای خمار و شهاب بارونش نگاه کردم. آروم لب زد:
" متاسفم تهیونگ ولی... وقت رفتن به قصره... بهتره پیشروی نکنیم!"
با نارضایتی خم شدم و روی لب هاش زمزمه کردم:
" من نمیرم و تو هم نمیری!"
" تهدید لانیمیتا رو یادت رفته!؟"
پایین رفتم و روی چونش بوسه های ریزی گذاشتم:
" لانیمیتا بره به درک... میدونی که اصلا دلم نمیخواد اون دستهای کثیفش رو بهت بزنه!"
پوستش رو بین لب هام کشیدم و مک آرومی بهش زدم که ناله ی آرومی کرد و دوباره به موهام چنگ زد. با درد از جا پریدم و تعجب زده به چهره ی عصبیش خیره شدم:
" چته تو؟!"
پوزخندی زد:
" تهیونگ... الان وقت رفتن به قصره و البته، امروز باید حساب سیگوکارا رو کف دستش بذارم!"
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم:
" باشه ولی قبلش لباسهات رو عوض کن چون فعلا شخصی به اسم تهیونگ تو قصر نیست و البته به اندازه ی کافی هم تاثیر خودش رو گذاشت..."
لبخند رضایت بخشی روی لب های خیس و براقش نشست. دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرم رو به سمت خودش کشید. لب هام رو به آرومی بوسید و بعد زمزمه کرد:
" هوم... عاشقتم ته!"
بغضم دوباره تو گلوم باد کرد. اون مطمئن بود؟
سرم رو بلند کردم، به چشمهای درخشانش خیره شدم و به سختی زمزمه کردم:
" ورنیسیته... میدونی سوختگی خوب نمیشه؟! میدونی خیلی زشت شدم؟!"
" خب که چی؟!"
با تردید لب زدم:
" مطمئنی... هنوز عاشقمی؟!"
پوزخند صداداری زد و همونطور که سعی میکرد من رو از روی خودش کنار بزنه گفت:
" اگر عشق چیزیه که با یک زخم کوچیک از بین بره، پس یا من اشتباه متوجه معنیش شدم یا تو!"
اینکه ورنیسیته انقدر تو حرف زدن و زمین زدنم مهارت داشت، باعث میشد از خودم ناامید بشم و البته بیشتر عاشقش!
دوباره ولی این بار با تمسخر گفت:
" حالا هم پاشو برو دستشویی که حالت خیلی خرابه! باورم نمیشه فقط با یک بوسه تحریک شدی."
میتونستم حس کنم خون به زیر گونه هام دوید. با خجالت از چشمهاش دل کندم و از روی بدنش بلند شدم. زیر لب، ولی طوری که بشنوه غر زدم:
" حالا لازم نیست فریاد بزنی!"
اون هم بلند شد و وقتی روی تخت نشست، من متوجه شدم لباسش تا اواسط ساق پاش میاد و بقیه ی پاش برهنست. هوف!
اخمی کردم و آروم گفتم:
" ورنیسیته... جدا اینطوری نرو قصر! اصلا... همین کار ها رو میکنی که اون..."
" ولی من همه ی این سالها اینطوری رفتم قصر تهیونگ!"
" همه ی این سالها با الان فرق میکنه، از این به بعد منی هم هست!"
با دلخوری نگاهم رو ازش گرفتم که باعث شد تعجب زده اخم کنه، اخمی که خیلی بهش می اومد. از گوشه ی چشم به قیافه ی خندونش نگاه انداختم و لبهام رو محکم بهم فشردم تا منم خندم نگیره... لعنتی آخه چطور میتونست انقدر شیرین باشه؟
ولی واقعا لازم نبود اینطوری جلوی اون لانیمیتای حرومزاده ظاهر بشه... مگه نه!؟
کمی نزدیک اومد و آروم بغلم کرد. سرش رو روی شونم گذاشت و خندید:
" خب تو هم بیا! با اون طرز بوسیدنهات معلومه حالت اونقدرها هم بد نیست! در ضمن، باید بریم یک فکری به حال زخمت بکنیم... ما یه پزشک ماهر داریم که کمک میکنه هرچی زودتر خوب بشی!"
از روی شونه نگاهی به صورت ملتمسش انداختم و بی حوصله زمزمه کردم:
" بذار برم دستشویی!"
لبخند زد:
" پس منتظرت بمونم؟"
چشم غره رفتم و دوباره نگاهم رو ازش گرفتم:
" نه... برگرد خونه لباسهات رو عوض کن بعد بیا!"
ناخن هاش رو جلو آورد و آروم باز و بستشون کرد:
" دیگه مزخرف نگو... میخوای جوری چنگت بندازم که عاشق زخم سیگوکارا بشی؟!"
نگاهی به چشمهای عصبیش انداختم و کلافه از بحث کردن، نفس عمیقی کشیدم:
" خیلی خب چنگم بنداز ولی بعدش برو و لباسهات رو عوض کن!"
با ناامیدی نفسش رو راهی بیرون کرد و فاصله ی بین ابروهاش کمتر شد:
" آه... حالا مثلا داری شوهر بازی در میاری!؟ اون هم فقط با یک بوسه؟!"
شونه بالا انداختم و مشغول طرح کشیدن روی تخت شدم:
" اسمش رو هرچی میخوای بذار!"
بدون اینکه منتظر شنیدن واکنشش بمونم از جا بلند شدم، وارد سرویس بهداشتی شدم و در رو بستم.
پس کرم از خود درخت بود! اون روزها هم چون لباسهای نامناسب میپوشید لانیمیتا دو بار دوبار باهاش میخوابید و اصلا براش مهم نبود چی به سر من میاد وقتی بهش دست میزد و میبوسیدش! لعنتی...
اصلا من تو کی هست که بهش بگی چطوری لباس بپوشه و چیکار کنه!؟
ولی نه... اگر واقعا قرار بود با من باشه، پس دیگه لزومی نداشت کرم ریزی کنه و کاری کنه لانیمیتا بهش نزدیک بشه و بهش دست بزنه... نه تا وقتی که منی هم وجود داشت!
آه... لعنت به من!" تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست میدارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام
دوست میدارم
برای خاطر عطر گستره ی بیکران
و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود
برای خاطر نخستین گلها
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همه ی زنانی که دوست نمیدارم
دوست میدارم
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟
من خود، خویشتن را بس اندک می بینم
بی تو جز گسترهئی بیکران نمیبینم
میان گذشته و امروز
از جدار آینه ی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند..."
پل الوارجانان من، ایمو صحبت میکنه
قصد دارم شما رو هم برسونم به بچه های تلگرام، پس ممکنه بیشتر آپ کنم، یعنی هفته ای چند بار ولی لطفا شما هم لطف کنید و حتی اگر کامنت نمیذارید حداقل اون ستاره ی کوچیک رو لمس کنید که یه ثانیه هم طول نمیکشه، چون نمیخوام فیک فلاپ بشه و پارتها حیف بشه، امیدوارم درک کنید❤️✨
STAI LEGGENDO
CHROMANDA | VKOOK
Fantasyخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...