دوازده، اخمو
این... شبیه اتاق خودم بود، نه خود اتاقم بود! دقیقا خودش!
حتی عروسک ها و مجسمه هام سر جای همیشگی بودن... چند باری پلک زدم تا توهمم رو رفع کنم ولی وقتی تغییری تو صحنه ی مقابلم ایجاد نشد، با تعجب برگشتم سمتش و تو چشم های مفتخرش نگاه کردم:
" این... این چیه؟!"
شونه بالا انداخت:
" بهش میگن اتاق!"
بی توجه به شوخی بی مزش صدام اوج گرفت:
"تو از کجا میدونستی اتاق من این شکلی بود؟!"
تکیش رو از در گرفت و با قدم های آرومی همونطور که بازوهاش رو جلوی سینش گره زده بود وارد شد و وسط اتاق ایستاد:
" خیلی چیزها میدونم من تهیونگ!"
با تعجبی که هر لحظه بیشتر از قبل میشد داخل شدم و نگاهم رو دور تا دور اتاق حرکت دادم:
"حتی اینکه دیوار پشت تختم یک خراش داشت؟! تو کی هستی لعنتی؟!"
لبخند زد، لبخندی که حالا دیگه ترسناک بود... همه چیزش دیگه ترسناک بود!
" غر زیاد زدی! دلم برات سوخت گفتم اتاقت رو شبیه اتاق خودت بسازم حداقل وقتی اینجایی کمتر بهم فحش بدی!"
غریدم:
" ورنیسیته!"
چشمهام خیس شدن، مثل یک احمق ولی اون با بی اعتنایی، به در آبی رنگ گوشه ی اتاق اشاره کرد و گفت:
" خب دیگه خودت میدونی اونجا کجاست! برو حموم و یکم به خودت برس، حال بهم زن شدی!"
ولی قبل از اینکه بخواد اتاق رو ترک کنه مچ دستش رو گرفتم، برگشت نگاه منتظرش رو به لبم دوخت:
"چیه کیم؟!"
"چی میخوای؟!"
آب دهنم رو فرو دادم و فریاد زدم:
" فقط بگو دنبال چی هستی جادوگر!"
زیر نفسش خنده ی عصبی کرد:
" من فقط میخوام بدونم کدوم یک از شما احمق ها کروماندا رو به نابودی میکشه!"
دستش رو با عصبانیت عقب کشید ولی من دوباره به بازوش چنگ زدم:
" پس پیشگویی!"
زیر چشمی نگاهی انداخت، لب زد:
" گاهی!"
" ورنیسیته! وقتی قراره نابود بشه دیگه چرا میخوای جلوی سرنوشت رو بگیری؟!"
" این ها رو دیگه میتونی از لانیمیتا بپرسی! من فقط از شما محافظت میکنم!"
کی میخواست دست از گیج کردن من برداره؟! عاجزانه نالیدم:
" وقتی میخوای ما رو بکشی دیگه چرا محافظت؟!"
بازوش رو با عصبانیت از دستم بیرون کشید و با قدمهای بلند اتاق رو ترک کرد. سر جام خشک شده بودم و نمیتونستم نگاهم رو از جای خالیش بگیرم. بدنم به لرزه بی سابقه ای نشسته بود، خیلی وحشتناک!
ورنیسیته، ورنیسیته داری چیکار میکنی!؟
به سمت حموم رفتم، همه چی سر جای خودش بود، حتی صابون مصرف شده ای که روز آخر بعد حموم روی لبه ی وان گذاشتم! سرم درد گرفته بود! اینجا چه خبره؟!
چرا؟! چرا داری دیوونم میکنی؟!
زیر دوش ایستادم، آخه همه چی انقدر دقیق؟! چطور ممکنه؟!
چی تو سرش میگذره؟!
******
کشو رو که بیرون کشیدم طبق انتظار همه ی لباسهام سر جاش بود! تا شده و مرتب، حتی بدون جابه جایی لباس زیر سرمه ای و مشکیم! واقعا دیگه میتونستم حس کنم روی یک سیاره ی عجیب غریب هستم؟! نه، اینجا زمین بود. اتاق من تو زمین!
نفسم رو با صدا به بیرون فوت کردم و یک تی شرت مشکی و شلوار زرشکی برداشتم و پوشیدم. فعلا نباید بهش فکر میکردم. ولی... یعنی اتاق بقیه هم اینجوری بود؟! موهام رو نتونستم کوتاه کنم و این واقعا عذاب آور بود پس سشوار رو از تو کمدم در آوردم و اونها رو سشوار کردم، ولی موی بلند خیلی بهش میاد... موی ارغوانی بلند!
من هم باید موهام رو بلند میکردم؟! نه، مطمئنا نه...
چشمهاش، چرا انقدر رنگ عوض میکنه؟! یعنی به احساساتش مربوط میشه؟! دلم میخواد کشفش کنم... ورنیسیته و رنگهاش رو کشف کنم!
کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم و بلند داد زدم:
" فاک یو فضایی بیشعور!"
بعد از خشک کردن موهام به سرعت پله ها رو پایین رفتم و به طبقه ی اول رسیدم، همونطور که به سمت اتاقش می دویدم صداش زدم:
"جیمین؟! جیمین؟! کجایی؟!"
در اتاقش رو که باز کردم با دیدن بدن لختش وسط اتاق جیغی کشیدم و سریع در رو بستم. ضربه ای به پیشونیم زدم و گفتم:
" هی چه غلطی داری میکنی جیمین؟!"
با عصبانیت گفت:
" دارم لباس میپوشم احمق! در زدن بلد نیستی؟!"
" باید میگفتی که نیام!"
"هی، مهم نیست... فرض کن ورنیسیته رو دیدی!"
چشمهام گرد شد و دوباره در رو باز کردم و وارد اتاقش شدم، شلوار پوشیده بود و پشت به من تو چمدونش دنبال پیرهن میگشت. با عصبانیت گفتم:
" دیگه حتی حرفشم نزن، پسره دیوونست جیمین!"
" و تو رو هم دیوونه کرده! "
بی توجه به حرفش جای جای اتاقش رو با چشمهام گشتم، مثل اتاق جیمین نبود! نبود!
"یونگی کجاست؟!"
"جهنم..."
لباسش رو پوشید و با ناراحتی لباس های کثیفش رو از وسط اتاق برداشت و تو سبد گوشه ی اتاق انداخت!
" ورنیسیته عمدا ما رو انداخته با هم... اون وقت یونگی وقتی فهمید اتاق تکیه رو داده به تو قاطی کرد و رفت بهش بگه جاتون رو عوض کنه!"
روی یکی از تخت ها نشستم و تعریف کردم:
" اون این کار رو نمیکنه... جیمین، ورنیستیته اتاق خودم رو بهم داده، دقیقا همون! باورت میشه؟! حتی لباس زیرهام سرجاشن!"
همونطور که مشغول چیدن وسایل داخل چمدونش بود گفت:
" چه بهتر! اینطوری یونگی هم نمیره."
عصبی کمی رو تخت جا به جا شدم تا حالت چهرش رو ببینم:
" هی اون مهم نیست! مهم اینه که چطور تونسته؟! چطور تونسته دقیقا همون اتاق رو برام جور کنه؟!"
بلند شد ودرحالیکه پالتوش رو آویزون میکرد شونه بالا انداخت: " ازش برمیاد ته! اون واقعا قدرت ماورایی داره یادت رفته؟! "
چطور میتونست؟! چون ندیده بود داشت اینطوری میگفت!
" ولی این واقعا باورش خیلی سخته رفیق!"
" تهیونگ کسی که میتونه گند بزنه به زمین، اون حجم عظیم... قطعا چیدن یک اتاق کاری براش نداره!"
" حق با توئه، ولی پس چرا فقط اتاق من؟!"
روی تخت دراز کشید و یکی از دستهاش رو تکیه گاه سرش قرار داد:
" شاید چون فقط اتاق تو تکیه! شاید چون فقط تو سینگلی، یا شاید چون براش مهمی..."
عصبی نیشخند زدم:
" ببند دهن گشادت رو پسر، اون میخواد من سر به تنم نباشه. در ضمن تو و یونگی جونت هم سینگلین!"
داشت دستم مینداخت، میخواست باز برام فلسفه ببافه که من گیم! پس در جواب چشم های شیطونش دندون هام رو رو هم ساییدم و غریدم:
" گی خودتی!"
"بس کن تهیونگ، فرار نکن از گرایشت!"
داد زدم:
" من فرار نمیکنم لعنتی، فقط... نمیخوام بیخودی رو خودم برچسبی بزنم که هشتاد درصد غلطه! و آره، اون جذابه، خوشگله، خیلی هم سکسیه ولی بی رحمه، بیشعوره، خره و عمرا بخوام حتی بهش دست بزنم!"
دهن کجی کرد و به تقلید صداش رو یکم کلفت تر کرد و گفت:
" عمرا بخوام بهش دست بزنم... نه که اون میخواد بهت دست بزنه!"
من هم روی تخت دراز کشیدم و به بدنم کش و قوسی دادم:
" بیا راجبش حرف نزنیم دیگه، من قول دادم برگشتم زمین با الیزا ازدواج کنم."
" البته اگر تا اون موقع الیزا فسیل نشده باشه!"
انگشت هاش رو تو موهام فرو برد و به عقب شونه کرد:
" دلم برات تنگ شده بود ته... خیلی وقت بود اینجوری کنارم نخوابیده بودی!"
دستش رو گرفتم و بین انگشتهام نوازشش کردم:
" سعی کن تا پیش یونگی هستی حالش رو ببری..."
چشمکی زدم:
" ببینم میتونی یخش رو آب کنی!"
" قول میدم ورنیسیته هم بلد نیست یخش رو آب کنه... چه برسه به من!"
روی موهاش بوسه زدم:
" از اینکه یه جورایی دلم میخواد اینجا بمونم از خودم متنفرم!"
با نگرانی تو چشمهام دنبال دلیل حرفم گشت. آرنج هاش رو تکیه گاه بدنش کرد و کمی خودش رو بالا کشید:
" تهیونگ؟! جدا به خاطر جادوگره نیست که؟!"
کلافه چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم:
"معلومه که نه جیمین... بس کن!"
"پس چی؟!"
با تردید زبونم رو روی لب هام کشیدم:
" وقتی قراره آخر قصه ی همه ی ما مرگ باشه... من مرگ تو کروماندا رو دوست دارم، حداقلش اینه که اینجا، مرده متحرک نمیبینی، جنگ و مرگ آدمها، خبری از در آتیش سوختن جنگل و حیوانات نیست، خبری از فقر و غم نیست، دیگه مجبور نیستیم دود شدن سیارمون رو ببینیم! خیلی راحتیم اینجا، نه؟!"
"ولی... اونجا خونه ی ماست ته... اونجا پر از خاطره ی ماست، جایی که ما توش احساس امنیت میکنیم... هرچند همه چیز مزخرف بود، ولی ما میتونستیم امیدوار باشیم، کروماندا مال ما نیست... زمین مال ماست! زمین خونه ی ماست..."
با نگرانی زمزمه کردم:
"خونه ای که حس خونه نداشته باشه که خونه نیست، نمیخوامش!"
لبخند تلخی رو لب هاش جون گرفت. لبخندی که بیانگر این بود که جیمین هم قبول داره، میدونه که کروماندا و زمین آسمونها با هم فرق دارن!
" من فقط نگران زمانم!"
چون در حال تفکر بودم، اخم ریزی بین ابروهام نشست:
" اگر به زمین برگردیم... حق داری که نگران باشی ولی اگر نه، پس بیا فقط خوش بگذرونیم."
******
یونگی خودش رو روی کاناپه ی طوسی رنگ مخملی وسط نشیمن انداخت. از حالت چهرش معلوم بود ورنیسیته با درخواستش موافقت نکرده، مدام زبونش تو دهنش میچرخید و کلمات نامفهوم و آرومی از بین لب هاش بیرون می پرید. جز فحش و ناسزا چی میتونست باشه؟! کاری که همیشه وقتی میفهمید قرار نیست همه چی طبق مرادش پیش بره انجام میداد. جیمین نگاه نگرانش رو از یونگی گرفت و با تعجب به من خیره شد، آهی کشیدم و روی راحتی رو به روش نشستم و بی مقدمه پرسیدم:
" موافقت نکرد؟!"
با عصبانیت غرید:
"یا از من خیلی بدش میاد یا از تو زیادی خوشش میاد!"
جا خوردم، چه حرفی بود؟ معلوم بود که از اون خیلی بدش میاد وگرنه ورنیسیته وقتی من رو میدید فقط دلش میخواست صدام بزنه احمق... احمق!
شونه بالا انداختم و نگاهم رو به جیمینی که پشت سرم ایستاده بود دادم:
" حالا اون مهم نیست ولی، اینکه افتادی پیش جیمین دلیل نمیشه فکر کنی ازت بدش میاد! جیمین رو من میشناسم، تا حالا نه آدم خورده نه به کسی تجاوز کرده نه..."
پرید وسط حرفم:
" مشکل من جیمین نیست احمق، من فقط میخوام تنها باشم!"
نفسم رو کلافه به بیرون هدایت کردم:
" کاریش نمیشه کرد رییس!"
اول اینکه، حتی یک درصد فکر نکنید خوشحالم چون اتاقی که ورنیسیته معلوم نبود با چه زحمتی برام چیده رو از دست ندادم نه، برای جیمین و یونگی که قرار بود فعلا هم اتاقی باشن خوشحال بودم. اینجوری میتونستن همدیگه رو بهتر بشناسن یا شاید جیمین بتونه رو یونگی تاثیر بذاره بلکه یکم آدم بشه. یونگی سرش رو تکون داد:
" آره، فقط چشم تو سیاهه، گور بابات!"
بلند شد و قدم های خستش رو به سمت اتاقش کشید البته قبل از اینکه پاش رو تو اتاق بذاره با عصبانیت گفتم:
" اگر یکی دیگه اینطوری راجب بابام بد میگفت میکشتمش ولی میدونی، تو رو نه... چون از بیشعور هیچ انتظاری ندارم!"
در رو محکم بهم کوبید. گور جد تو هم!
" هی، جنگ با یونگی رو تموم کن تهیونگ، داره بی مزه میشه!"
زیرچشمی نگاهش کردم و آروم گفتم:
" بی مزه میشه یا تو آتیش میگیری؟ خودت دلت نمیاد بهش فحش بدی لااقل بذار من خودم رو خالی کنم."
نفس عمیقی کشید:
" باید از ورنیسیته تشکر کنم؟!"
چشمهام از تعجب گرد شد:
" گوش کن رفیق ساده ی من، لازم نیست پرواز کنی از خوشحالی اینکه هم اتاقی این پیرمرد شدی. تظاهر کن تو هم خوشحال نیستی و یونگی معذبت میکنه."
یک تای ابروش بالا رفت:
" نه بابا، میبینم تو هم از این جور چیزها بلدی..."
کوسن روی کاناپه رو تو صورتم پرت کرد و ادامه داد:
" گرفتی ما رو؟! تو چی از عشق و عاشقی بلدی خواجه تهیونگ؟!"
بهم برخورد، چرا جیمین نمیخواست بیخیال زندگی عشقی من بشه؟! احتمالا از طرز نگاهم فهمید میخوام چی بگم که به تقلید گفت:
" اوه، تو رو خدا باز شروع نکن تهیونگ... من الیزا رو دوست دارم!"
چشم غره رفتم:
" خب دوسش دارم."
" آره، تو راست میگی... از وقتی به اینجا اومدی چقدر بهش فکر کردی؟"
و بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
از رو مبل چرخیدم تا بهش دید داشته باشم:
" شرایطیه که بتونم بهش فکر کنم؟!"
همونطور که دو تا لیوان آب پرتقال رو تو دست هاش گرفته بود به نشیمن برگشت:
" آدم عاشق شرایط براش مهم نیست، فکر عشق همیشه تو سرشه! اینطور که میگی حس میکنم از شرایط خیلیم ممنونی!"
لیوانی که به سمتم گرفته بود رو گرفتم و لبخند زدم:
"حالم رو بهم نزن مرد... اوه، نمیدونستم اینجام پرتقال پیدا میشه!"
همونطور که به سمت اتاقش میرفت و احتمالا اون لیوان لعنتی رو برای یونگی می برد گفت:
" پیدا نمیشه، ورنیسیته آشپزخونه رو پر کرده از مواد غذایی زمینی..."
با تعجب به مبل تکیه زدم. نمیدونم چرا کارهای عجیبش برام عادی نمیشد و هر بار انقدر تعجب میکردم. ورنیسیته... دوست دارم بیشتر بشناسمش!
******
با شنیدن صدای آشناش، از خواب پریدم. هوف... بازم!
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و برای اینکه زیر نگاه خیرش ذوب نشم نگاهم رو به سمت دیگه ای دادم. روی مبل، نشسته خوابم برده بود و نمیدونم کی که خودم نفهمیدم!
وقتی فهمیدم حتی حاضر نیست جهت نگاهش رو تغییر بده، به سمتش چرخیدم و گفتم:
" مطمئنی به عنوان نخست وزیر پادشاه جون جونیت خیلی بیکار نیستی؟"
لب هاش خندیدن ولی همچنان روی کاناپه مقابلم نشسته بود و یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخته بود. حس میکردم عقده ی پادشاه شدن داشت!
" نه به اندازه ی تو کیم، بگو ببینم... جز خوابیدن کار دیگه ای بلد نیستی؟"
ورنیسته دیگه داشت مرزهای ضایع کردن من رو جا به جا میکرد! به چشمهام چرخی زدم:
" تو چی؟ کاری جز نگاه کردن به من بلدی؟!"
دوباره خندید، کدوم بی شعوری بهش گفته خندیدن انقدر بهش میاد؟!
بعد از اینکه لب هاش به حالت عادی برگشتن، طوری که انگار داشت راجب سوالم فکر میکرد گفت:
" خیلی بامزه خوابیده بودی و اینکه آره، خیلی چیزها بلدم."
داشت از من تعریف میکرد؟! همونطور که سخت در تلاش بودم تا لبخند عریضم رو پنهون کنم، کمی تو جام جا به جا شدم:
" جدی؟ خوش به حالت!"
نمیدونم چی میخواست! ورنیسیته کلا عجیب بود. بعضی وقتها میخواست پوستمون رو بکنه و گاهی هم، انگار واقعا دوسمون داشت و نمیدونستم باید به کدوم وجههش اعتماد کنم. از جاش بلند شد و لباس بلند کنفی پسته ایش رو مرتب کرد:
" جدا چه کاری بلدی؟"
با ناباوری گفتم:
" من پژوهشگرم! خودت بهتر میدونی... جز این باید کار دیگه ای بلد باشم؟"
" خب... پس باید بلد بشی... چه کاری رو ترجیح میدی؟"
پوزخندم رو دیگه نمیتونستم کنترل کنم:
" تو جدی نیستی، مگه نه؟! من شهروند اینجا نیستم! یادت رفته؟"
چند قدم به سمتم اومد و با ابروهای درهمش نگاهم کرد:
" گوش کن بچه، شهروند نیستی ولی اینجا زندگی میکنی! اکسیژن مصرف میکنی، جا تنگ میکنی... خرج زندگیت رو هم که من میدم... باید بهاشون رو بپردازی یا نه؟!"
با دهن باز خنده ای عصبی کردم. نه، این دیگه کیه؟!
من هم از جا بلند شدم و سینه به سینش ایستادم:
" اگر ناراحتی ممنون میشم برم گردونی زمین... میگی چیکار کنم؟ نفس نکشم؟!"
با صدای بلندی گفت:
" آره، اگر قرار نیست فایده ای داشته باشی پس نفس نکش و بمیر!"
عصبی، انگشت اشارم رو به سینه ش زدم و غریدم:
" صدات رو برای من بالا نبر، اگر تا حالا بهت چیزی نگفتم به خاطر این بوده که ازت میترسیدم... ولی الان بیشتر احمق به نظر میای تا ترسناک!"
جا خورد ولی موضعش رو حفظ کرد و بعد از گذشت لحظاتی که خون جلوی چشمهام رو گرفته بود و میتونستم همونجا بکشمش گفت:
" میخوای همش بخوابی؟! "
" به خودم ربط داره!"
به سمت درب خروجی پا تند کردم، حوصله ی بحث باهاش رو نداشتم. اون یک احمق به تمام معنا بود! پس بقیه کجا رفته بودن؟!
" کیم تهیونگ، من اصلا مهربون نیستم."
برگشتم سمتش و عصبی، موهای شلخته ای که تو صورتم ریخته بود رو با دست عقب زدم:
" مهربون صفت آدمهاست... تو آدمی؟!"
خیلی مظلوم به نظر می اومد وقتی سعی میکرد از خودش دفاع کنه:
" نه... حیف من که آدم باشم!"
نیشخند زدم:
" میدونی اعتماد به نفس یعنی چی؟ میخوای همین حالا بزنم اون صورت خوشگلت رو بیارم پایین؟!"
" لجباز نباش، دوست هات همه موافقت کردن که کار کنن! تو چرا انقدر جبهه گرفتی؟!"
دوست های احمق من! لعنت به همشون... هاه! پس به خاطر همین نمیخواستن ما رو بکشن... میخواستن ازمون کار بکشن و سواستفاده کنن! بعد از اینکه لبهام رو با زبونم تر کردم گفتم:
" ببین مادمازل... تو خودت نمیفهمی چی میخوای! چرا طوری حرف میزنی انگار موندن تو این قبرستون آرزوی ابدی منه؟! اگر نمیخوای اکسیژنت هدر بره میتونی من رو برگردونی خونم خب! فازت چیه؟!"
به سمتم اومد، ترسیدم و کمی عقب رفتم ولی اون مسیرش رو به سمت خروجی تغییر داد. دستش رو دستگیره ثابت موند:
" خب، اگر کاری جز پژوهشگری بلد نیستی میتونی تو قصر پژوهشگر بشی، اگر هم راحت نیستی میتونی من رو تو انجام کارهای لانیمیتا کمک کنی!"
با ناباوری خندیدم، این میتونست یکی از خنده دارترین جوک های دنیا باشه. ورنیسیته میتونست خنده دارترین دلقک دنیا باشه:
" چی میگی؟!"
" تا من نخوام، حتی اسم زمین مزخرفت رو هم نمیشنوی، اگر میخوای برگردی کاری کن من بخوام که برت گردونم!"
دستم رو روی دستش گذاشتم، موج گرمی تو رگهام جاری شد ولی بروز ندادم:
" این کار رو نکن... انقدر یک دنده و خر نباش ورنیسته!"
" بیا و کار کن... با من!"
و رفت، اون جریان خوشایند هم قطع شد، سرما حس شد!
سکوت خونه ای که انگار بعد از رفتنش رونقش رو از دست داده بود به جون افکارم افتاد.
ورنیسیته داشت سر همه کلاه میذاشت. من فکر میکردم شیطان فقط تو زمین وجود داره! دستی به موهای عرق کرده و خیسم کشیدم، چرا باید همیشه همه چی اونطوری میشد که اون میخواست؟!
******
نگاهی به خودم انداختم، مضحک ترین!
نا رضایتی از چهرم میبارید و دلم میخواست همه چی رو به آتیش بکشم! دلم میخواست من اونی باشم که کروماندای نازنینش رو به فاک میدم. دوباره از دیدن لباس نارنجی مخملی گشادی که تا اواسط رونهام رو پوشونده بود و یک کمربند ضخیم مشکی روش قفل شده بود و شلوار تنگ مشکی ای که به زور قبول کرده بودم بپوشم چندشم شد. از خودم چندشم شد که انقدر زود تسلیمش میشدم. بوت های بلندی که احتمالا تا زانوهام میرسید رو مقابلم گذاشت و دوباره کمرش رو راست کرد. لبخندی زد و گفت:
" این هارو هم بپوش."
حوصله ی بحث نداشتم ولی قلبم در حال انفجار بود. چرخی به چشمهام دادم و خم شدم تا بپوشم. اصلا راحت نبود، اصلا!
بندش رو گره زدم و بلند شدم که برم ولی اون مچ دستم رو گرفت و متوقفم کرد:
" صبر کن کیم."
کلافه برگشتم سمتش:
" باز چیه؟ موهام رو رنگ کنم؟! لنز بذارم؟! اصلا میخوای لخت بشم؟!"
حتی کوچکترین اثری از شرمندگی تو صورتش پیدا نمیشد. چشمهاش رنگ صورتی به خودشون گرفته بودن و آرامش عجیبی تو چهرش در گذر بود.
" هیچکدوم تهیونگ... این رو یادت رفت!"
جلو اومد و تیکه پارچه ی نارنجی رنگی رو روی پیشونیم بست و بعد کمی عقب داد تا موهام تو صورتم نریزن. فاصله کمی بین صورتهامون بود و اون لعنتی، خیلی وسوسه انگیز تر از همیشه به نظر میرسید و فقط امیدوار بودم هرچه زودتر گم شه، قبل از اینکه کاری دست خودم ندادم.
ورنیسیته، میخواستم دست بندازم دور گردنش و خفش کنم! جدی میگم چون اونه نه تنها زندگیم، بلکه افکار و اعتقاداتم رو هم بهم ریخته بود!
بالاخره ازم جدا شد. شونه هام رو گرفت و به سمت آینه چرخوند. لب هاش به لبخند رضایت بخشی باز شدن:
" از ققنوس ها هم جذاب تر شدی! کار خوبی کردی نرفتی بخش پژوهش..."
بی تفاوت به قیافه ی خر ذوقش سعی کردم از خودم جداش کنم. اگر اون شیطان نبود، پس چی بود؟! ازش وسوسه میبارید.
وقتی بهم دست میزد، بدنم گرم میشد و وقتی حرف میزد مثل شراب آدم رو مست و خمار میکرد... این ها هیچکدوم عادی نبودن! همش زیر سر خودش بود... مطمئنم!
" هی کیم..."
" من چیم؟! عروسک خیمه شب بازیت؟!"
لبخندش به یک باره پر کشید. لب هاش رو محکم بهم فشرد و در جواب صدای بلندم سکوت کرد. لعنتی! حتی مظلوم نمایی هم میکرد، کاری میکرد آدم از حرفهاش پشیمون بشه، باعث میشد آدم خودش رو مقصر بدونه در حالیکه بعید نبود حتی اگر مسبب تک تک مشکلاتم از تولد تا اون موقع هم خودش نباشه...
زمزمه کرد:
" تهیونگ..."
پریدم وسط حرفش، نباید حرف میزد، نمیخواستم چیزی بشنوم:
" زهر مار، میدونی یعنی چی؟! زهرمار..."
اشک هام به سرعت روی گونم میچکیدن، حتی اون جیمین و یونگی احمق هم گول فریب هاش رو خورده بودن و میخواستن براش کار کنن... با اون لباس های مسخره!
دست هام رو در طرفین بدنم بالا گرفتم و با انزجاز گفتم:
" این چیه؟! قراره برم جنگ؟! شبیه کوتوله های سفید برفی شدم!"
خنده ای کرد و آروم گفت:
" اونم اخموشون!"
نمیتونستم نیشخند نزنم، مسخره تر از این نمیشد:
" اوه، پس سفید برفی رو هم دیدی! دیگه چی؟! سیندرلا... زیبای خفته؟! مطمئنی تو زمینی نیستی؟! دختر چی؟!"
" تهیونگ..."
حس میکردم یا کم مونده گریه کنه یا بزودی مشتش تو صورتم فرود میاد. میشد رگه های آبی رو از تو تیله های کهکشانیش دید ولی تو چهرش هیچ حسی نبود و خب، اون شیطان تو مخفی کردن احساساتش بی نظیر بود. گفتم:
" گوش کن، من هیچ علاقه ای نه به خودت، نه به سرزمین رنگی مزخرفت ندارم! نمیخوام راجبش چیزی بدونم... فقط میخوام برگردم، ولی بهت باور ندارم! کی راضی میشی من رو برگردونی خونه!؟ چقدر باید بردت باشم؟!"
" تو برده ی من نیستی احمق!"
عصبانیت تو صورتش داشت رنگ میگرفت.
" جدی؟! پس هنوز مونده بردت بشم؟! ها؟!"
کمی نزدیک اومد ولی من عقب رفتم. ازش متنفر بودم!
" نزدیک نیا، آزاردهنده ای!"
بدون اینکه منتظر واکنشش باشم، به سرعت اتاقم رو ترک کردم.
لعنت به من!
اگر هیچوقت داوطلب نمیشدم و ادای آدم شجاع ها رو در نمیاوردم دیگه اونطوری نمیشد. شاید من هم تو زمین سرم به کار خودم گرم بود. من به خاطر جیمین رفتم؟!
ولی جیمین سرگرم یونگی بود. لعنت به جیمین، به یونگی، به زمین به کروماندا!
لعنت به ورنیسیته! ورنیسیته ی ظالم...
******
" اوه، تهیونگ!"
قبل از اینکه حرفی از لب هاش بیرون بزنه پس گردنی آرومی بهش زدم:
" ببند!"
نمیتونست جلوی خندش رو بگیره، لباس های هیچکدوم از بچه ها مثل لباس من احمقانه نبود. اما و استفن از وقتی من رو دیده بودن همش میخندیدن و یونگی، با اون نیشخند پررنگش، من رو تحقیر میکرد. خودم رو روی مبل انداختم و تا جایی که تونستم داد زدم... داشتم دیوونه میشدم، اون موجود کثیف میخواست من رو انگشت نما کنه! اون به وضوح دشمن من بود. با عصبانیت رو به یونگی گفتم:
" چیه؟! هان؟! چیه؟!"
شونه بالا انداخت:
" شبیه هرزه ها شدی کیم تهیونگ! شبیه بیبی بوی ها!"
البته!
شبیه هر چیزی شده بودم جز کیم تهیونگی که تو زمین، جز لباس های تیره و گشاد چیز دیگه ای نمی پوشید. دهن کجی کردم و گفتم:
" به تو ربط نداره کلم ترشیده!"
چون لباس های سفید مرجانیش با پوست سفیدش در تناسب بودن و نمیتونم منکر این بشم که حتی یونگی هم جذاب بود گفتم! فقط من این وسط مثل دلقک ها شده بودم، اصلا... شاید شنیده بود که اون روز تو ذهنم بهش گفتم دلقک میخواست تلافی کنه! نه؟!
چرخی به چشمهاش زد:
" خوشحالم که اومدن به کروماندا باعث شد خود واقعیت رو نشونم بدی، خود واقعی بیشعورت رو!"
" من هم خوشحالم! میدونی یونگی؟ اگر وسایل اتاقم زبون داشتن قطعا از اینکه دیگه گوششون پر شده از فحش دادن به تو، لب به شکایت باز میکردن..."
جیمین با عصبانیت به جنگ مکالممون خاتمه داد:
" بس کنید، کم بهم بپرید!"
زمزمه کردم:
" فقط به خاطر تو جیمین!"
جیمین سر تکون داد:
" حالا بهم بگو چرا رفتی ور دل ورنیسیته!؟"
کلافه به سمتش برگشتم، لابد باز میخواست بگه تو عاشق اون جونور شدی!
خنده ی عصبی ای به صورت کنجکاو و موذیش تحویل دادم:
" فکر میکنین رفتن به اون پژوهش سرای مزخرف بهتر از موندن پیش اونه!؟ معلومه که نه. چیزی از کروماندا میفهمین؟! چیزی از زبانشون!؟ خطشون؟! بیکار بیکار می مونین... اونجا حداقل میتونم ققنوس ها رو بیشتر بشناسم!"
" ما میخوایم راجبش اطلاعات به دست بیاریم!"
با شنیدن جمله ی جیمین، سر جام میخکوب شدم.
" اوه!"
جیمین با اشتیاق ادامه داد:
" میخوایم زبانشون رو یاد بگیریم، مخفیانه و بعد راه خروج رو پیدا کنیم... باید موقعیتش رو پیدا کنیم!"
" پس ماها یعنی قراره همون عوضی هایی باشیم که کروماندا رو نابود میکنن؟!"
اما به سمت جلو خم شد و آروم زمزمه کرد:
" عوضی در برابر عوضی! اونها به زمین گند زدن، ما به کروماندا!"
سرم رو برای تفهیم تکون دادم و یکی از پاهام رو روی دیگری انداختم. البته برای اینکار همه ی ماهیچه هام ترکیدن:
" پس من هم سعی میکنم حواس ورنیسیته رو پرت کنم!"
******
لانیمیتا، یا همون پادشاه عوضی تر از ورنیسیته، آدم جالبی به نظر نمی رسید. سر میز، مدام چرت و پرت می گفت و اون احمق های دورش احتمالا به اجبار می خندیدن. البته من هم مستثنا نبودم! منی که هیچی نمی فهمیدم ولی همچنان سعی میکردم بخندم.
فضای قصر معذب کننده بود. بین اون همه موجود، فقط من ققنوس نبودم! نه میتونستم بفهمم چی میگن، نه میتونستم حرفی بزنم. درست حس آدمی رو داشتم که همرنگ جامعه ی لعنتیش نیست! از قوانینشون سر در نمی آوردم و مهمتر از همه، اونجا بیکار تر از هر کسی بودم و هیچ کس من رو نمیدید. ورنیسیته فقط رفت و آمد میکرد. در واقع همه ی کارها رو خودش انجام می داد و من فقط کنار لانیمیتا می موندم و از اونجایی که زبانشون رو بلد نبودم، جز چرت و پرت چیز دیگه ای به گوشم نمی رسید. این بود اکسیژن هدر ندادن؟! اون که هیچ کاری با من نداشت، فقط مجبور بودم مدت زیادی از روز رو به تماشای چهرش صرف کنم. کم کم داشتم از اینکه پیشنهاد اولش رو رد کردم پشیمون میشدم... حداقل اونجا انقدر غریبه نبودم. نمیتونم انکار کنم، چشمم همش روی در بلوری قفل بود تا ورنیسیته برگرده، شاید هیچ کدوم از اون ققنوس ها مثل ورنیسیته ظالم نباشن ولی حداقل اون صدام رو میشنید، من رو میفهمید با وجود اینکه همیشه بحث می کردیم... ورنیسیته هم زبان من بود!
لانیمیتا داشت مست میکرد و من فهمیدم مهم نیست کجا باشه، هر جای دنیا زهرماری مست کنندست و آدمها هم عاشقشن! نگاهم رو موجوداتی که دورش حلقه زده بودن چرخید. موهای بلندی داشتن، موهای رنگی و براق و بی نهایت جذاب بودن... میتونید من رو سرزنش کنید ولی من هنوز معتقدم هیچ کدوم به گرد پای ورنیسیته نمیرسیدن. اونها شبیه دختر بودن!؟
جثه ی نحیفی داشتن و آره سینه هاشون بزرگتر بود و از اون جایی که موهای بلندتری داشتن شاید بشه بهشون دختر گفت. ورنیسیته چی؟! هیچ ایده ای نداشتم...
لانیمیتا از جا بلند شد و دو تا ققنوس اطرافش رو به سمت اتاق اون طرف در کشوند. لانیمیتا چی؟ اون هم مرد بود؟! تشخیص زن و مرد بودنشون سخت بود، چون محدودیتی در پوشش و چهره هاشون نبود و حقیقتا با دیدن هر کدوم از اونها، اولین سوالی که تو ذهنم شکل میگرفت این بود که دختره یا پسر؟!
روم رو برگردونم، لانیمیتا یادش رفت در رو ببنده و از اونجایی که هیچکس جز من تو اتاق نبود، داشتم از دیدن صحنه های مقابلم بالا می آوردم. ولی اون احمق گفته بود که از جام تکون نخورم پس بدون هیچ حرکت اضافه ای فقط نگاهم رو به جاهای دیگه دادم. چشمهام رو تو اتاق مطالعه ی پادشاه که انقدر فاخر و مجلل بود چرخوندم، همه جا برق میزد و روی میز پر بود از غذاهای مختلف که به نظر خوشمزه می اومدن ولی تضمینی برای اینکه من رو نکشن وجود نداشت. با صدای باز شدن در، سریع به سمتش چرخیدم. ورنیسیته برگشته بود و حس میکردم درهای قفس به روم باز شدن. لبخند عریضی رو لب هام شکل گرفت و به سمتش قدم زدم:
" تو کجا رفتی!؟"
با شنیدن صدای آه و ناله هایی که تو فضا پیچیده بودن حس کردم خون به صورتم هجوم آورده. ورنیسیته با تعجب به سمت در رفت و وقتی لانیمیتا رو با اون جونورها دید به سرعت در رو بست و به سمتم برگشت. هول شده بود و اخمهاش دوباره تو هم رفته بودن:
" چرا نرفتی بیرون؟!"
با تعجب به صورتش خیره موندم:
" خودت گفتی!"
" نگفتم وقتی مشغوله سکسه!"
سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:
" حوصله ی بحث کردن باهات رو نداشتم... نرفتم!"
" در رو میبستی!"
در خروجی رو باز کرد و همونطور که با اشاره ی سر من رو به خروج راهنمایی میکرد گفت:
" غذا خوردی!؟ بیا چیزی بخوریم!"
هنوز پام رو از اون اتاق لعنتی بیرون نذاشته بودم، خندیدم و شونه بالا انداختم:
" پادشاهتون ترسناکه!"
" ورنیسیته؟!"
درسته چیزی از زبانشون نمی فهمیدم ولی احمق نبودم که نفهمم لانیمیتا ورنیسیته رو صدا زد. در باز شد و لانیمیتا، برهنه تو چارچوب در ظاهر شد. خجالت آور بود پس به سرعت نگاهم رو ازش گرفتم. تغییر حالت صورت ورنیسیته مشهود بود، قفسه ی سینش منقبض شد و نظم نفسهاش بهم ریخت. لانیمیتا یک ریز حرف میزد ولی من چیزی نمیفهمیدم و نگاهم فقط رو ورنیسیته قفل شده بود. چرا بهم نمیگفت گورم رو گم کنم؟!
نگاهش رو از لانیمیتایی که هنوز همونجا مونده بود گرفت و به سمتم برگشت، با جدیت گفت:
" تنهایی برو! همین سالن رو مستقیم بری پایین... میرسی به دو تا اتاق رو به روی هم، سمت راست اتاق منه! منتظر بمون... برمیگردم!"
خجالت رو کنار گذاشتم و برای رفع کنجکاویم برگشتم، نگاهم رو با تعجب به لانیمیتا دادم. پس... پس لانیمیتا مرد بود!
صداش رو بالا برد:
" برو دیگه!"
با وحشت سرم رو تند تند تکون دادم و از اون اتاق خفا بیرون زدم. اگر لانیمیتا مرد بود، پس حتما ورنیسیته هم دختر بود!
اون هم یکی از هرزه های پادشاهش بود... همه چی داشت جالب تر میشد.
پس به خاطر همین بود که اونقدر به پادشاهش میچسبید و ازش دفاع میکرد؟! به خاطر همین میخواست من رو از اتاق بیرون بندازه؟! میخواست بره و به پادشاه عزیزش برسه! لعنتی...
مهم نبود کجا... حتی میلیون ها سال نوری دور تر از زمین، باز زندگی روی سکس و شهوت میچرخید... از اینکه شهوت انقدر بر موجودات حکمفرمایی میکرد حالم بهم می خورد و از اینکه ورنیسته هم، تنها کسی که تو اون خراب شده بهش امیدوار بودم مثل همه بود...
میخواستم بالا بیارم!" بر او دست کشیدم و اورانوس ها،
اطلس ها سنگریزه ها
میجَست لبه انگشتانم
گویی پیانیستی باشم روی نت های بداهه
آرام آرام بگردم ات..."
اشکان پناهیتهیونگ رو چطور آدمی میبینید؟
به نظرتون چرا ورنیسیته تهیونگ رو پیش خودش استخدام کرد؟
حدس میزنید پشت قضیه ی اتاق تهیونگ چه ماجرایی پنهانه؟
ووت و کامنت فراموش نشه جانانم😍🎆
YOU ARE READING
CHROMANDA | VKOOK
Fantasyخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...