بیست و هشت، کُشتن
نگاه ها گرم و صمیمی نبودن، انگار چیزی تغییر کرده بود. چیزی که نشون میداد یکی این وسط ناراضیه، ناراحته، عصبانیه...
جو سنگین و سکوت آزاردهنده ای که بینمون حاکم بود، فقط با صدای برخورد قاشق و چنگال ها به بشقاب شکسته میشد.یعنی... ممکنه به خاطر حضور ورنیسیته باشه؟!
از گوشه ی چشم بهش نگاهی انداختم که کنارم نشسته بود و با آرامش، از غذایی که یونگی و جیمین پخته بودن لذت می برد ولی من اشتهایی نداشتم و فقط با گوشت آب پز شده ی توی بشقابم بازی میکردم. هنوز با یونگی حرفی نزده بودم ولی میتونستم بفهمم که با جیمین خوب پیش میره...
در کمال تعجب!رفتار عجیب و سکوتی که اختیار کرده بودن، ناآشنا و معذب کننده بود. درسته که انقدر با هم صمیمی نبودیم و طی اون مدت طولانی، دورتر هم شده بودیم ولی... این یکی دیگه واقعا بی سابقه بود و البته غیرقابل تحمل!
" تهیونگ؟"
با شنیدن صدای متعجب جیمین سرم رو سریع بلند کردم:
" هوم؟"
ورنیسیته کمی به سمتم چرخید، نه... لعنت به رگه های آبی!یعنی اون هم میدونست که بچه ها به خاطر حضورش، عصبی و نگرانن؟! لعنتی ها، اون الان دیگه دوست پسر منه!
دوست پسر حساس من!
" از غذا خوشت نیومد؟!"
به سختی نگاهم رو از ورنیسیته ی غمگین گرفتم و به چهره ی متعجب جیمین خیره شدم. به غذاهای کروماندا عادت کرده بودم یا واقعا به خاطر درگیری ذهنی بود؟!
شونه بالا انداختم و بشقابم رو به سمتش هل دادم:
" چرا... ولی من واقعا اشتها ندارم!"
" هنوز درد داری؟"ورنیسیته سرش رو پایین انداخت و متوجه لبخند کم رنگی که روی لب هاش مینشست شدم.
انگار که توی دلم قند آب کرده باشن، من هم خندیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم:
" نه! بهترم!"جیمین که نمیدونست من و ورنیسیته چه روز پررکاری داشتیم، مگه نه؟!
" خوبه پس... سهمت رو برات نگه میدارم!"
سر تکون دادم و زیر لب ازش تشکر کردم. به پشتی صندلی تکیه زدم و وقتی پاهای ورنیسیته از زیر میز به پاهام قفل شد، هوا تو ریه هام گیر کرد.چیزی تا تموم کردن غذاشون نمونده و حتی مکالمه ی کوتاه من و جیمین هم کمکی به درست شدن اوضاع نکرده بود. ساق برهنه ی پاهاش رو به پاهام می کشید و از اینکه دمای بدنم هر لحظه بالاتر می رفت، عصبی شده بودم. دِ لعنتی نکن!
لب هام رو محکم بهم فشردم و سعی کردم نگاهم رو از نیم رخ شیطونش بگیرم، چون احتمالا قصد داشت از نقطه ضعفم سواستفاده کنه و همونجا، آبروم رو پیش یکی مثل یونگی ببره! پس به سختی و برخلاف میلم دستم رو روی رونش گذاشتم و به سمتش خم شدم، زیر لب غریدم:
" ورنیسیته؟"با پررویی سرش رو چرخوند و همونطور که برنج توی دهنش رو میجوید سر تکون داد:
" بله؟"
نگاهم رو به سختی از لب هاش گرفتم و تا چشمهاش بالا آوردم:
" من میرم بالا وسایلم رو جمع کنم... غذات که تموم شد تو هم بیا!"
YOU ARE READING
CHROMANDA | VKOOK
Fantasyخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...