PART 2

7.3K 1K 295
                                    

دو، داوطلب؟
وقتی جیمین انگشت هاش رو با وحشت روی پوست دستم کشید، دیگه چیزی نشنیدم. پشتش رو محکم به صندلی چسبونده بود و دستم رو با تحکم بین انگشت هاش می‌فشرد. برگشتم سمت یونگی تا چیزی بگم ولی وقتی با چهره ی بی تفاوتش مواجه شدم لب های نیمه بازم رو بستم. شرط می بندم دیگه همه از خواب بیدار شده و منتظر بودن تمپلتون دهنش رو ببنده و خفه بشه... کای و نامجون با تعجب به یونگی خیره بودن ولی هیچکس توانایی تکلم نداشت نه تا وقتی که اون، یونگی، با نگرانی و شاید عصبانیت نگاهش رو از کفش هاش برنمی‌داشت.

" بقیه ی گروه ها باید به تلاش برای تحقیق ادامه بدید و نذارید دوباره این اتفاق بیوفته... بیاید همه ی سعیمون رو برای نجات مردم بیرون این ساختمون به کار بگیریم... ممنون..."

رفت. به همین راحتی... و یک سالن پر از همهمه و ترس رو پشت سرش تنها گذاشت. نوا تمپلتون به جمع کله گنده های روسیه ای و اروپایی پیوست و طوری که انگار اصلا براش مهم نباشه چه آتیشی به دل ما انداخته، احتمالا اونها رو به صرف شام دعوت کرد. یونگی بالاخره نگاهش رو به چهره های نگران ما داد. پوزخندی عصبی زد:
" امروز صبح وقتی رفته بودم تا با معاون سیمز حرف بزنم... از پشت در خبر رو شنیدم. "

و سکوت تا زمانی که کای احمق با خوشحالی خندید ادامه داشت:
"خب... داری به آرزوت می‌رسی دیگه رییس..."

وقتی با نگاه های سرزنشگر ما مواجه شد سرش رو پایین انداخت و شونه هاش رو بالا داد.
گفتم:
" احمقانست...کی تضمین میکنه خارج این سیاره ی کوفتی همه چی امن و امانه؟! همونطور که هیچ خبری از آی اس اس نیست... اون آدم ها اونجا الان کدوم جهنمی هستن؟!"

من و کای و نامجون می‌دیدم که جیمین هنوز در سکوت به صندلی تکیه زده و انگار بغضش توانایی حرف زدن رو ازش گرفته و همینطور یونگی، شاید با اون لبخند مصنوعی گوشه ی لب هاش می‌خواست به ما بگه اونقدرها هم که شما فکرش رو می‌کنین ترسناک نیست و من اهمیتی بهش نم‍ی‌دم... مثل همیشه!

******

وقتی سالن کنفرانس رو ترک کردیم یک راست به اتاق کارمون هجوم بردیم. به اتاقی که یک پنجره ی سراسری صحنه ی تلخ و غمگین شهر رو به نمایش می‌ذاشت ولی سیاره های روی سقف هنوز با زیبایی خاصی دور لوستر میچرخیدن و ستاره های کوچیک نقره ای روی دیوار، اتاق رو تو عصر تاریک جمعه روشن نگه می‌داشتن.

روی دیوارها تابلوهایی از کهکشان راه شیری و سیاره ها به ما امید و انگیزه تزریق می‌کردن ولی هنوز هیچ چیزی به اندازه ی مردم بیرون از اون ساختمون به چشم نمی‌اومد. جیمین خودش رو روی کاناپه ی سفید رها کرد:

"حق با تمپلتونه. احساس بیخود بودن می‌کنم."
و وقتی نامجون کنارش نشست حرفش رو تکمیل کرد:
"و هیچ چیزی دردناک تر از احساس بیخودی بودن نیست..."

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now