PART 18

3.9K 780 121
                                    

هجده، انار
دستهاش رو پشتش گره زده بود و تو اون لباس های نارنجی و سرخابی شبیه فرزند خورشید و ونوس شده بود. موهاش آزاد روی شونه هاش ریخته بودن و خدا میدونه چقدر از اشکهام متنفر شدم که نمیذاشتن قامت زیباش رو واضح ببینم.
گونه هام داغ کردن و با شرمندگی تو دریای چشمهاش دنبال نور امیدی برای بخشیده شدن گشتم.
سیگوکارا ازم فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت، ولی من هنوز به ورنیسیته ای که دوباره سرمای چشمهاش داشت قلبم رو آتیش میزد خیره بودم. صداش از عصبانیت دو رگه شده بود، ولی خش دامن صداش هنوز محسوس بود:
" میتونستی بعدا به کثافت کاری هات برسی کیم... الان ساعت کاری قصره و توی حرومزاده دو روزه من رو می پیچونی!"
حتی سرزنشم نمیکرد... من چه خوش خیال بودم که فکر میکردم اگر من رو تو اون حالت ببینه درجا سکته میزنه!
آب دهنم رو فرو دادم و با صدای خفه ای تصمیمم رو اعلام کردم:
" دیگه قصر نمیام!"
" چی؟!"
شجاعت پیدا کردم، دستم رو دور شونه ی سیگوکارا انداختم و به سمت خودم کشیدمش ولی میدونستم دارم مثل احمقها پا روی دلم میذارم:
" با سیگوکارا میمونم، دیگه قصر نمیام!"
تیله های کهکشانیش روی سیگوکارایی که حالا دیگه تو آغوشم بود خزید. نیشخند جذابی لبهاش رو به بازی گرفت:
" اوه بازم تو! چرا سری به خونه ی من هم نمیزنی سیگوکارا؟ وقتشه به منم یک حالی بدی!"
چشم هاش برق زدن، مثل کشیدن شمشیر تو انیمه ها!
عصبی شده بود پس با تحکم گفت:
" فعلا که شاه عزیزت زحمتش رو میکشه... پس چرا داری اینجا وقت تلف میکنی و فقط نمیری تا درخدمتش باشی!"
و مثل همیشه، چشمهاش، مثل چراغی که داشت کم می آورد خاموش و روشن شد. لب هاش رو محکم روی هم فشرد ولی من همه ی حواسم به باریکه ی خون که از دستهای مشت شدش میجوشید بود. با حرص گفت:
" دهنت رو ببند هرزه ی عوضی!"
سرش به سمتم چرخید و قبل از اینکه موقعیت رو درک کنم بوسه ای به لبهام زد:
" اشتباه گرفتی ورنی... هرزه خودتی! تهیونگ دیگه نمیخواد بیاد قصر تا کثافت کاری های تو و لانیمیتا رو ببینه، مگه نه ته؟"
این رفتار سیگوکارا داشت من رو میترسوند. نگاهش با ناباوری رو من چرخید. شاید منتظر جوابی از طرف من بود...
منی که نیمه لخت روی لبه ی وان نشسته بودم و هنوز نفس نفس میزدم! نگاهم سر خورد و روی زمین نشست، نه سیگوکارا!
" به کارتون برسین!"
آروم گفت، ولی حس کردم سقف دنیا تو سرم کوبیده شد.
با ناپدید شدن جسمش، گرد کدر و تیره ی غم روی قلبم نشست. نگاه غمگین و سردم بالا اومد و روی سیگوکارا متوقف شد، اون... ورنیسیته رو تحقیر کرده بود پس با عصبانیت غریدم: " چرا باهاش اونطوری حرف زدی؟!"
با ناباوری شونه بالا انداخت و از جا بلند شد:
" خودش اول شروع کرد! من میرم بیرون... زود بیا بیرون که بریم!"
چشمهام دوباره روی کاشی های سفید و آبی کف حمام نشست، با تردید زمزمه کردم:
" تو میتونی بری... من میرم به قصر!"
به سرعت به سمتم برگشت و با صدای بلند گفت:
" چی؟!"
بی توجه بهش شلوارکم رو از پام درآوردم و گوشه ای انداختمش. زیر لب، طوری که فقط خودم بشنوم گفتم:
" چرا همیشه اونی که وارد میشه، دقیقا کسیه که نباید وارد بشه؟!"
" چی گفتی؟!"
" سیگ!"
برگشتم سمتش، دیگه مهم نبود اگر برهنه مقابل یک غریبه ایستاده بودم. منم خیلی وقت بود که تغییر کرده بودم!
من، تند رفته بودم. چه آدمی بودم که نمیتونست خودش رو در برابر وسوسه های یک شیطان کنترل کنه!؟
حالا دیگه با چه رویی باید تو چشمهای ورنیسیته نگاه میکردم؟! اون بهم هشدار داده بود ولی من... بی شرمانه داشتم با یک ققنوس سکس میکردم. میدونم... میدونم ورنیسیته براش مهم نبود. براش مهم نبود که اگر بود، هیچوقت اونطوری بی تفاوت از کنارمون نمی گذشت... باید سرم داد میزد، ولی اون گفت، به کارتون برسین! لعنتی...
" بله؟!"
به خودم اومدم، نمیتونستم اشکهام رو متوقف کنم...
چه بلایی سرم اومده بود؟!
" نمیتونم قصر نرم!"
اگر نمیرفتم، به کلی ارتباطم با ورنیسیته قطع میشد و تضمین نمیکردم دیوونه نشم!
ورنیسیته بهم حس امنیت میداد!
با صدای بلندی غرید:
" واقعا نقشت تو قصر چیه؟ جز اینه که فقط یک مجسمه ای؟!"
کلافه اخمهام رو تو هم کشیدم و گفتم:
" نمیدونم، ورنیسیته عصبانیه... باید برم!"
همراه نفس عمیقش با ناباوری خندید و سر تکون داد. برخلاف انتظارم لبخندی زد و آروم عقب عقب رفت:
" خیلی خب عزیزم... پس من شب میبینمت!"
من هم لبخندی زدم، البته به اجبار و بعد بهش پشت کردم:
" فعلا!"
دوش رو باز کردم و زیرش قرار گرفتم. برخورد قطرات گرم آب به بدنم باعث شد با آرامش چشمهام رو ببندم.
نمیدونستم باید به کدومشون اعتماد کنم!
رسما اون وسط گم شده بودم!
سیگوکارا تازه اومده بود و به طرز خیلی عجیبی به هم نزدیک شده بودیم، در حدی که تا چند دقیقه قبل بهش اجازه دادم...
درسته سیگوکارا شباهت زیادی به هانسول داشت، مهربون تر از ورنیسیته بود، مثل اون آدم رو گیج نمیکرد، مثل ورنیسیته باعث نمیشد احساس کنم یک تیکه آشغالم... ولی...
جای خالی ورنیسیته تو قلبم، بدجور درد میکرد!
در اینکه سیگوکارا مهربون بود هیچ شکی وجود نداشت، مهربون بود ولی... من ورنیسیته ی سگ اخلاقم رو ترجیح میدادم. حس خوبی که از چسبیدن ضمیر مالکیت به اسمش بهم دست داد باعث شد در همون حالت لبخند بزنم.
مهم نبود اگر میخواستی بکشیم ورنیسیته، مهم نبود اگر بی رحم ترین ققنوس بودی، مهم نبود اگر همون موقع داشتی به کمک پادشاهت به اوج میرسیدی...
من، دوست دارم!
حسرت نداشتنش داشت کل سلول هام رو خاکستر میکرد. شاید اگر اون روز اون حرفهای مزخرفم رو بهش نمیگفتم، اگر مثل اون قبول میکردم که زن و مرد بودن فقط اسمیه که ما انسان ها روی خودمون گذاشتیم، دیگه هیچوقت اونطوری نمیشد.
دیگه اونطوری باهام رفتار نمیکرد!
ورنیسیته تازه داشت عوض میشد، ولی من خرابش کردم...
حالا هم نباید بیشتر از این ناامیدش میکردم. من به قصر برمیگشتم، حتی اگر باز با لانیمیتا، جلوی چشمهای من پشت اون در لعنتی مخفی بشه!
******
به سمت سینی سبزآبی رنگی که وسط اتاق قرار داشت رفتم، صبحونه؟!
بوی غذاهای رنگارنگ و لذیذی که توی اتاق پیچیده بود باعث شد ضعف کنم! از طرف کی بود؟! ولی...
کی عاشق رنگ سبزآبی بود؟!
جواب ساده بود ولی من امیدوار بودم از طرف کس دیگه ای باشه!
با اشتیاق کاغذ کوچیک گوشه ی سینی رو برداشتم و به سختی تونستم اون خط ریز و ناخوانا رو بخونم :
" صبحونت رو خوب بخور و سعی کن ورنیسیته رو در رسیدن به اهدافش شکست بدی!"
لبخندی روی لب هام نقش بست ولی همزمان صدای شکستن قلبم، تو سرم منعکس شد...
چرا انتظار داشتم اون سینی از طرف ورنیسیته باشه؟!
کاغذ رو همونجا گذاشتم  و به سمت لباسهام رفتم. حتی فکر کردن به اینکه دیگه نتونم اون لباس ها رو بپوشم و به قصر برم تا ورنیسیته رو ببینم میتونست دیوونم کنه! با فکر کردن به رنگ چشمهاش، فرم بنفش رنگم رو برداشتم و با خوشحالی پوشیدم و نشستم تا صبحونه رو بخورم، نه...
اگر مسموم باشن چی؟!
برای اعتماد کردن به سیگوکارا زود بود، حتی دیشب نباید اون همه زیاده روی میکردم، تقریبا کل میز رو خالی کرده بودم! فعلا...
همینکه میتونست نیازهای جنسی من رو برطرف کنه کافی بود!
اتاقم رو بدون لب زدن به صبحونه ترک کردم، احتمالا بچه ها همه رفته بودن سر کار و کسی خونه نبود، از اینکه نتونستم جیمین رو ببینم خوشحال شدم. من احمق دیشب داشتم به دوستم، به برادرم چی میگفتم؟ منِ هورنی؟!
باید از دلش در می آوردم، باید بیشتر براش وقت میذاشتم مخصوصا حالا که با یونگی به مشکل خورده بودن!
تقریبا مسیر خونه تا قصر رو پرواز کردم و سعی کردم به چشمهای ترسناک ققنوسهای عابر بی توجه باشم. 
من باید از ورنیسیته معذرت خواهی میکردم...
ولی تهیونگ بدبخت، یادت باشه اون اصلا براش مهم نیست.
اشکال نداره بهرحال باید ازش معذرت بخوام!
حین کلنجار رفتن با خودم به ورودی قصر رسیدم. سرباز ها به سرعت شناساییم کردن و اجازه دادن وارد بشم، بازم فضای خفه کننده ی قصر!
مستقیما به سمت اتاق ورنیسیته رفتم، کاش اونجا باشه، کاش دیگه هیچوقت با لانیمیتا نخوابه!
خیال باطل!
با تردید مشتم رو بالا آوردم و به آرومی به در اتاقش زدم و وقتی صداش اجازه ی ورودم رو صادر کرد، لبخند زدم و در رو باز کردم.
با ورودم، تازه به یاد آوردم آرامش واقعی یعنی چی! نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو پر از عطر شیرین ورنیسیته که هوا رو پر کرده بود کردم...
مشغول کتاب خوندن و نوشتن چیزهایی با خودکار قرمزش بود. وقتی اسمم رو صدا زد، میخواستم بال در بیارم:
" برگشتی تهیونگ!؟"
با شرمساری سرم رو پایین انداختم. تعجبی نداشت که چطور بدون اینکه سرش رو بلند کنه فهمیده بود من کیم، چون اون ورنیسیته بود و نه سیگوکارا... اشتباه نکن، قدرتمندتر و بهتر از ورنیسیته وجود نداره!
آب دهنم رو فرو دادم و بی توجه به ضربان بلند قلبم زمزمه کردم:
" متاسفم!"
سرش رو آروم بلند کرد، نه... چشمهای هیچکس به اندازه ی چشمهای اون قشنگ نبودن. چشمهای هیچکس انقدر رویایی نبودن، چشمهای هیچکس نمیتونست از دونه به دونه ی کهکشانهای دنیا جلو بزنه...
دوست من، معذرت میخوام، ولی حتی کسی که تو عاشقش هستی هم نمیتونه همتای ورنیسیته بشه!
با جدیت سر تاپام رو نگاهی انداخت:
" بشین!"
ورنیسیته یک تیکه یخ بود، ولی من... به خاطر همین سرما برگشتم! دیگه مهم نبود، میتونست تا آخر عمرم باهام بدرفتاری کنه و سرد باشه، من عاشق سرما شده بودم!
قدم های کوتاهم رو به سمت صندلی هایی که رو به روی هم چیده شده بودن کشیدم و همون جایی که قبلا اومدم رو اختیار کردم. کشوی میزش رو با خونسردی بیرون کشید و در کمال تعجب از توش یک سرنگ در آورد. البته شبیه به سرنگ بود! میخواست چیکار کنه؟!
کمی تو جام جا به جا شدم ولی ورنیسیته روی صندلی کنارم نشست و دستم رو محکم گرفت که دوباره جریان خوشایندی رو تو رگهام به راه انداخت! نگاهم رو از سرنگ تو دستهاش گرفتم:
" هی هی..."
با ترس سعی کردم دستم رو بیرون بکشم ولی وقتی موفق نشدم آب دهنم رو به سختی فرو دادم:
" چیکار میخوای بکنی؟!"
چشمهای بی تفاوتش رو به صورتم داد و غرید:
" معلوم نیست؟! شل کن!"
نفس هام نامنظم شده بودن... ولی من که کاری نکرده بودم!
نکنه... نکنه تغییر کرده باشه؟! ولی اون نگفته بود که با بوسیدن هم ممکنه تغییر رنگ بده! اصلا...
مگه سیگوکارا نگفته بود که تغییر رنگ دادن خون دروغه؟
از چشمهاش آتیش می بارید، لبخندی زدم و دستم رو روی دستش گذاشتم:
" ورنیسیته... خواهش میکنم بیخیال شو... من رو ببخش!"
احتمالا لحنم طوری بود که مطمئن شد کار از کار گذشته پس با عصبانیت سیلی محکمی بهم زد که سرم به طرف مخالف متمایل شد.
شرط میبندم حتی جای انگشت هاش روی گونم قرمز شد. خیلی خب... این حقم بود!
پس بالاخره تصمیم گرفته بود سرزنشم کنه، مثل احمقها لبخندی زدم ولی با شنیدن صدای بلندش به خودم لرزیدم:
" این تو نبودی که میگفت دو تا مرد نباید با هم باشن؟! چی شد پس؟ چرا نتونستی پای حرفت بمونی؟!"
برگشتم و با چشمهای اشک آلودم بهش نگاه کردم، با درموندگی سعی کردم توجیه کنم:
" ورنیسیته، دو تا مرد منظورم دو تا آدم بود، قانونی راجب یک ققنوس و آدم وجود نداره!"
با دهن بسته خنده ای کرد، یک خنده ی دردناک:
" نداره!؟ ولی من بهت هشدار داده بودم... گفتم که نمیتونی با ما بخوابی... نگفتم؟ پس چرا؟ چرا امروز باید تو اون وضعیت رقت انگیز می دیدمت؟! تو مایه ی شرمی!"
و بی اعتنا به حال بدم دوباره مچ دستم رو با یکی از دستهاش و با دیگری بازوم رو محکم گرفت تا تکون نخورم.
با وحشت آب دهنم رو فرو دادم و بدون اینکه باهاش چشم تو چشم بشم اجازه دادم کارش رو بکنه.
آره... من مایه ی شرم بودم!
از مرگ نمیترسیدم. ترس من، مردن به دستهای اون بود!
وقتی سوزن رو با تردید وارد رگم کرد، به خاطر سوزشش چشمهام رو بستم. نمیخواستم ببینم تاریخ مرگم رو با دستهای خودم جلو انداختم!
من اشتباه کردم ورنیسیته، ولی تو من رو ببخش!
ولی اون چرا باید من رو ببخشه؟!
پلکهام رو محکم بهم فشردم، صدای ضربان قلبم انقدر بلند بود که به تنهایی از پس سکوت سنگین اتاق برمی اومد!
شنیدم که نفس لرزونش رو تو قفسه ی سینش به زنجیر بسته و صداش اونقدر ضعیف و خفه بود که مثل یک تیغ قلبم رو پاره کرد:
" لعنت... لعنت بهت!"
پس...
پس واقعا اتفاق افتاده بود!
با ناراحتی و بی میلی چشمهام رو باز کردم تا از بدبخت شدنم مطمئن بشم که با دیدن سرخی خونی که به آرومی سرنگ رو پر میکرد، با ناباوری لبخندی زدم...
نفس عمیقی کشیدم، نمیدونستم باید اسم اون حسم رو چی بذارم... شادی؟ آرامش؟ امنیت؟ شاید همشون؟!
سرم رو بلند کردم و به دریای چشمهاش که انگار آرامشش رو دوباره به دست آورده بود نگاه کردم و منتظر موندم خودش سکوت رو بشکنه!
چند لحظه بعد با لحن غمگینی لب زد:
" ترسوندیم... تو میدونی چقدر دارم تلاش میکنم تا ازت محافظت کنم احمق؟! پس چرا کاری میکنی که پشیمون بشم؟!"
لب هام رو گاز گرفتم تا هق نزنم، دقیقا با چه منطقی باور کردم ورنیسیته میخواد به من آسیب بزنه؟
وقتی خودم میدیدم چقدر سخت داره ازم محافظت میکنه تا از شر عوضی های کروماندا در امان باشم؟
سرنگ رو مقابل چشمهاش گرفت و دقیق تر بهش نگاه کرد، انگار میخواست مطمئن بشه هیچ غلطی نکردم... نکنه، اون هم من رو دوست داشت؟!
خیلی دلم میخواست اینطوری فکر کنم پس لطفا سرزنشم نکنید!
لبخندی زد، از جا بلند شد و گفت:
" از این به بعد... هر روز قبل رفتن به اتاق لانیمیتا... بیا اینجا! باید چک کنم ببینم سالمی یا نه!"
پس دروغ نبود... پس واقعا قرار بود رنگ خونمون عوض بشه. اگر نمیشد که ورنیسیته اینطوری نمیکرد! لبخند زدم و سر تکون دادم، با بلند شدن صدای شکمم، برگشت و چشمهای متعجبش رو بهم دوخت:
" صبحونه نخوردی؟!"
" نه!"
تار موهایی که تو صورتش ریخته بود رو به پشت گوشش فرستاد و با شرمندگی گفت:
" اوه... چرا بهم نگفتی، نباید ناشتا ازت خون میگرفتم!"
ورنیسیته، من میتونم برای این نگران شدنهای مخفیانت بمیرم، خب؟!
لبخند خجالت زده ای زدم و آستین لباسم رو پایین کشیدم:
" هی... اشکال نداره!"
با عجله به سمت در رفت و به نگهبانی که همون حوالی بود چیزهایی گفت. احتمالا گفت برام غذا بیارن!
خدای من... دیگه محال بود، فکر کنم اون... میخواد من رو بکشه!
" ورنیسیته!"
به سمتم چرخید. هنوز نگاهش سرد بود ولی قلبم رو گرم میکرد! داشتم تو چشمهای رنگیش حل میشدم، مطمئن نبودم ولی به شنیدن حرفهاش احتیاج داشتم. به سختی زمزمه کردم: " سیگوکارا میگه میخوای با اذیت کردن من ازش انتقام بگیری! درسته؟"
پوزخند صداداری سر داد. نفسش رو با عصبانیت بیرون فرستاد و به سمت میزش رفت و پشتش نشست. کاش انقدر فاصله نمی گرفت، کاش دوباره کنارم روی صندلی می نشست. برخلاف انتظارم که فکر میکردم صداش بعد شنیدن اون حرف ممکنه کرم کنه به آرومی گفت:
" دروغ میگه..."
لبهاش هنوز باز بود و میدونستم حرفهاش ادامه داره. حس کردم ثانیه ها به سختی میگذرن و سکوت داره غیرقابل تحمل میشه!
بعد از درنگ طولانیش آب دهنش رو پایین فرستاد و ادامه داد: " در واقع برعکسه! اون کسیه که میخواد با کشتن تو ازم انتقام بگیره... سیگوکارا، کاری کرده که تو بتونی چرت و پرت گفتنهاش رو باور کنی..."
" چی؟! ولی آخه چرا؟!"
از تعجب حتی نمیتونستم پلک بزنم، که اینطور!
پس سیگوکارا هم اون روی سنگدلش رو پشت لبخندهای خرکیش مخفی کرده بود و من... چقدر احمقانه داشتم بازی داده میشدم...
با تردید و غم کمرنگی تو صداش گفت:
" تهیونگ... خواهش میکنم، باور کن داره دروغ میگه... باور کن مزخرف میگه... من رو باور کن! خواهش میکنم دیگه نزدیکش نرو... یادته..."
گیج و مبهوت سر تکون دادم، چی؟ چی رو یادمه؟
اگر ادامه ی حرفش رو نمیگفت دیوونه میشدم!
سر بلند کرد و با چشمهایی که همه ی رنگهاش رو به نمایش گذاشته بود گفت:
" یادته... ازم پرسیدی چرا آوردمتون اینجا؟!"
شنیدن صدای آرومش قلبم رو ذوب میکرد. سرم رو با گیجی تکون دادم و منتظر ادامه ی حرفش شدم.
با اضطراب لبخندی زد، برگشت و رو به پنجره ای که منظره ی صورتی بیرون رو به زیبایی به نمایش میذاشت ایستاد.
" من..."
آهسته و مردد از جا بلند شدم و به سمتش قدم زدم. نفس عمیقی کشیدم و پشتش ایستادم.
دوباره عطر ورنیسیته و گرمای خوشایند امنیت بخشش!
آروم زمزمه کردم:
" خب؟!"
طوری که انگار از شنیدن صدام از اون نزدیکی تعجب کرده به سرعت برگشت ولی فاصله ی خیلی کمی که بین صورتمون به وجود اومد، روحم رو برای ثانیه ای از تنم جدا کرد...
و تیله های کهکشانیش که درشت شد، بهم ثابت کرد چرا ماه کامل همیشه زیباتره و چشمهای ورنیسیته وقتی کامل میشد، درست مثل دریچه ای رو به هستی بی کران به نظر میرسید.
چرا سیگوکارا همچین حسی به من نمیداد؟!
سرش رو دوباره برگردوند و به رو به رو نگاه کرد ولی من میتونستم برهم خوردن نظم نفسهاش رو ببینم. لبخندی زدم و از اونجایی که چیزی نگفت، به خودم جرئت دادم تا سرم رو روی شونش بذارم و عطر خاصش رو از روی لباسهای نارنجی و زرد کنفیش بو بکشم.
حالا فهمیدم اون بو شبیه به چیه؛
ورنیسیته، بوی انار میداد!
صدای آروم و لطیفش دوباره تو گوشهام لنگر انداخت:
" خب... راستش باید میپرسیدی چرا آوردمت اینجا..."
با تعجب سرم رو از روی شونش بلند کردم، احتمالا میتونست تپش های محکم قلبم رو روی کتفش احساس کنه. قدمی به عقب برداشتم، شونه هاش رو گرفتم و آروم به سمت خودم برش برگردوندم. با تعجب زمزمه کردم:
" چی!؟"
ولی اون نگاهش رو ازم میدزدید و به خدا قسم، اگر میتونستم اون لبخند صورتی و خجالت زده رو قاب میگرفتم و به در و دیوار قلبم میزدم تا هر وقت دلتنگش شدم، بوسه بارونش کنم.
دستهاش رو آروم بالا آورد و دستهام رو گرفت.
اوه... ورنیسیته!
چرا انقدر با قلبم بازی میکنی؟!
و من فهمیدم، سرخابی و صورتی وقتی تو چشمهاش رنگ میگیرن که شاد و خوشحاله! آروم و آهسته لب زد:
" دلیل من، امید من... تو بودی! تو بودی تهیونگ!"
حس کردم زمان متوقف شده، حتی دیگه منی هم وجود نداره!
هرچیزی که میدیدم اون یک جفت الماس خالص بود و بس! درست شنیده بودم!؟
آره...
ورنیسیته هیچوقت حرف اشتباهی نمیزد، دروغ نمیگفت... من... دلیل و امید ورنیسیته بودم؟ چطور ممکنه؟
همونی که به خاطرش حاضر بود هرچقدر دنیایی که وجود داره رو نابود کنه؟ من ناچیز؟! من هیچکس!؟
نه... امکان نداشت. وحشت زده لب زدم:
" من؟ امکان نداره! تو... ورنیسیته تو..."
انگشت اشارش رو سریع بالا آورد و مقابل لبم گرفت:
" ششش... فعلا فقط همین رو بدون که باید با من باشی!"
آب دهنم رو فرو دادم و سرم رو برخلاف میلم به نشونه ی تفهیم تکون دادم. دستهام رو فشرد و طوری که انگار دیگه ترسی برای اعتراف وجود نداره ادامه داد:
" من دوست دارم تهیونگ... سخته گفتنش ولی شاید در حال حاضر تنها ققنوسیم که همچین حسی داره! تنها ققنوسی که قلبی برای دوست داشتن داره، اون هم فقط برای دوست داشتن تو!"
خدای من... این دیگه چه رویایی بود؟!
چرا انقدر عمیق و واقعی بود!؟
چرا شنیدن دوستت دارم ورنیسیته انقدر آرامش بخش بود؟!
و من چرا میخواستم اون جمله رو هزاران بار دیگه بشنوم؟
جلوتر رفتم، ولی اون گفته بود که درکی از عشق نداره! پرسیدم:
" ورنیسیته! تو... هم عاشق میشی؟!"
دستهام رو رها کرد و اینبار موهام رو با لطافت نوازش کرد،
باشه... باعث شدی من تا مرز سکته زدن پیش برم ورنیسیته! چشمهام رو با آرامش بستم، از اون فقط آرامش ساطع میشد.
" تو لغت نامه ی من، عشق و امید و دلیل یک معنی داره، تهیونگ!"
سرم رو روی دستش خم کردم و دست لطیفش رو بین موهام و شونم به دام انداختم، در همون حال گفتم:
" مگه رسیدن به امیدت غیرممکن نبود؟"
درنگش باعث شد چشم باز کنم و ببینم که دوباره گونه هاش رنگ گرفتن. سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو دزدید. خجالت کشیدن ورنیسیته چیزی بود که هیچوقت نمیتونستم تصور کنم. آروم گفت:
" ممکنش کردم، چون ممکن بود از دستش بدم! و... و لعنت بهت که دارم از حسادت و ناراحتی میمیرم!"
با ناباوری خندیدم، اون؟
زیباترین موجود طبعیت داشت راجب چی حرف میزد؟
راجب من؟!
پس من هم احتمالا خوشبخت ترین موجود هستی بودم!
خندیدم و چشمهام با حس توصیف نشدنی ای تو چشمهاش خیره شدن... کاش زمان همونجا متوقف میشد!
همونجا... وقتی ورنیسیته به زیبایی نوازشم میکرد، وقتی درست رو به روم ایستاده بود و هوا رو پر از عطر لعنتیش کرده بود...
حالا دیگه میتونستم ببوسمش؟
میتونستم ولی نخواستم، نه از اون نخواستن هایی که اون شب وقت اعتراف به الیزا، به جونم افتاده بود... نه! نمیخواستم هیچ چیز و هیچ کس تو اون لحظه من رو از اون خلسه بیرون بکشه. میخواستم تا عمر دارم به اون تابلوی هنری نگاه کنم و خودم رو سرزنش کنم که چرا؟
چرا انقدر ساده حرفهای سیگوکارا رو قبول کردم؟
حرفهای ورنیسیته پیچیده نبود، ساده بود و مستقیم به قلبم رسوخ میکرد.
هرچند هنوز باورش سخت بود، ولی من میخواستم باور کنم!
هنوز سرم پر از سوال بود، ولی نخواستم بپرسم...
اگر اون لحظه یک رویای بنفش بود، پس بذار تا وقت دارم ازش استفاده کنم و تا از خواب بیدار نشدم نگاهش کنم.
نمیخواستم وقتی بیدار شدم به خاطر اینکه وقتم رو با پرسیدن سوالات مزخرف هدر دادم خودم رو سرزنش کنم!
سرم رو بیشتر به دستش فشردم، انگشت هاش بین موهام حرکت میکرد و فکر نکنم متوجه شده باشه چشمهاش چه شهاب بارونی شده بودن!
مهم نیست از کی و کجا شروع شد، ولی من الان فقط عاشق یه چیز بودم، کهکشان و بنفشش و همه میدونیم آدمها میل شدیدی به بوسیدن چیزی که عاشقشن دارن...
پس قبل از اینکه بتونم اختیاری از خودم داشته باشم جلو رفتم و لبهام رو روی چشم چپش گذاشتم. بوسیدمش و اون بوسه درست شبیه غنچه ی رز سرخی تو قلبم شکوفا شد...
سرم رو آروم عقب بردم و با دیدن چشمهای بسته و لبخند رضایت بخشش، منم خندیدم و بوسه ی دیگه ای به گلبرگ چشمهاش زدم...
شاید حماقت کرده باشم،
شاید بدون فکر تصمیم گرفته باشم،
ولی من خونه ی خودم رو همون لحظه ساختم،
تو رگه های بنفش چشمش و تو چهاردیواری اناری آغوشش!
خونه ای که بالاخره بهم حس خونه داد!
******
خوشبختانه، بقیه ی روزی که احتمالا بهترین روز زندگیم بود با حماقت های لانیمیتا خراب نشد.
تموم مدت، حتی به اجبار پلک میزدم، نمیخواستم برای یک لحظه هم که شده تصویر درخشان و خواستنیش از جلوی چشمهام محو بشه. باورش هنوز سخت بود.
بحث سر مایل نبود، صحبت سال نوری بود.
اون احتمالا میلیون سال نوری من رو لا به لای کیهان جا به جا کرده بود که... که چی؟
لانیمیتا مشغول حرف زدن بود و ورنیسیته هم، همونطور که یکی از دستهاش رو زیر چونش گذاشته بود، با دقت به حرفهاش گوش میداد.
به نظر سخت در تلاش بود تا زیر نگاه های خیره ی من، حواسش از حرفهای پادشاهش پرت نشه، ولی پس لانیمیتا چی؟
واقعا حسش به لانیمیتا چی بود؟
شاید حق با سیگوکارا باشه و ورنیسیته فقط یک وزیر وفاداره، هوم؟ 
خیلی خب... باشه من یک حسود بیچاره بودم چون ورنیسیته به طرز غیرقابل باور و البته حسادت برانگیزی، از وقتی وارد اتاق لانیمیتا شده بود، حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخته بود!
دارم دیوونه میشم، نکنه دروغ گفته باشه؟!
ششش، من رو از این خلسه بیرون نکش!
حرفهایی که اون و سیگوکارا میزدن درست در نقطه ی تقابل هم قرار داشتن، یعنی اگر یکیشون رو قبول میکردی، دیگه محال بود بتونی حتی گوشه ای از حرفهای دیگری رو بفهمی و این وسط... منِ بیچاره و سرگردون، خیلی تنها مونده بودم!
اگر مجبور میشدم بین اونها یکی رو انتخاب کنم، از اعماق قلبم آرزو میکردم حق با ورنیسیته باشه، دلم میخواست ورنیسیته عاشقم باشه، ورنیسیته از من محافظت کنه... نه سیگوکارا!
شاید شبیه هانسول باشه، ولی من هانسول رو با چشمهای عسلی بیشتر دوست داشتم.
سیگوکارا زیادی دم دست بود، من چیزهای غیرقابل دسترس رو بیشتر دوست داشتم که البته این فقط مختص به من نیست... تک تک شماها، اینطوری هستین!
وقتی بالاخره سرش رو بلند کرد و نگاهش با نگاهم گره خورد، لبخند کوچیکی زدم و بدون نگاه گرفتن ازش، آروم سر تکون دادم. لانیمیتا سرش تو دفتر قطور مقابلش بود و ورنیسیته از این فرصت برای تماشا کردنم استفاده کرده بود، اگر اون مزاحم عوضی تو اتاق نبود قطعا بغلش میکردم و انقدر بین بازوهام فشارش میدادم که از آوردنم به کروماندا پشیمون بشه!
لعنتی جذاب!
وقتی فهمید قصد ندارم ارتباط چشمی عمیقمون رو قطع کنم سرش رو پایین انداخت و دیدم گونه هاش گل انداختن و من مردم، میفهمین؟! مردم!
وقت صرف نهار بود، البته من اسمش رو نهار گذاشته بودم و این اسم ها رو صرفا برای بیان زمان تقریبی استفاده میکنم، شما زیاد جدی نگیرید!
لانیمیتا با خستگی از جا بلند شد و ورنیسیته هم به سرعت، به دنبالش روی پاهاش ایستاد.
داشتن با هم حرف میزدن، دلم میخواست بدونم راجب چی! خیلی دلم میخواست...
تغییر حالات ورنیسیته، لب هایی که به لبخند باز میشدن و بعد به کلام، داشت روح و روانم رو به آتیش میکشید که البته با دیدن لانیمیتایی که جلو رفت و سرش رو تو گردن ورنیسیته فرو برد کلا جزغاله شدم.
لب هام رو با حرص روی هم کشیدم و با عصبانیت منتظر بودم صحبت کردن تو گردنش رو تموم کنه...
مثل اینکه رقیب سرسختی داشتم که هیچوقت نمیتونستم کنارش بزنم و این باعث میشد همه ی وجودم بلرزه!
قبل اینکه اتاق مطالعه رو ترک کنه، دستی به رون های ورنیسیته که زیر لباس بلند و نارنجیش مخفی شده بودن کشید. خدای من، لانیمیتا جز سکس چیز دیگه ای بلد بود؟!
عوضی!
ورنیسیته سرش رو پایین انداخت و مدام در جواب حرفهای لانیمیتا سر تکون میداد. خوشحال به نظر نمی رسید طوری که متوجه شدم از اینکه دارم همچین صحنه هایی رو میبینم احساس شرمندگی میکنه!
یعنی هیچ راهی وجود نداشت که دست هاش قطع بشه؟! ورنیسیته این قدرت رو نداشت؟!
اوه بیخیال کیم، اون بدون اجازه ی پادشاهش آب هم نمیخوره!
یعنی واقعا ورنیسیته مجبوره؟ چرا؟
" تهیونگ..."
سرم رو با تعجب بلند کردم و تازه فهمیدم، ورنیسیته اسم من رو چقدر شیرین به زبون میاره، انگار لهجه ی خاص خودش رو داشت...
لانیمیتا مقابلم ایستاده بود و دست هاش رو پشتش گره زده بود، منتظر به نظر میرسید و جنگل بکر چشمهاش چهره ی مات و مبهوت من رو نشونه گرفته بود.
با گیجی گفتم:
" چی شده؟!"
چشم هاش تو حدقه چرخیدن و بی حوصله لب زد:
" میگه اگر یک بار دیگه بدون دلیل موجهی قصر رو ترک کنی، سرت رو از تنت جدا کردم، البته اول باید از روی جنازه ی من رد شه!"
با تعجب و چشم های گشاد شده گفتم:
" چی؟!"
به سختی تونستم لب هام رو جمع کنم چون در برابر اون چشمهای جدی و عصبی، من هیچی نبودم. ولی از اونجایی که خودش پشت سر لانیمیتا قرار داشت پشت چشمی براش نازک کرد و بعد دندون های مرواریدیش رو با یک نیشخند تمسخر آمیز به نمایش گذاشت:
" فقط تعظیم کن که بره پی کارش!"
اینکه ورنیسیته اینطوری پشت سرش حرف میزد و اون متوجه نمیشد قلبم رو گرم میکرد.
به سرعت تعظیم کردم و بعد با جدیت سر تکون دادم:
" بله سرورم!"
فکر کنم ورنیسیته اعلام تبعیتم رو براش ترجمه کرد که لانیمیتا با چهره ی خوشنود از شنیدن جواب مورد نظرش، راهش رو به سمت سالن غذاخوریش کشید و رفت.
با بسته شدن در به سمت ورنیسیته ی مضطرب و البته منتظری که مقابلم ایستاده بود برگشتم. یکی از ابروهاش رو بالا داده بود و نگاه شیطنت آمیزش روی اجزای صورتم می چرخید:
" اگر میدونستم انقدر بی جنبه ای که حتی نمیتونی نگاهت رو کنترل کنی... هیچوقت حقیقت رو نمیگفتم!"
ولی اون فاصله ی کم، برای قلب بی جنبه ی من زیادی بود.
آب دهنم رو با اضطراب فرو دادم و بدون اینکه حرفی بزنم، نگاهم به سختی تونست از چشمهاش دل بکنه و روی لب های خوش فرمش ثابت بشه...

" لب های تو
روزهای قرمز تقویم منند
برای بوسیدنشان
همه چیز را باید تعطیل کرد."
محسن حسین خانی

جشن بگیرید که تهنیسیته بهم اعتراف کردن🥰
عزیزان من، اگه مایل هستین اکانت شخصی خودم رو هم فالو کنید و کامنت فراموشتون نشه😉🌿

CHROMANDA | VKOOKNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ