AFTER STORY: HERO [A]

4.2K 562 153
                                    

قهرمان

یک چیزی تو سرم در گردشه، میچرخه، میرقصه و شبیه یک روح بنفش خودش رو به در و دیوار ذهنم میکوبه!
به خاطراتم سر میزنه، خاک خورده ها رو فوت میکنه تا تازگی رو بهشون برگردونه و خاطرات جدید رو میچینه تا تو سبدش بذاره و با خودش ببره!
تازه راهش رو شروع کرده، هنوز اول خطه!
دقیقا خط اول داستان من و تو...
" تو باید... کیم تهیونگ باشی!"
آره، اینجاست... دقیقا جایی که من و تو چشم تو چشم شدیم، اون روح بنفش دست من رو هم گرفته و با خودش به اون روز برده.
به روزی که دنیا شروع کرد به شکفتن، به روی خوش نشون دادن، دنیا شروع کرد به دوست داشتنی بودن!
درست مثل تو!

من ترسیده بودم ورنیسیته، خیلی زیاد... آخه تو بی نهایت زیبا بودی و من ترسیده بودم!
از خودم و احساساتم ترسیدم...
سرت داد کشیدم، تند برخورد کردم، باهات حرف نمیزدم ولی این ها همش به خاطر این بود که تو زیادی زیبا بودی.
من بهت گفتم شیطان و تهدیدت کردم که میکشمت ولی تو فقط لبخند زدی، لبخند زدی و آبی چشمهات رو به رخ کشیدی!
من اهمیت ندادم... گفتم، انقدر گفتم که حس کردی شیطان معنی خوبی میده و اجازه دادی رگه های صورتی تو چشمهات جون بگیرن، آخه تو معنای کلمات رو نمیدونستی...
تو از کلمات متنفر بودی!

اولین بار... اولین بار که دیدمت صدات پر از هیجان و آرامش بود، دشت چشمهات پر از سرخ و صورتی بود و لب های براقت تو تاریکی آزمایشگاه چشمک میزدن... باید میبوسیدمت!
من فقط باید میبوسیدمت تا کلید خاموشی دنیا رو بزنم و جای خالی لب هات رو تو تک تک لحظه هایی که با بیهودگی پشت سر گذاشتم پر کنم.
ولی من وقت تلف کردم ورنیسیته، من آدم وقت تلف کردن بودم...
و خیلی دیر فهمیدم که بوسیدن لبهای تو انقدر فکر کردن نداشت، چون اونها دقیقا برای بوسیده شدن خلق شده بودن، دقیقا توسط من!

تو همیشه بد زمین رو میگفتی و بهش میگفتی آشغالدونی، ولی من حواسم نبود وقتی کسی چیزی رو بخواد و نتونه اون رو داشته باشه شروع میکنه به بدش رو گفتن و دونه به دونه ی کلمات تو بوی حسرت میدادن، بوی خواستن، بوی نداشتن!
اون روز که چشمهام رو باز کردم و وقتی اولین چیزی که دیدم دو تا کهکشان خالصی بود که تو گودال چشمهای یک ققنوس جا گرفته بود، دلم خواست دوباره و دوباره بخوابم و هر بار که چشم باز میکنم ببینمت... نزدیک خودم، گرم و صمیمی!

اولین باری که اسمت رو گفتی، دنیا رنگ عوض کرد. همه جا شد حروف به حروف اسمت و هرجا رو که نگاه کردم تو رو دیدم. زیبا و خواستنی... گلبرگ من!
میگفتی که " انقدر سرت رو پایین ننداز کیم، میخوام وقتی باهات حرف میزنم ببینمت!" ، تو از هر فرصتی استفاده میکردی تا یک سرنخ بهم بدی و بهم نشون بدی که یه حس هایی بهم داری!
ولی اعتماد سخت بود، اعتماد به کسی که دنیا رو زیر و رو کرده تا تو رو ببینه سخته؛ چون اون میتونه آسیب بدتری به زمین بزنه تا دیگه تو رو نبینه... پس من ترسیدم، قلبم رو محکم بین دستهام گرفتم و سرش دادم زدم تا بس کنه، اون فقط یک فضاییه، یک پسر و شاید یک شیطان!

CHROMANDA | VKOOKOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz