بیست و هفت، ژوپیتر!
صبح اون شب، شبیه چیزی بود که معمولا زوج ها تجربه میکنن، با این تفاوت که یکی از ما انسان نبود و البته، چه خوب که نبود! حس گرمای لب های ورنیسیته روی قفسه ی سینم، من رو از وسط خواب سبکم بیرون کشید. پلک هام رو به آرومی از هم فاصله دادم و وقتی تصویر بی نقص ورنیسیته ای که موهاش بهم ریخته و چشمهاش پر از رگه های خستگی و خوابه، جلوی چشمهام شکل گرفت لبخند زدم و آرزو کردم کاش تا هر وقت که زمان وجود داره، روزم رو اینطوری شروع کنم.
وقتی چشمهای بازم رو دید، خنده ی شیرینی کرد و موهایی که روی پیشونیم ریخته بودن رو به پشت عقب هل داد:
" بالاخره بیدار شدی آقا خرسه؟"هنوز روی راحتی هایی بودیم که شب قبل بهش پناه بردیم و سرمای خفیفی، بدن برهنم رو بازی میداد. ورنیسیته روی شکمم نشسته بود و جدا چرا فکر میکرد من سی ساله بدنسازی کار میکنم؟ وزنش واقعا روی بدنم سنگینی میکرد.
دو طرف شونه هاش رو که با پارچه ی حریری نازک زرد رنگی پوشیده شده بود گرفتم و روی خودم خم کردم تا بتونم بغلش کنم. بازوهام رو دور کمرش حلقه کردم و محکم به خودم فشردمش. حرارت تنش بدن من رو هم گرم میکرد، بینیم رو تو موهای لطیفش فرو بردم و عطرش رو به درون ریه هام کشیدم. یادآوری اتفاقات شب قبل، باعث شد با رضایت لبخند بزنم.
همه چیز انقدر سریع و ناگهانی اتفاق افتاده بود که باعث میشد ثانیه به ثانیهش جلوی چشمهام رنگ بگیره و لب هام رو مستقیما هدف قرار بده. محکمتر به خودم فشردمش و ورنیسیته هم بدون هیچ حرفی با حرکات عمیق قفسه ی سینم بالا و پایین میشد.
با بوسه ای که روی موهاش نشوندم، سرم رو روی شونش گذاشتم و پرسیدم:
"برنامه ی امروز چیه؟!"
صدام گرفته و آهسته بود ولی میدونستم که گوشهای اون تیزتر از این حرفهان، گفت:
" برات صبحونه گذاشتم... تا من میرم حموم و برمیگردم بشین یه چیزی بخور که دیشب گرسنه خوابیدی!"حق با اون بود، صداهای خفه ای که از شکمم می اومدن، مصداق حرفش بودن ولی این چیزی نبود که بخوام بهش اهمیت بدم.
نه زمانی که اون اینطوری، دیوونه وار، تو گردنم نفس میکشید. کمرش رو آروم نوازش کردم، لب زدم:
" حموم؟ تنهایی؟"سرش رو از روی سینم بلند کرد و از فاصله ی کمی که بینمون بود، بهم خیره شد و یکی از ابروهاش رو بالا داد:
" چیه؟ میخوای تو هم بیای؟!"
" چرا که نه!"
نوک بینیش رو بوسیدم و لبخند بیجونی زدم:
" هی... دیشب گفتی فردا میگی چطور بود!"بعد از چند لحظه خیره شدن به صورتم، لب هاش رو آویزون کرد و دیدم که گونه هاش رنگ گرفتن و... وات د فاک؟
کدوم افسونگر بی شرفی، بعد از سکسی که خودش مسببش بوده خجالت میکشه؟!
" نمیدونم... عادت نداشتم!"با تعجب تو تیله های کهکشانیش خیره شدم. ولی قبل از اینکه بخوام چیزی بگم، لب هاش رو بهم فشرد و شونه بالا انداخت:
" به سایزت، خیلی... کوچیکی!"
YOU ARE READING
CHROMANDA | VKOOK
Fantasyخلاصه: زیاد شنیدیم که میگند " تو دلیل زندگیمی" و ما میدونیم که این جمله حتی اگر هم از اعماق قلب باشه، باز یه اغراقه، نهایتش بعد اون، فقط یه چند ماهی مثل جهنم بگذره... نه؟! ولی این در مورد ققنوس ها متفاوته! جونگکوک واقعا و بی مبالغه میمیره، اگر تهیون...