PART 38

3K 539 283
                                    

سی و هشت، تلاطم دردناک چشم هایش

راکولین بالاخره صداش زده بود، به نظر میخواست یک مسئله ی مهم رو باهاش در میون بذاره و ورنیسیته وقتی این رو از پشت تلفن ارتباطی کوچیک و عجیب و غریبی که روی میزش بود شنید، با خوشحالی از روی صندلیش بلند شد و شروع کرد به بستن موها و پوشیدن بقیه ی قسمت های لباس آبی صدفی و براقش!
از تو آینه نگاهی به منی که روی راحتی گوشه ی اتاق دراز کشیده بودم انداخت. وقتی یکی از ابروهاش به بالا رونده شد، با غرور زمزمه کرد:
" از اولش هم معلوم بود بی من هیچ کاری نمیتونه بکنه!"

سرم رو با خستگی تکون دادم و کنترل لمسی روی شکمم رو برداشتم و کانال های تلویزیون رو زیر و رو کردم. جدا این ققنوس ها چرا هیچ برنامه ی به درد بخوری نداشتن؟!
" چیکار میکنی؟! پاشو لباست رو بپوش!"
نگاه بی تفاوتی بهش انداختم و بعد از اینکه چند ثانیه بی حرکت به چهره ی منتظرش خیره شدم، با درموندگی گفتم:
" ورنیسیته خواهش میکنم بیخیال شو... من نمیخوام دوباره اون لباسهای..."

نگاهم که به چشمهای عصبیش افتاد، دهنم رو بستم و آب دهنم رو با صدا رو فرو دادم.
دستهاش رو زیر سینش جمع کرد، ابرویی بالا انداخت و با جدیت گفت:
" پاشو کیم تهیونگ!"
کلافه چشمهام رو بستم و نفسم رو با صدا به بیرون هدایت کردم. لباس مخملی سبز رنگ رو از روی پشتی مبل برداشتم و همونطور که میپوشیدمش شروع کردم به غر زدن راجب اینکه چرا من باید روزم رو با قیافه ی اون شاه احمق تموم کنم؟

ولی اینطور نبود که ورنیسیته زمزمه های نامفهومم رو نشنوه و بهشون اهمیت نده. کمی جلو اومد و بعد از لحظاتی خیره شدن بهم، انگشتش رو توی گوشم فرو برد و لب زد:
" چی میگی واسه خودت؟!"
خندیدم و سرم رو به شونم چسبوندم تا از شر قلقلک هاش در امون باشم. خنده ی شیرینی کرد و زیر بغلم رو گرفت تا از روی مبل بلند شم. لبخندی که روی لب هاش بود نشون میداد خوشحاله و از اینکه راکولین احتمالا چیزی که فکر میکرده نیست، خیالش راحت شده!

کمربندم رو از روی میز برداشت و دور کمرم انداخت و در حالیکه با تمرکز مشغول بستن سگک طلاییش بود، به آرومی گفت:
" ته؟"
" جونم؟!"
سرش رو بلند کرد و نگاه نگرانش رو بهم دوخت:
" به نظرت راکولین باهام چیکار داره؟! شنیدم مقام همه ی وزرا رو بالا برده!"
کمربند رو بست و بعد دستی به لباسم کشید تا مرتبش کنه.

جوابی نداشتم که بهش بدم و این برام تازگی نداشت. من بی خاصیت هیچوقت نمیتونستم بهش کمک کنم، لعنت به آدم بودنم!
با تردید و خیره به آبی کمرنگ مردمک هاش لب زدم:
" خب..."
" خب نمیدونم باید حس خوبی داشته باشم یا نه!"
سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی زمزمه کرد. نمیدونستم ورنیسیته انقدر عاشق کارهای اداریشه و این بی توجهی چند روزه ی پادشاه جدید تا این حد ناراحتش کرده که به محض تماسش آماده شد و این... برام جالب بود.

CHROMANDA | VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora