PART 29

3.6K 645 630
                                    

بیست و نه، شعر!

" کیم تهیونگ!"
نارنجی ها رشد میکردن، زخم ها سر باز میکردن، صداها روشن میشدن... سیاهی داشت همه جا رو میگرفت!
چهره ی ترسناکش فقط چند سانتی متر با سرم فاصله داشت و قطره های آبی رنگی که از زخم های روی صورتش میچکیدن ضربان قلبم رو وادار به توقف میکرد. انگشت هاش رو بالا آورد و خنده ای به وحشتی که توی چشمهام ریخته بود کرد:
" کوچولوی بیچاره!"

طولی نکشید که زخم های چونه‌م رو با خشونت لمس کرد:
" پس آخرش بنفش شدی!"
چشمهام رو بستم تا از شر گرمای اشک پشت پلک هام خلاص بشم. بدنم میلرزید و حس میکردم که خون توی رگهام یخ بسته! زمزمه ی سهمناکش، همه ی وجودم رو لرزوند:
" اشتباه کردی!"

صداش پر از ارتعاش های ترسناک بود و مستقیم روی روانم تاثیر میگذاشت. سنگینی وزنش روی پاهام باعث شد چشمهام رو با تعجب باز کنم. یکی از دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و اون یکی رو روی قلبم گذاشت:
" اون قلبت رو ازت میگیره!"

چشمهام رو با درموندگی به چشمهاش دوختم، چرا نمیتونستم چیزی بگم؟ چرا انگار به حنجرم قفل زده بودن؟ سرش رو چند بار به نشونه ی تاسف تکون داد:
" میدونم! میدونم تهیونگ بیچاره!"

نیشخند کثیفش به خنده ی خبیثانه ای تبدیل شد:
" ولی تو انتخابش کردی!"

طوری که انگار وسط جهنم باشم، پوستم از گرمای بی نهایت وجودش میسوخت و زبونم خشک شده بود ولی اون همچنان با بی رحمی ادامه میداد:

" ورنیسیته یک عوضیه تهیونگ... و تو هم قراره عوضی تر بشی!"

سرم رو به طرفین تکون دادم، دیگه خبری از ترس و وحشت از سیگوکارا نبود!
ذره ذره ی روحم از ورنیسیته می ترسید، نه محال بود اون چشمهای زلال به من دروغ بگن!

محال بود ورنیسیته ی شیرین من یک عوضی باشه.
میدونستم تو اون چشمهای آبی و نارنجی، چیزی به اسم دلسوزی یا حتی ترحم پر نمیکشه ولی نمیدونم چرا با التماس نالیدم. برای حرف زدن؟ کمک؟
" این آخرشه تهیونگ!"

اشک ها به سرعت صورتم رو خیس میکردن و حس میکردم تک تک اندامهام دارن از درد و زخم میسوزن! از اینکه زبونم تو دهنم نمیچرخید و نمیتونستم چیزی بگم متنفر بودم...
خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
" اون قلبت رو گرفته!"

******

پلک هام رو به سرعت باز کردم و از خواب پریدم، روی تخت نشستم و با وحشت نفس نفس زدم. همه ی بدنم خیس عرق بود و قلبم با بی قراری توی سینه‌م میزد.
نگاهم رو اطرافم چرخوندم، تو اتاق خودم و ورنیسیته بودم و رنگهای سرد اواخر روز، روی دیوار ها می رقصیدن. صورتم از اشک خیس بود و زبونم خشک!

دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم، چون از نوک پا تا فرق سرم میلرزید و درد میکرد. وقتی کاسه ی چشمهام از اشک لبریز شد، ناخودآگاه زمزمه کردم:
" ورنیسیته!"
اون هنوز برنگشته بود؟!

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now