THE KILLER(17)

108 32 6
                                    

بکهیون با افکار پریشان راه اتاق کوچک مخصوصش را پیش گرفت و بی توجه به نگاه سایر افراد وارد شد و در را قفل کرد.

لباسهایش را از تن در اورد و با تیشرت و شلوارک به روی تخت خزید و چشمانش را بست.

در این مدت کوتاه او چیزهایی شنیده بود که نمیتوانست به راحتی درک کند.

او نیاز به استراحت داشت تا بتواند تصمیم درستی بگیرد و کاری را انجام دهد که به نفع بیشتر افراد باشد.
پلک هایش را بست و گذاشت افکارش به دست خواب به فراموشی موقت سپرده شد.

***

بعد از چند روز او پا به خانه ای گذاشت که متعلق به خودش و همسرش یا به عبارتی بهتر خودش و برادرش بود.
کیفش را کنار مبل گذاشت.

_لوهان؟؟

لوهان از اشپزخانه بیرون آمد و با نگاهی پرسشگر به او خیره شد.
چانیول تازه متوجه بوی دلچسب غذا شد.

لبخندی بر لب هایش نشست و آرام و شمرده گفت:

_بیا بشین.باید در مورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم.

+تو بشین تا من دست هام رو بشورم.

چانیول سری تکان داد و روی مبلهای آبی رنگ نشست.

کلمات در ذهنش میدویدند و او را گمراه میکردند که چطور باید صحبت هایش را شروع کند.

نگاهش را به کیفش داد و از داخل آن دفترچه کوچک قرمز رنگی را بیرون آورد و روی عسلی گذاشت.

لوهان پس از مدتی کوتاهی از اشپزخانه خارج شد و روبه روی او نشست.

چانیول بدون هیچ حرفی دفترچه را به سمت او هل داد.

+این چیه؟!

_این یه دفترچه قدیمی از خاطرات مادرته!

لوهان شوکه نگاهش کرد.

+مادر من؟!
منظورت چیه؟!

چانیول نفس عمیقی کشید و موهایش را بهم ریخت.

_شیو لوهان پسر اقای ایم و خانم شیو سوجین، برادر پارک چانیول، نیاز نیست چیزی بگی فقط اون دفترچه رو بخون.

لوهان که حالا متوجه شده بود چانیول از همه چیز باخبر است و حتی میداند او چه کسی است عصبی بود و نفرتش بیشتر از هر وقت دیگری زبانه میکشید.

از جایش بلند شد و فریاد زد:

+ازت متنفرم....ازت متنفرم.....از تو و مادرت متنفرم....

چانیول هم به تبعیت از او ایستاد و بلند جواب داد:

_هیچ چیز اونطور که تو فکر میکنی نیست.
فقط اون دفترچه لعنتی رو بخون.

لوهان که از ترس صدای بلند او خشک شده بود
با رفتن چانیول و صدای بسته شدن در به خودش آمد و اشک هایش سرازیر شدند.

نگاهش با تردید به روی دفترچه کوچکی میگشت که به گفته او متعلق به مادرش بود.

مادر عزیزش!

زانوهایش از استرس آنچه که قرار بود در دفترچه باشد میلرزید و توان نگه داشتن او را نداشت.

روی زمین نشست و دست های لرزانش دفترچه قرمز رنگ را چنگ زد.

نگاهش روی جلد آن میچرخید و اشکهایش جلد مخملی را تر میکرد.

آهسته و مردد آن را باز کرد.

لبهای رنگ پریده اش را تر کرد و شروع به خواندن کرد.

***

ساعت ها گذشته بود ولی لوهان بیحال و با چشمان سرخ شده کنار همان مبل روی زمین نشسته بود.

ذهنش خسته بود.
حقیقت با آنچه که او پذیرفته بود فرق داشت.او سالها از عمرش را در کینه ای عمیق از شخصی به سر میبرد که بیشتر از آنچه فکرش را میکرد کمکش کرده بود.
او مدت ها اشتباه فکر و زندگی کرده و حالا ماه از پشت ابرها بیرون آمد و حقیقت تلخ به شکل دیگری او را درهم شکست.
او حالا از خود متنفر بود.
از اینکه این همه در پی انتقام از برداری بود که به خاطر زندگی آسوده او فدای راه کثیف پدرش شده.

نفس اش را به سختی بیرون فرستاد از جایش بلند شد و دفترچه را در آغوشش فشرد و وارد اتاقش شد.

تلفن همراه اش را برداشت و شماره چانیول را گرفت.

+چانیول؟!
میشه بیای خونه تا با هم صحبت کنیم؟

چانیول از آن طرف با شنیدن حرف او لبخند کوچکی بر لب آورد و آرام جواب داد:

_البته که میام.تو یه کم استراحت کن تا من بیام.

+اوهوم.

با لبخندی که همچنان در چهره اش میدرخشید تماس را قطع کرد.

بکهیون تکیه اش را از چارچوب در گرفت و با پوزخند تلخی غرید:

+لبخند ملیح جناب پارک رو مدیون چی هستیم؟
همسرش؟

چانیول با نگاهی آزرده و اخمی کمرنگ به حرف آمد:

_چطور اومدی تو؟!
بکهیون روی صندلی چرمی رنگ نشست و پا روی پا انداخت.

+از اونجایی که منشیت رفته بود دستشویی بدون هماهنگی داخل شدم ولی شما سرگرم همسرت بودی و متوجه نشدی!

مرد بلند قد نفس اش را از دهان بیرون داد.

_اونطور نیست بکهیون.
به وقتش همه چی معلوم میشه.
من الان باید برم ولی فردا میام پیشت تا باهم وقت بگذرونیم.

و چشمکی حواله ی چهره عبوس بکهیون کرد.

با برداشتن کیف و و کتش رو به روی بکهیون ایستاد و خم شد و لبهایش را سریع و نرم بوسید.

_مراقب خودت باش!

◾THE KILLER◾Where stories live. Discover now