THE KILLER(22)

94 24 6
                                    

سه روز گذشته بود.
افکار بکهیون مانند موج های دریا بالا و پایین میشدند و او نیز آنها را سبک و سنگین میکرد.

گوئی در سیاهچاله ای غرق شده باشد.

فارغ از زمان و مکان و مسئولیت هایش به مردی می اندیشید که احتمالا اکنون پشت درب چوبی اتاقش در حال کشیدن نقشه ای برای سرنگونی پدر خونخوار و انسان نمای اش است.

گاهی اوقات امواج افکارش به ساحل علاقه می رسد و قلبش برای ثانیه ای کوتاه از تپش می ایستاد و او را به مرگ شیرین و کوتاهی می کشاند و لحظه ای بعد تندتر از قبل، انگار که جانی دوباره گرفته باشد میتپید.

بعضی وقتها افکارش همچون طوفانی مهیب، آشفته، نابسامان و تاریک می گشت و تخم تردید و نفرت را در قلبش میکاشت.

انگشتان بلندش در این سه روزی که  به اندازه ی سالیانی طولانی سپری شده بودند برای هزاران بار موهایش را چنگ زده بود و تنش به گرمای خواب محتاج بود.

نفس عمیق و بلندی از سینه اش بیرون داد و خود را روی تخت کوچک و شلخته اش رها کرد.

چشمانش خواب را بر او فریاد میزدند و او نیز تابع امر آنها، چشمانش را بست.

سیاهی همچون مایعی ناشناخته در روح و ذهنش جاری شد.

افکارش را در خود حل کرد و قلبش را از اسارت تپش های نا آشنا رها کرد.
صدای تقه های بلند و محکمی که به درب اتاق کوچکش اصابت میکرد او را از دنیای سیاهش بیرون اورد.

با صدای خش دارش اجازه ورود داد به هرکسی که پشت در بود.

در با صدای گوشخراشی جیغ زد و ورود نفر دومی را به حریمش گوش زد کرد.

گوئی تازه وارد از دیدن او متعجب گشته باشد:

_بکهیون؟!اتفاقی افتاده؟!

بکهیون فورا سرجایش نشست.

دستی در موهایش کشید.

نگاهش را به نگاه خیره ی چانیول گره زد:

+نه.چیزی نشده.
تو اینجا چی کار میکنی؟

_نگرانت شده بودم.

این را صادقانه گفت و لبه ی تخت کنار بک نشست.
دستان گرم و بزرگش مثل همیشه دور جسم او خزیدند و آغوش گرمی را به تنش هدیه دادند.

+تو چرا باید نگرانم بشی؟!
مگه عاشقمی؟

نگاهش در تاریک و روشن اتاق شروع به چرخیدن کرد.
اما هنوز میتوانست سنگینی سایه ی نگاه مرد موقرمز را بر روی خودش احساس کند.

_حتی اگر هم عاشقت نباشم، مالک تنت هستم.
حتی اگر عاشقت نباشم مطمئنا بی تفاوت هم نیستم.
ازم نخواه الان بهت در مورد احساساتم چیزی بگم.
الان وقتش نیست.
اما بدون میخوام که تو قلبت باشم.

این جملاتی بود که مردقد بلند حین نوازش موهای سیاه رنگ و نرم بکهیون با صدای بم و عمیقش به زبان آورد و انگار همان لحن گرم کافی بود تا از علاقه ی قلبش به این مرد مرموز با خبر شود.

انگار که آن جملات مستقیما به قلب و مغزش تزریق شدند.
اما الان وقت احساسات نبود.
جمله های کای فورا در سرش به پرواز در آمدند.
+پارک ما منتظر نقشه ی تو هستیم.
نمیخوای کاری کنی!؟

_فکر کنیم اولین قدم این باشه که من و لوهان با گروه کوچولوت آشنا شیم بیون!

+فردا چطوره؟!

_هر چی بیون بگه!

بکهیون چشم غره ی کوچکی رفت و همین فرصت کوچک برای سواستفاده چانیول کافی بود.
او را به آرامی روی تخت هل داد و لبهای تب دارش را به لبهای بی نقص بکهیون رساند.

◾THE KILLER◾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora