part 4

75 19 10
                                    

هی😁👋🏻

*************

مستقیم به اتاق کارا برگشتم.
هرطور که نگاه میکردم من آدم این جور زندگی کردن نبودم. این یه شغل دائمی نبود، به علاوه به پول احتیاج داشتم. باید برای خودم لباس و گوشی و وسیله هاي ضروری میخریدم. محیط خونه کارا هم جای مناسبی نبود، باید جامون رو عوض میکردیم...

دور دوست هام رو خط کشیده بودم. برای پول نمیشد رو کسی حساب کرد وقتی حتی جواب تلفنت رو به زور میدن...

تنها امیدم به لیام بود که وضع مالیش توپ بود، نیم ساعت روی بوم قدم زدم تا سرو کله کارا و پشتش جنسن پیدا شد. هفته پیش رفته بود برای آوردن بار، دو روزی میشد که رسیده بود لندن ولی طبق قانون خودش آفتابی نمیشد تا مطمئن بشه خطری نیست. حتی به دوست های نزدیکش هم اعتماد نداشت. مشمای بزرگ توی دستش رو تکون داد و گفت:
- بیایید ببینید به دردتون میخوره؟

کارا به تیپای پانک علاقه شدیدی داشت و جنسن به خوبی از سلیقه جفتمون خبر داشت. با دیدن کت های چرم و جینای مختلف و پیرهن مردونه های طرح داری که بی شک برای من کنار گذاشته بود، ناخودآگاه لبخند بزرگی بعد از مدت ها به صورتم اومد.

کارم به جایی رسیده بود که جنس قاچاق بپوشم! ولی انصافاً خیلی خوشگل بودن...
معمولاً این کالاها رو می آورد که موقع گشت به بار اصلی گرد و شیشه ها گیر ندن. البته چند سال پیش لو رفته بود که باعث شد یه مدت اینکار رو کنار بذاره. به لوازم آرایش اشاره کردم و گفتم:
- بهت ننداخته باشن؟!

کارا که هنوز ندیده بود، کفش رو ول کرد و با ذوق به لوازم آرایش سرك کشید. هر کدوم رو تست می کرد و میگفت:
- نه! اصله..

بی توجه به کارا که یکی از دستامو کشیدو رو پاش گذاشت به جنسن که تو یخچال دنبال خوراکی میگشت گفتم:
- عام جنسن؟... ممنون!

جنسن در جواب با لبخند چشمکی تحویلم داد. بوی لاك تو هوا پیچید و خنکیش رو روی ناخن شصتم حس کردم. به کارا که با شیطنت نگام میکرد با چشمای ریز شده نگاه کردم که لباش کش اومدو گفت:
-ببین چه صورتیه نازیههههههه اخه

از هیجانش خنده ام گرفت و سر تکون دادم. ناخنم رو فوت کردم و گوشی کارا رو برداشتم، باید یه کم پول جور میکردم. اینطوری نمیشد ادامه داد. شماره لیام رو گرفتم که بعد از چند بوق جواب داد:
- بله؟

یه لحظه دلم هوای همون روزهای بچگیمون رو کرد. هوای روزایی که برادر بودیم! ولی دلخور هم بودم. آروم گفتم:
- منم... سلام!

انگار که کاملاً انتظار من رو داشت. گفت:
- سلام! چی شده هری؟!

باید چیزی میشد تا من زنگ بزنم؟ چیزی مهم تر از اینکه از زندان آزاد شدم و یک سال و نیمه که ازتون بی خبرم؟! تو دلم گفتم اما زبونم فقط به یه کلمه چرخید:
-نه...
- پس چرا زنگ زدی؟!
- لیام؟! چرا انقدر تلخ حرف میزنی؟

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now