🙄👋🏻
***************چند ضربه به در خورد و من که دراز کشیده بودم، وسط تخت نشستم. تو دو روز گذشته بیشتر از چیزی که باید به توصیه های لویی عمل کرده بودم. تمام مدت تو اتاق بودم و فقط گاهی برای غذا خوردن بیرون میرفتم....
نیک با لویی رفته بود و منم که از زین و ناتی دل خوشی نداشتم، اما برعکس تصوری که لویی قصد داشت به من القا کنه اصلاً جز به شوخی، کاری به من نداشتن، مخصوصاً زین که خودش رو خیلی برام میگرفت...
فقط وقت غذا سراغم می اومدن که مثلاً خبر بدن، اکثرا ترجیح میدادم خودمو به خواب بزنم، خوشحال بودم که اون ها هم اصرار نمیکردن. این فکر به سرم زده بود که شاید لویی با این کار میخواد از جونم محافظت کنه چون اگه از اتاق بیرون نمیرفتم، کسی رو هم عصبانی نمیکردم که خودم رو به کشتن بدم...
دوباره در کوبیده شد و صدای ناتی به گوشم خورد:
- بیا بیرون بچه!
نگاهی به خودم انداختم، مثل همیشه با باکسر بودم و البته که اهمیت نمیدادم!
لویی که نبود، ناتی هم که تکلیفش با من معلوم بود، زین هم که... خب نظری راجب زین نداشتم، اون یه بار جلوی ناتی ازم دفاع کرده بود اما هربار منو نزدیک لویی میدید با صورت جمع شده از بیزاری و اخم نگام میکرد، فهم زین واقعا سخت بود!با ضربه دوباره ای که به درخورد بی حوصله پاشدم که درو باز کنم، شلوارم رو پوشیدم اما بیخیال پیرهن شدم، درو باز کردم و با اخم گفتم: چی شده؟!
- حاضر شو، میریم بیرون.
- من هیچ جا نمیام.خواستم در رو ببندم که صدایی از سمت دیگه لابی گفت:
- من برگشتم.
شنیدن صداش استرس هام رو یک جا از بین برد. استرس هایی که باعثش خود اون بود!
واقعاً دچار تناقض شده بودم. از رفتار خودم... از رفتار اون... از همه چیز...
بی اراده به سمتش رفتم و منتظر شدم که حرفی بزنه.پاهاش رو روی کاناپه چرم جمع کرده بود. با نزدیک شدن من، درست نشست و گفت:
- اگه قراره دیگه عضوی از ما باشی، برو حاضر شو!
بقیه با تنفر نگاهم کردن اما من بدون مخالفت به اتاقم برگشتم و مشغول لباس پوشیدن شدم.همون بلوز چند رنگی که بهونه یادداشت گذاشتن برای سرهنگ کاول گرفته بودم، رو تن کردم. تیموتی گفته بود بهم میاد....
این مدت چیزهایی فهمیده بودم اما هنوز برای خبر دادن به کاول زود بود، باید اطلاعات خیلی مهم تری پیدا میکردم. وقتی بیرون رفتم همه منتظر بودن و حتی زین هم قرار بود همراهمون بیاد، معمولاً اینجا رو خالی نمیذاشتن!ناتی با ناراحتی آشکاری گفت:
- حتماً باید بیاد؟!
لویی جوابش رو نداد اما دوباره گفت:
- دو ساعت معطل میشیم!
با اخم گفتم: نمیدونستم من رو مسافت هم تاثیر میذارم!
جوری به هم نگاه کردن که فهمیدم من از یه چیزی بی خبرم. البته که بعدها فهمیدم که منظورشون چی بود...
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....