part 26

41 13 16
                                    

دوباره سلام🙂

****************

ساعت حدود ۸ شب بود که بالاخره به مقصدمون رسیدیم. بین راه فقط یه بار پیاده شدیم که به اصرار من بود. احتیاج داشتم که دراز بکشم. تمام استخون هام کوفته بود. هیچ نظری در مورد کاری که برای انجامش اومده بودیم نداشتم. در کمال تعجب من، اصلاً به سمت بریستول نرفتیم. شهر رو دور زده بودیم و کامیون به طرف انباری تو حومه ی شهر رفته بود. خودمون همچنان به مسیر ادامه داده بودیم. فقط میدونستم که داریم سمت کاردیف (cardiff) میریم.

با گذشتن از چند روستا که نمای خونه هاش از گل و سنگ بود. بالاخره اینجا متوقف شدیم. وسط طبیعت، بین درخت های جنگلی بلوط. خونه به نظر خالی میرسید ولی اینطور نبود. یه زن و مرد مسن داخل بودن. نه تیر برق، نه سیم تلفن، هیچی... حتی چراغ هاشون رو هنوز روشن نکرده بودن.

زین رو میشناختن و به من با شک نگاه میکردن. وارد خونه شدیم و وسایل رو جا به جا کردیم. چیزی که ناهار به حساب بیاد نخورده بودیم و من گرسنه بودم. تعارف زن برای غذا رو رد نکردم، با اینکه زین مجبور شد حرفش رو برام ترجمه کنه...
نزدیک یک ربع به یه گوشه نشستن و فکر کردن گذشته بود که زن چراغ ها رو روشن کرد و برای هر دومون ظرف غذا آورد. نور ضعیف اتاق، آدم های غریبه، بوی غذای ناآشنا... حتی نتونستم قاشق رو از ظرف بلند کنم. نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته. دلم بدجور آشفته بود. بعد از چند دقیقه زین لقمه اش رو قورت داد و گفت:
- بخور!
- نمیتونم.
- از این خوشت نمیاد؟
...-
- اینجا هتل نیست که هر وقت خواستی، سفارش بدی!
با نگاه عصبانی به صورتش گفتم:
-چجوری غذا بخورم، وقتی نمیدونم خانوادم حالشون خوبه یا نه؟ حتی نمیدونم لویی کجاست.
پوزخندی زد و گفت:
- هنوز میگی لویی؟! تو روی من داشتی جلوی مأمورها بهش خیانت میکردی!
- کدوم خیانت؟!! خودت دیدی هر کاری کردم که تعقیبم نکنن!

با پوزخند و تأسف سر تکون داد. میدونستم تا هزار سال دیگه هم حرف های من رو باور نمیکنه. دوباره پرسیدم:
- تا کی قراره اینجا بمونیم؟
- فعلاً یه شب... تا بچه ها بیان.
- بچه ها کی ان؟

دیگه جوابی نداد و بقیه غذاش رو تموم کرد. به مرد بیرون خونه ملحق شد و من هم دو تا لقمه خوردم که تو این هیری ویری، راهی بیمارستان نشم!
ساکم رو به یکی از اتاق هایی که زن نشون داد بردم. هوای این سمت خیلی سردتر بود. مشغول عوض کردن لباس هام شدم و بعد از شیشه ای که گوشه اش شکسته بود، به بیرون نگاه کردم. زین قدم میزد و منتظر به جاده ی دور از خونه نگاه میکرد. همون جا کنار پنجره نشستم و زانوهام رو جمع کردم. به همون طرفی که زین نگاه میکرد خیره شدم. کاری به جز انتظار نداشتم. چند بار تو مسیر با تبلتش ور رفته بود و یه بار هم تماس تلفنی داشت. حتماً همین موقع ها آدم هاش میرسیدن...

ده دقیقه بعد ماشینی تو جاده پیدا شد. خلاف جهتی که ما با ماشین اومده بودیم، تو جاده حرکت میکرد. با نزدیک شدنش، زین به طرفش رفت و چراغ توی دستش رو بلند کرد. جیپ بود که به طرف خونه پیچید و نگه داشت. دو مرد داخلش نشسته بودن که هر دو لباس های مخصوص کردی به تنشون بود. پیاده شدند. یکی از مردها محکم به زین دست داد و من با دیدن مرد دوم، کش مو از دستم افتاد.

Too late to love...  [L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt