part 15

69 16 37
                                    

سلاااااام😁
من این چپترو دوست دارم☹
کاورشم همینطور☹☹
**********************

بشقاب و کفگیر رو برداشتم و با همون یه دست، جلوی چشم های کنجکاو زین، لویی و نیک براي خودم غذا ریختم. بدون اینکه دوباره نگاهی بهشون بندازم از آشپزخونه بیرون رفتم.
سه روز گذشته رو تو اتاق مونده بودم، به خاطر زندان به اینجور زندگی و تو لاك رفتن، عادت داشتم. فقط یه وعده خورده بودم و از نظر هیچکس هم مهم نبود!

روی تختم نشستم و مشغول خوردن غذام شدم. اگر نبودن من برای بقیه تاثیری نداشت، پس برای من هم فرق نمیکرد. به خصوص که قرص هایی که دکتر بهم داده بود مسکن و خواب آور بود. من به پلیس قول نداده بودم که به خاطر یه اشتباه دوره جوونی، خودم رو به کشتن بدم!

هنوز نیمی از بشقاب مونده بود که کسی وارد اتاق شد. طبق معمول اینجا بدون در زدن!
سرم رو از بشقاب غذا بلند نکردم، صدای لویی رو شنیدم که گفت:
- تموم شد؟
- نمیبینی؟ نصفش مونده؟!
- استراحت مطلقت رو میگم!
دست راستم رو نشون دادم و گفتم:
- این یکی هنوز سالمه، اگه باز میخوای چیزی رو سر من خالی کنی، نیاز نیست منتظر خوب شدنم باشی!

وقتی جوابم رو نداد، سرم رو بلند کردم و گفتم: چیه؟
دوباره حالت صورتش عصبانی شده بود. میدونستم که تو مود شوخی کردن نیست. قاشق رو کنار گذاشتم، مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
- باشه اونجوری نگا نکن، قراره چکار کنم؟
از تغییر رویه ام تعجب کرد. نزدیک تر اومد و گفت:
- حاضر شو با نیک بری.
- کجا؟
- خودش میگه.
سر تکون دادم و خواستم از تخت پایین بیام که گفت:
- اول بخور!

نگاهش جوری بود کرد که من رو دوباره سر جام برگردوند. اما این بار نه از روی ترس، به خاطر حسی که نمیدونستم اسمش رو چی بذارم...
همین چند روز پیش این بلا رو سر دستم آورده بود، چرا ازش متنفر نبودم؟!!

خیلی زود صورتش جدی شد، با اخم از اتاق بیرون رفت و منو با علامت سوال تنها گذاشت. یه لحظه خوب بود و یه لحظه بد...
نمیتونستم رفتارش رو پیش بینی کنم، از طرفی میترسیدم این گیر دادن هاش دلیل دیگه ای هم داشته باشه و اون وقت کار من خیلی سخت تر میشد. حداقل باید خودمو کنترل میکردم!
اما من همیشه ثابت کرده بودم که هرچقد از چیزی منع بشم، بیشتر به طرفش کشیده میشم و از هیچی به اندازه چیزی که میدونم نمیتونم داشته باشم متنفر نیستم...

اشتهام کور شده بود، بشقاب رو کنار گذاشتم.
من و لویی؟!
اصلاً ترکیب خوبی نبود!

با هر جون کندنی که بود جینم رو تا زانو با کشیدم، دیگه به نفس نفس افتادن بودم. حتی اگه بقیشم بالا میکشیدم با این دسته شکسته چطوری دکمش رو میبستم؟!
ناله ای کردم و از رو ناچاری با همون باکسرو شلواری که تا با بدبختی بالا کشیده بودم بیرون رفتم، هر سه تو لابی حرف میزدن و نیک با میکروفون منتظرم بود. بلند گفتم:
- یکیتون بیاد شلوارمو پام کنه.

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now